
عارف قزوینی
شمارهٔ ۱۴ - شرمسار دیده
۱
خسته از دست روزگار شدم
ماندم آنقدر تا ز کار شدم
۲
خون دل آنقدر بدامن ریخت
که من از دیده شرمسار شدم
۳
تن و جان خسته بار هجر گران
به عجب زحمتی دچار شدم
۴
به امید گل رخت چندان
ماندم ای سرو قد که خوار شدم
۵
نخورد کس شراب عشق که من
خوردم این باده و خمار شدم
۶
به سر زلف گو قراری گیر
که ز اندازه بیقرار شدم
۷
دیدمش یک نگاه و جان دادم
خوب از این قید رستگار شدم
۸
شب وصل است من به رغم رقیب
به خر خویشتن سوار شدم
۹
گفت عارف از این خوشم که دگر
با غم یار یار غار شدم
نظرات