
اثیر اخسیکتی
شمارهٔ ۲۳
۱
آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست
و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست
۲
عمری است تا چو شمع به امید یک سخن
موقوفپرور دهن تنگبار اوست
۳
تا کی به خندهای سردندان کند سپید
صد جان، برلب آمده در انتظار اوست
۴
زرین رخ مرا که ز خون گشت پُر نگار
عذری که ظاهر است رخ چونان نگار اوست
۵
معشوق دل غم و می و جانانهی من او
ما هر دو در میانه و او در کنار اوست
۶
هرگز به اختیار بلا خواست هیچکس؟
در جان من نگر که بلا اختیار اوست
۷
گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش
دل گفت این حدیث از او خواه، کار اوست
نظرات