
عارف قزوینی
شمارهٔ ۱۰ - هاله زلف
۱
ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت
فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت
۲
هلاک ناوک مژگان آنکه سینهٔ ما
نشانه کرد و بر او تیر بیحساب انداخت
۳
رها نکرد دل از زلف خود به استبداد
گرفت و گفت تو مشروطهای، طناب انداخت
۴
از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب
قسم به چشم تو عمری مرا به خواب انداخت
۵
خرابتر ز دلم در جهان نیافت غمت
از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت
۶
نه من، هر آنکه به دل مهر دلبری دارد
بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت
۷
من آن فسردهدل و سر به زیر پر مرغم
که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت
۸
شبی به مجمع عشاق عارفی میگفت
خوش آنکه سر به ره یار در شتاب انداخت
نظرات
کژدم