فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۲۵ - بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

۱

چو بر رامین بیدل کار شد سخت

به عشق اندر مرو را خوار شد بخت

۲

همیشه جای بی انبوه جُستی

که بنشستی به تنهایی گرستی

۳

به شب پهلو سوی بستر نبردی

همه شب تا به روز اختر شمردی

۴

به روز از هیچ گونه نارمیدی

چو گور و آهو از مردم رمیدی

۵

ز بس کاو قد دلبر یاد کردی

کجا سروی بدیدی سجده بردی

۶

به باغ اندر گل صد برگ جستی

به یاد روی او بر گل گرستی

۷

بنفشه برچدی هر بامدادی

به یاد زلف او بر دل نهادی

۸

ز بیم ناشکیبی می نخوردی

که یکباره قرارش می‌ببردی

۹

همیشه مونسش تنبور بودی

ندیمش عاشق مهجور بودی

۱۰

به هر راهی سرودی زار گفتی

سراسر بر فراق یار گفتی

۱۱

چو باد حسرت از دل برکشیدی

به نیسان باد دی‌ماهی دمیدی

۱۲

به ناله دل چنان از تن بکندی

که بلبل را ز شاخ اندر فگندی

۱۳

به گونه اشک خون چندان براندی

که از خون پای او در گل بماندی

۱۴

به چشمش روز روشن تار بودی

به زیرش خز و دیبا خار بودی

۱۵

بدین زاری و بیماری همی زیست

نگفتی کس که بیماریت از چیست

۱۶

چو شمعی بود سوزان و گدازان

سپرده دل به مهر دلنوازان

۱۷

به چشمش خوار گشته زندگانی

دلش پدرود کرده شادمانی

۱۸

ز گریه جامه خون آلود گشته

ز ناله روی زراندود گشته

۱۹

ز رنج عشق جان بر لب رسیده

امید از جان و از جانان بریده

۲۰

خیال دوست در دیده بمانده

ز چشمش خواب نوشین را برانده

۲۱

به دریای جدایی غرقه گشته

جهان بر چشم او چون حلقه گشته

۲۲

ز بس اندیشه همچون مست بیهوش

جهان از یاد او گشته فراموش

۲۳

گهی قرعه زدی بر نام یارش

که با او چون بود فرجام کارش

۲۴

گهی در باغ شاهنشاه رفتی

ز هر سروی گوا بر خود گرفتی

۲۵

همی گفتی گوا باشید بر من

ببینیدم چنین بر کام دشمن

۲۶

چو ویس ایدر بود با وی بگویید

دلش را از ستمگاری بشویید

۲۷

گهی با بلبلان پیگار کردی

بدیشان سرزنش بسیار کردی

۲۸

همی گفتی چرا خوانید فریاد

شما را از جهان باری چه افتاد

۲۹

شما با جفت خود بر شاخسارید

نه چون من مستمند و سوکوارید؟

۳۰

شما را ار هزاران گونه باغست

مرا بر دل هزاران گونه داغست

۳۱

شما را بخت جفت و باغ داده‌ست

مرا در عشق درد و داغ داده‌ست

۳۲

شما را ناله پیش یار باشد

چرا باید که ناله زار باشد

۳۳

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه

که یارم نیست از درد من آگاه

۳۴

چنین گویان همی گشت اندران باغ

دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

۳۵

قضا را دایه پیش آمد یکی روز

چنو گردان در آن باغ دل افروز

۳۶

چو رامین دایه را دید اندر آن جای

چو جان اندر خور و چون دیده دروای

۳۷

ز شادی خون ز رخسارش بجوشید

رخش گفتی ز لاله جامه پوشید

۳۸

ز شرم دایه رویش گشت پر خوی

بسان در فشانده بر سر می

۳۹

گل ار چه سخت نیکو بود و بربار

رخ رامین نکوتر بود صد بار

۴۰

هنوزش بود سیمین دو بناگوش

نگشته سیمش از سنبل سیه پوش

۴۱

هنوزش بود کافروی زنخدان

دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان

۴۲

هنوزش بود پشت لب چو ملحم

لبش چون انگبین و باده درهم

۴۳

هنوزش بود خنده همچو شکر

وزان شکر فروبارنده گوهر

۴۴

به بالا همچو شمشاد روان بود

ولیکن بار شمشاد ارغوان بود

۴۵

به پیکر همچو ماه جانور بود

ولیکن با کلاه و با کمر بود

۴۶

قبا بر وی نکوتر بود صد بار

که نقش چینیان بر بتّ فرخار

۴۷

کلاه او را نکوتر بود بر سر

که شاهان جهان را بر سر افسر

۴۸

به گوهر تا به آدم نامور شاه

به پیکر در زمانه سیمبر ماه

۴۹

به دیدار آفت جان خردمند

به آفت جان هر کس آرزومند

۵۰

هم از خوبی هم از کشور خدایی

سزا بر وی دو گونه پادشایی

۵۱

برادر بود موبد را و فرزند

ولیکن ماه را شاه و خداوند

۵۲

چو چشمش دید جادو گشت خستو

که بهتر زین نباشد هیچ جادو

۵۳

چو رویش دید رضوان داد اقرار

که بر حوران جزین کس نیست سالار

۵۴

چنین رویی بدین زیب و بدین نام

ز مهر ویس بی دل بود و بی کام

۵۵

چو تنها دایه را در بوستان دید

تو گفتی روی بخت جاودان دید

۵۶

نمازش برد و بسیار آفرین کرد

مرو را نیز دایه همچنین کرد

۵۷

بپرسیدند چون دو مهربان یار

به خوشی یکدگر را مهربانوار

۵۸

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به مرز سوسن آزاد رفتند

۵۹

ز هر گونه سخن گفتند با هم

سخنشان ریش دل را گشت مرهم

۶۰

فرودرّید رامین پردهٔ شرم

که بودش جان شیرین بردهٔ شرم

۶۱

بدو گفت ای مرا از جان فزونتر

منم پیش تو از برده زبون تر

۶۲

تو شیرینی و گفتار تو شیرین

تو نوشینی و دیدار تو نوشین

۶۳

ترا از بخت خواهم روشنایی

مرا با بخت نیکت آشنایی

۶۴

مرا تو مادری ویسه خداوند

به جان وی خورم همواره سوگند

۶۵

چنو خورشید چهر و ماه پیکر

چنو بانو نژاد و شاه گوهر

۶۶

نبود اندر جهان و هم نباشد

کرا او جفت باشد غم نباشد

۶۷

بدان زاده‌ست پنداری ز مادر

که آتش برکشد از گفت کشور

۶۸

به خاصه زین دل بدبخت رامین

که آتشگاه خرداد است و برزین

۶۹

اگرچه من همی سوزم ز بیداد

دل او بر چنین آتش مسوزاد

۷۰

وگرچه بخت با من خورد زنهار

مرو را بخت فرخ باد و بیدار

۷۱

همی گویم چو از عشقش بنالم

مبادا حال او هرگز چو حالم

۷۲

همی گویم چو از مهرش بسوزم

مبادا روز او هرگز چو روزم

۷۳

به هر دردی که من بینم ز مهرش

کنم صد آفرین بر خوب چهرش

۷۴

چنین خواهم که باشد جاودانی

مرا زو رنج و او را شادمانی

۷۵

خوش آمد دایه را گفتار رامین

ز بیجاده پدید آورد پروین

۷۶

به خنده گفت راما جاودان زی

به کام دوستان دور از بدان زی

۷۷

درود و تندرستی مر ترا باد

مباد از بخت بر جان تو بیداد

۷۸

به فرّت من درست و شادکامم

به کامت نیک بخت و نیکنامم

۷۹

همیدون دخترم روشن خور و ماه

که بسته باد بر وی چشم بدخواه

۸۰

چو رویش باد نیکو ماه و سالش

چو مویش باد پیچان بدسگالش

۸۱

همه گفتار تو دیدم بی آهو

چو دیدار تو جان افزای و نیکو

۸۲

جز آن کاو مر ترا بدبخت کرده‌ست

که بربیداد تو دل سخت کرده‌ست

۸۳

ندارم از تو این گفتار باور

که او بر تو نه شاهست و نه داور

۸۴

دگرباره جوابش داد رامین

که چون عاشق نباشد هیچ مسکین

۸۵

دل او را دشمنی باشد ز خانه

بر او جویانده هر روزی بهانه

۸۶

گهی نالد به درد و حسرت دوست

گهی گرید به داغ فرقت دوست

۸۷

به دست عشق گرچه زار گردد

ز بهر او ز جان بیزار گردد

۸۸

وگرچه ز او بلا بسیار بیند

ز دیگر کامها او را گزیند

۸۹

دو چشم مرد را از کام نایاب

گهی بی خواب دارد گاه با آب

۹۰

همی آن چیز جوید کش نیابد

وزآن چیزی که یابد سر بتابد

۹۱

بلای عشق را بر تن گمارد

پس آنگه درد را شادی شمارد

۹۲

اگر با عشق بودی مرد را خواب

چه عشق دوست بودی چه می ناب

۹۳

کجا خویشی با تلخیش یارست

چنانکش خرمی جفت خمارست

۹۴

چه عاشق باشد اندر عشق چه مست

کجا بر چشم او نیکو بود گست

۹۵

به عشق اندر چو مست آشفته باشد

ز ناخفتش به سان خفته باشد

۹۶

خرد باشد که زشت از خوب داند

چو مهر آید خرد در دل نماند

۹۷

ستنبه دیو بر وی زود دارد

همیشه چشم او را کور دارد

۹۸

خرد با مهر هرگز چون بسازد

که آن چون می همی این را بتازد

۹۹

نفرماید خرد آن را گزیدن

کزو آید همی پرده دریدن

۱۰۰

مرا از عشق شد پرده دریده

شکیب از دل خرد از تن بریده

۱۰۱

بر آمد ناگهان یک روز بادی

مرا بنمود روی حور زادی

۱۰۲

چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر

چو ماهم کرد دور از خواب و از خور

۱۰۳

دو چشمم تا بهشتی دید خرم

دلم چون دوزخی افتاد در غم

۱۰۴

نه بادی بود گفتی آفتی بود

مرا ناگاه روی فتنه بنمود

۱۰۵

مرا در کودکی تو پروریدی

وزان پس مرمرا بسیار دیدی

۱۰۶

ندیدی حال من هرگز بدین سان

ز درد دل نه با جان و نه بی جان

۱۰۷

تو گویی شیر من روباه گشته‌ست

از این سختی و کوهم کاه گشته‌ست

۱۰۸

تنم دیگر شده‌ست و گونه دیگر

یکی مویست پنداری یکی زر

۱۰۹

مژه بر چشم من گشته‌ست مسمار

همیدون موی بر اندام من مار

۱۱۰

اگر روزی کنم با دوستان بزم

تو گویی می کنم با دشمان رزم

۱۱۱

گه رامش چنان دلتنگ و زارم

که گویی با بلا در کارزارم

۱۱۲

اگر گردم به رامش در گلستان

به گمره گشته مانم در بیابان

۱۱۳

به شب در بستر و بالین دیبا

تو گویی غرقه‌ام در ژرف دریا

۱۱۴

به روز اندر میان غمگساران

چو گویم پیش چوگان سواران

۱۱۵

به شبگیران چنان نالم به زاری

که بلبل بر گلان نوبهاری

۱۱۶

سحرگاهان چنان گریم به تیمار

که ابر دی‌مهی بر شخّ کهسار

۱۱۷

بیاریده‌ست از آن دو چشم دلگیر

مرا بر دل هزاران ناوکی تیر

۱۱۸

بیفتاده‌ست از دو زلف دلبند

مرا بر دل هزاران گونه‌گون بند

۱۱۹

به گور خسته مانم در بیابان

به دل برخورده زهرآلوده پیکان

۱۲۰

به شیر تند مانم پوی پویان

خورشان بچهٔ گمگشته چویان

۱۲۱

به طفل خرد مانم دل شکسته

هم از مادر هم از دایه گسسته

۱۲۲

به شاخ مُرد مانم نغز رسته

قضای آسمان او را شکسته

۱۲۳

کنون از تو همی زنهار خواهم

جوانمردیت را من یار خواهم

۱۲۴

مرا زین آتش سوزنده برهان

ز جنگ شیر مردم خوار بستان

۱۲۵

جوانمردی چنان کت هست بنمای

بر این فرزند بیچاره ببخشای

۱۲۶

ببخشاید دلت بیگانگان را

همان رحم آورد دیوانگان را

۱۲۷

تو چونان دان که من بیگانه‌ای‌ام

ویا از بیهشی دیوانه‌ای‌ام

۱۲۸

به هر حالی به بخشایش سزایم

که چونین در دم سرخ اژدهایم

۱۲۹

تو نیز از مردمی بر من ببخشای

به نیکی در دلت مهرم بیفزای

۱۳۰

پیام من بگو سرو روان را

بت گویا و ماه باروان را

۱۳۱

[پری دیدار خورشید زمین را

شکر گفتار حور راستین را]

۱۳۲

سیه زلفین بت یاقوت لب را

بهار خرمی باغ طرب را

۱۳۳

بگو ای از نکویی آفریده

به ناز و شادکامی پروریده

۱۳۴

ترا خوبان به خوبی مهر داده

بتان پیش تو سر بر خط نهاده

۱۳۵

سپاه جادوان از تو رمیده

نگار چینیان از تو شمیده

۱۳۶

دو هفته ماه پیشت سجده برده

فروغ خویش رویت را سپرده

۱۳۷

رخانت خسروان را بنده کرده

لبانت مردگان را زنده کرده

۱۳۸

بت بربر ز رویت خوار گشته

همان بتگر ز بت بیزار گشته

۱۳۹

گدازان شد تنم از بیم و امید

چو برف کوهسار از تاب خورشید

۱۴۰

دلم افتاد در مهرت به ناکام

شنابان همچو گوری مانده در دام

۱۴۱

خرد آواره گشته هوش رفته

دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

۱۴۲

نه زاسایش خبر دارم نه از رنج

نه از رامش به دل شادم نه از گنج

۱۴۳

نه با یاران به میدان اسپ تازم

نه چوگان گیرم و نه گوی بازم

۱۴۴

نه یوزان را سوی گوران دوانم

نه بازان را سوی کبگان پرانم

۱۴۵

نه مِیْ گیرم نه با خوبان نشینم

نه جز وی در جهان کس را گزینم

۱۴۶

نه یک ساعت ز درد آزاد باشم

نه یک روزی به چیزی شاد باشم

۱۴۷

به خان خویش در، چونین اسیرم

نبینم دوستدار و دستگیرم

۱۴۸

به شب تا روز پیچان و نوانم

چو ماری چوب خورده در میانم

۱۴۹

تنم درمان ز گفتار تو یابد

دلم دارو ز دیدار تو یابد

۱۵۰

من آنگه باز یابم صبر و هوشم

که خوش گفتار تو آید به گوشم

۱۵۱

اگرچه سال و مه از تو به دردم

چنین با اشک سرخ و روی زردم

۱۵۲

مرا عشق تو در جان خوشتر از جان

وگرچه جان من زو گشت رنجان

۱۵۳

نخواهم بی هوایت زندگانی

نجویم بی وفایت شادمانی

۱۵۴

اگر جانم ز مهرت سیر گردد

به سر بر، موی من شمشیر گردد

۱۵۵

همی دانم که تا من زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

۱۵۶

سپیدی روزم از روی تو باشد

سیاهی شب هم از موی تو باشد

۱۵۷

رخ رنگینت باشد نوبهارم

لب نوشینت باشد غمگسارم

۱۵۸

ز رخسار تو تابد آفتابم

ز گیسوی تو بوید مشک نابم

۱۵۹

ز اندام تو باشد یاسمینم

ز گفتار تو باشد آفرینم

۱۶۰

بهشت جاودان آن روز بینم

که آن رخسار جان افروز بینم

۱۶۱

ز دولت کام خود آنگاه یابم

که با پیوند رویت راه یابم

۱۶۲

ز یزدان این همی خواهم شب و روز

که گردد بختم از روی تو فیروز

۱۶۳

دلت بر من نماید مهربانی

نجوید سرکشی و بد گمانی

۱۶۴

اگر کین ورزد و با من ستیزد

به جان من که خون من بریزد

۱۶۵

چه باید ریختن خون جوانی

که هرگز بر تو نامد زو زیانی

۱۶۶

ز بس کاو بر تو دارد مهربانی

تو او را خوشتری از زندگانی

۱۶۷

ببرد دل ز جان وز تو نبرد

به دیده خاک پایت را بخرد

۱۶۸

ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار

ازیرا کش تو بردی دل به آزار

۱۶۹

اگر خوبی کنی تن پیش دارد

وگرنه بر سر دل جان سپارد

۱۷۰

چو بشنید این سخنها دایه پیر

تو گفتی خورد بر دل ناوکی تیر

۱۷۱

نهانی دلش بر رامین ببخشود

ولیکن آشکارا هیچ ننمود

۱۷۲

مرو را گفت راما نیکناما

نگردد همچو نامت ویس راما

۱۷۳

نگر تا تو نداری هرگز امید

که تابد بر تو آن تابنده خورشید

۱۷۴

نگر تا تو نپنداری که دستان

به کار آیدت با آن سرو بستان

۱۷۵

نگر تا در دلت ناید که نیرو

توانی کرد با فرزندی شهرو

۱۷۶

ترا آن به که دل در وی نبندی

کزین دلبندی آید مستمندی

۱۷۷

نپیمایی به دل راه تباهی

کزو رسته نیامد هیچ راهی

۱۷۸

خردمندی و شرم و دانش و رای

به کار آید روان را در چنین جای

۱۷۹

که زشت از خوب و نیک از بد بدانی

به دل کاری سگالی کش توانی

۱۸۰

اگر تو آسمان را در نوردی

و گر دریا بینباری به مردی

۱۸۱

میان بادیه جیهون برانی

ز روی سنگ لاله بشکفانی

۱۸۲

جهانی دیگر از گوهر بر آری

زمینش بر سر مویی بداری

۱۸۳

ابا این جادوی و نیک دانی

به کار ویس هم خیره بمانی

۱۸۴

به مهرت ویسه آنگه سر در آرد

که شاخ ارغوان خرما برآرد

۱۸۵

سزد گردل ز پیوندش بتابی

که او ماهست پیوندش نیابی

۱۸۶

که یارد گفتن این گفتار با وی

که یارد جستن این آزار با وی

۱۸۷

ندانی کاو چگونه خویش کامست

ز خوی خود چگونه دیر رامست

۱۸۸

اگر من زهرهٔ صد شیر دارم

پیامت پیش او گفتن نیارم

۱۸۹

هر آیینه تو نپسندی که در من

به زشتی راه یابد گفت دشمن

۱۹۰

تو خود دانی که ویس امروز چونست

به خوبی از همه خوبان فزونست

۱۹۱

هر آن گه کاین سخن با وی بگویم

به رسوایی بریزد آب رویم

۱۹۲

چنانست او میان ویس دختان

که خسرو در میان نیک بختان

۱۹۳

منش بر آسمان دارد به گشّی

و با مردم نیامیزد به خوشی

۱۹۴

همش در تخمه پرمایه‌ست گوهر

همش در گنج شهوارست جوهر

۱۹۵

بدان گوهر ز شاهان سر فرازست

بدین جوهر ز مردم بی نیازست

۱۹۶

نه از کار بزرگ آید نهیبش

نه از گنج گران آید فریبش

۱۹۷

کنون خود دلش لختی مستمندست

نه تنهایی و بی شهری نژندست

۱۹۸

ز خان و مان و شهر خویش دورست

هم از رامش هم از مردم نفورست

۱۹۹

گهی آب از مژه بارد گهی خون

گهی از بخت نالد گه ز گردون

۲۰۰

چو یاد آرد ز مادر وز برادر

بجوشد همچو عود تر بر آذر

۲۰۱

کند نفرین بر آن سال و مه شوم

که دوری دادش از آرام و از بوم

۲۰۲

بدین سان بانوی جمشید گوهر

به خوبی نامدار هفت کشور

۲۰۳

به لابه خواسته مادر ز یزدانش

بپرورده میان ناز و فرمانش

۲۰۴

کنون پر درد و پر تیمار و نالان

ز همزادان بریده وز همالان

۲۰۵

به پیش وی که یارد برد نامت

که یارد گفتن این یافه پیامت

۲۰۶

مرا این کار بیهوده مفرمای

که سر هرگز نداند رفت چون پای

۲۰۷

زبانم گر فزون از قطر میغست

زبانی این سخن گفتن دریغست

۲۰۸

چو بشنید این سخن رامین بیدل

ز آب دیده کردش خاک را گل

۲۰۹

ز سختی گریه اندر برش بشکست

شکنج گریه گفتارش فرو بست

۲۱۰

هم از گریه بماند و هم ز گفتار

بران بخشای کاو باشد چنین زار

۲۱۱

به مغزش بَرشُد از دل آتش مهر

دمیدش زعفران از لاله‌گون چهر

۲۱۲

چو یک ساعت زبانش بود بسته

دل اندر بر، شکسته دم گسسته

۲۱۳

دگر باره سخنها گفت زیبا

ز دردی سخت و حالی ناشکیبا

۲۱۴

بسی زاری و لابه کرد و خواهش

نیامد در ستیز دایه کاهش

۲۱۵

چو رامین بیش کردی زارواری

ازو بیش آمدی نومیدواری

۲۱۶

به فرجام اندرو آویخت رامین

برو ریزان ز دیده اشک خونین

۲۱۷

همی گفت ای انوشین دایه زنهار

مکن جان مرا یکباره آوار

۲۱۸

مبر امیدم از جان و جوانی

مکن چون زهر بر من زندگانی

۲۱۹

توی از دوستان پشت و پناهم

توی فریادجوی و چاره خواهم

۲۲۰

چه باشد گر کنی مردم‌ستانی

مرا از چنگ بدبختی رهانی

۲۲۱

در بسته ز پیشم بر گشایی

به روی ویسه‌ام راهی نمایی

۲۲۲

گر اکنون از تو نومیدی پذیرم

به مرگ ناگهان پیشت بمیرم

۲۲۳

مکن بی جُرم را در چاه مفگن

نمک بر سوخته کمتر پراگن

۲۲۴

ترا بنده شده‌ستم بنده بپذیر

وزین سختی یکی ره دست من گیر

۲۲۵

توی در مان دردم در جهان بس

درین بیچارگی فریاد من رس

۲۲۶

بجز تو در جهان کس را ندانم

که با او راز خود گفتن توانم

۲۲۷

پیام من بگو با آن سمنبر

بهانه بیش ازین پیشم میاور

۲۲۸

به چاره آسیا سازند بر باد

بر آرند از میان رود بنیاد

۲۲۹

به زیر آرند مرغان را ز گردون

ز دریا ماهیان آرند بیرون

۲۳۰

به دام آرند شیران ژیان را

به بند آرند پیلان دمان را

۲۳۱

برون آرند ماران را ز سوراخ

به افسونها کنندش رام گستاخ

۲۳۲

تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی

همیدون چاره‌ها کردن توانی

۲۳۳

سخن دانی بسی هنگام گفتار

هنر داری بسی در وقت کردار

۲۳۴

سخن را با هنر نیکو بپیوند

وزیشان هر دو بَرنِه ویس را بند

۲۳۵

اگر نه بخت من بودی نکو رای

ترا پیشم نیاوردی دراین جای

۲۳۶

چنان چون تو مرا یاری درین کار

خدا بادا به هر کاری ترا یار

۲۳۷

بگفت این و پس او را تنگ در بر

کشید و داد بوسی چند بر سر

۲۳۸

وزان پس داد بوسش برلب و روی

بیامد دیو و رفت اندر تن اوی

۲۳۹

ز دایه زود کام خویش برداشت

تو گفتی تخم مهر اندر دلش کاشت

۲۴۰

چو بر زن کام دل راندی یکی بار

چنان دان کش نهادی بر سر افسار

۲۴۱

چو رامین از کنار دایه بر خاست

دل دایه به تیمارش بیاراست

۲۴۲

دریده شد همانگه پردهٔ شرم

شد آن گفتار سردش در زمان گرم

۲۴۳

بدو گفت ای فریبنده سخن گوی

ببردی از همه کس در سخن گوی

۲۴۴

دلت از هر کسی جویای کامست

ترا هر زن که بینی ویس نامست

۲۴۵

مرا تو دوست بودی ای دل افروز

ولیکن دوستر گشتم از امروز

۲۴۶

گسسته شد میان ما بهانه

که شد تیر هوا سوی نشانه

۲۴۷

ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای

که از فرمانت بیرون ناورم پای

۲۴۸

کنم بخت ترا بر ویس پیروز

ستانم داد مهرت زان دل افروز

۲۴۹

چو بشنید این سخن دلخسته رامین

بدو گفت ای مرا روشن جهان بین

۲۵۰

ترا زین پس نگر تا چون پرستم

به پیشت جان به خدمت چون فرستم

۲۵۱

همی بینی که پیچان همچو مارم

چگونه صعب و آشفته‌ست کارم

۲۵۲

به شب گویم نمانم زنده تا بام

جو بام آید ندارم طمع تا شام

۲۵۳

بدان مانم که در دریا نشنید

ز دریا باد و موج سخت بیند

۲۵۴

نگر تا او زمانه چون گذارد

که یک ساعت امید جان ندارد

۲۵۵

من از تیمار ویسه همچنانم

شبان از روز و روز از شب ندانم

۲۵۶

کنون امید در کار تو بستم

مگر گیری درین آسیب دستم

۲۵۷

چو از تو این نوازشها شنیدم

تو دادی بند شادی را کلیدم

۲۵۸

جوانمردی بکار آرد به کردار

که بی کردار ناخوبست گفتار

۲۵۹

بگو تا روی فرخ کی نمایی

بدیدارم دگر باره کی آیی

۲۶۰

کجا من روز و ساعت می‌شمارم

همیشه دیدنت را چشم دارم

۲۶۱

همی تا شادمانت باز بینم

بر آتش خسپم و بر وی نشینم

۲۶۲

به دیدارت چنان باشد شتابم

که یک ساعت قرار تن نیابم

۲۶۳

چو آشفته نمانم بر یکی رای

چو دیوانه نپایم بر یکی جای

۲۶۴

بخنده گفت جادو کیش دایه

تو هستی در سخن بسیار مایه

۲۶۵

بدین گفتار نغز و لابه چون نوش

به مغز بیهشان باز آوری هوش

۲۶۶

دلم را تو بدین گفتار خستی

چو جانم را بدین زنهار بستی

۲۶۷

ز جان خویش بندی بر گشادی

بیاوردی و بر جانم نهادی

۲۶۸

نگر تا هیچ گونه غم نداری

کزین اندوهت آید رستگاری

۲۶۹

تو خود بینی که کامت چون برآرم

به نیکی روی کارت چون نگارم

۲۷۰

ترا بر اسپ تازی چون نشانم

به چشم دشمنان بر، چون دوانم

۲۷۱

تو هر روزی بدین هنگام یک بار

گذر کن هم بر این فرخنده گلزار

۲۷۲

که من خود آگهی پیش تو آرم

به هرکاری که دارم یا گزارم

۲۷۳

چو هردو دل بر این وعده نهادند

رخان یکدگر را بوسه دادند

۲۷۴

به پیمان دست یکدگر گرفتند

بدین گفتار و پس هر دو برفتند

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۴۷
ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۱۵
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۹۸

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۶/۱۷ - ۰۲:۴۸:۱۹
متاسفانه متن ویس و رامین، در هر قسمت سرشار از غلط های املایی و چاپی است به طوری که غیر قابل استفاده شده0 به نظر من متن این کتاب میبایست از نو نوشته شود0
پاسخ: با تشکر از زحمت شما برای ذکر غلطهای چند بخش، متأسفانه شیوه‌ای که شما در ذکر اغلاط داشتید تصحیحش بسیار زمانبر بود و از عهدهٔ من خارج بود، چون باید شعر را کامل می‌خواندم تا محل بیتهایی را که ذکر می‌فرمودید پیدا کنم. لطفاً از این به بعد برای تصحیح غلطها، محل بیت مشکلدار (شمارهٔ بیت)، مورد غلط و درستش را ذکر کنید تا بدون نیاز به بازخوانی شعر بشود آن را تصحیح کرد.در مورد ویس و رامین، از آنجا که تهیه کنندهٔ متن تایپی یک دانشگاه آلمانی است وجود غلطهای زیاد گویا طبیعی است.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۴:۱۳:۴۵
بیانبوه یعنی تنها بدون انبوهی مردم ، وارون ان انبوده است یعنی شلوغ ، ازدحام می شود انبودگی
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۴:۳۱:۲۴
بیت 4 چو گور و آهن از مردم رمیدی ، آهن باید بشود اهو زیرا اهو است که به مردم نامیزی و رموکی دانسته است .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۵ - ۰۴:۳۴:۲۹
ناشکیبی یعنی عدم تحمل
user_image
سید حسین موسوی
۱۳۹۵/۰۹/۲۴ - ۰۲:۱۳:۴۷
سلام مصراع اول رمین نوشته شده تصحیح شود
user_image
مفقودالاثر
۱۳۹۷/۰۸/۲۲ - ۰۵:۴۴:۳۹
سلام بیت 4 . مصراع 2آهن اشتباهه لطفا تصحیحش کنید : آهوچو گور و آهو یعنی مثل گورخر و آهو
user_image
علی عشایری
۱۴۰۳/۰۴/۱۳ - ۱۵:۳۹:۰۴
بیتی نویافته از این بخشِ ویس و رامین در کتابِ کهنِ رسائل‌العشاق و وسائل‌المشتاق نقل شده است:  «چنین بوده است دائم گردشِ چرخ دگرگون یابد از وی هر کسی بَرخ» که باید پس از بیتِ زیر قرار بگیرد:  «شما را بخت، جفت و باغ داده است  مرا در عشق، درد و داغ داده است» (رجوع کنید به مقالهٔ «معرفیِ ابیاتِ نویافته در دست‌نویسِ رسائل‌العشاق و وسائل‌المشتاق»، از علیِ عشایری، در مجلهٔ تاریخِ ادبیات، دورهٔ ۱۶، شمارهٔ ۲، صفحهٔ ۳۵): پیوند به وبگاه بیرونی