
اثیر اخسیکتی
شمارهٔ ۱۴۱
۱
این چرخ دغا پیشه دست خوش خوی تو
در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
۲
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
۳
ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت
آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
۴
کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
۵
گوئی ز که می بینی، حال بدخویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
۶
زینسان که زبی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره زخوی تو
۷
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با اینهمه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
۸
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست ببوی تو
نظرات