
اثیر اخسیکتی
شمارهٔ ۴۱
۱
همچو بالای تو سروی به چمن مینرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن مینرسد
۲
چه کنم قصه هجران به که گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان به دهن مینرسد
۳
هر زمان زلف تو دارد به سر ما سیهی
سپهی کِش ز شکن هیچ شکن مینرسد
۴
با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من مینرسد
۵
هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن مینرسد
۶
گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن به کفن مینرسد
۷
بر سیمین تو اندوهکشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه به من مینرسد
۸
خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، به دهن مینرسد
تصاویر و صوت

نظرات