
انوری
غزل شمارهٔ ۳۱۸
۱
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
۲
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
۳
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
۴
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
۵
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم
دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
۶
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من
من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
۷
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی
نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
۸
گر انوری نباشد کم گیر تیرهروزی
تو کار خویش میکن ای جان و روشنایی
تصاویر و صوت



نظرات
امیرالملک