
اثیر اخسیکتی
شمارهٔ ۱۹۱
۱
نیم شبان دلبرک نیم مست
بهر صبوحی زِ بَرَم چست جست
۲
زلف کمابیشتر از جام خورد
صدره بسا بیشتر از زلف دست
۳
بانگ برآورد بشادی که کو
آنکه طلسم در غم او شکست
۴
بستد از او جام به بالین من
تنگ به بر آمد و پیشم نشست
۵
هر دو یکی کرد دل و دوستی
جامه آسایش و جای نشست
۶
گفت بشارت، که به اقبال صبح
عالم از آرایش ظلمت برست
۷
صبحدمان ای بت خورشید چهر
می خوری و خواب کنی، خیر هست
۸
قصد مکن تا مژه بر هم زنی
چونکه شوم چون مژهات میپرست
۹
کس چه گمان برد که ریش اثیر
مرهم از آن دست پذیرد که، خست
نظرات