فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

بخش ۴۰ - نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

۱

چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم

دگر باره شدند از مهر بی غم

۲

گناه رفته را پوزش نمودند

به پوزش کینه را از دل زدودند

۳

شه شاهان به پیروزی یکی روز

نشسته شاد با ویس دل افروز

۴

بلورین جام را بر کف نهاده

چه روی ویس در وی لعل باده

۵

بخواند آزاده رامین را و بنشاند

به روی هر دو کام دل همی راند

۶

نصیب گوش بودش چنگ رامین

نصیب چشم رخسار نگارین

۷

چو رامین گه گهی بنواختی چنگ

ز شادی بر سر آب آمدی سنگ

۸

به حال خود سرود خوش بگفتی

که روی ویس مثل گل شکفتی

۹

مدار ای خسته دل اندیشه چندین

که نه یکباره سنگینی نه رویین

۱۰

مکن با دوست چندین ناپسندی

ز دل منمای چندین مستمندی

۱۱

زمانی دل به رود و باده خوش دار

به جام باده بنشان گرد تیمار

۱۲

اگر مانده‌است لختی زندگانی

سر آید رنجهای این جهانی

۱۳

همان گردون که بر تو کرد بیداد

به عذر آید ترا روزی دهد داد

۱۴

بسا روزا که تو دلشاد باشی

وزین اندیشها آزاد باشی

۱۵

اگر حال تو دیگر کرد گیهان

مرو را هم نماند حال یکسان

۱۶

چو شاهنشاه را می در سر آویخت

خرد را مغز او با می برآمیخت

۱۷

ز رامین خوش سرودی خواست دیگر

به حال عشق از آن پیشین نکوتر

۱۸

دگر باره سرودی گفت رامین

که از دل برگرفت اندوه دیرین

۱۹

رونده سرو دیدم بوستانی

سخنور ماه دیدم آسمانی

۲۰

شکفته باغ دیدم نوبهاری

سزای آنکه در وی مهر کاری

۲۱

گلی دیدم درو اردیبهشتی

نسیم و رنگ او هر دو بهشتی

۲۲

به گاه غم سزای غمگساری

گه شادی سزای شاد خواری

۲۳

سپردم دل به مهرش جاودانی

ز هر کاری گزیدم باغبانی

۲۴

همی گردم میان لاله‌زارش

همی بینم شکفته نو بهارش

۲۵

من اندر باغ روز و شاب مجاور

بد اندیشم چو حلقه مانده بر در

۲۶

حسودان را حسد بردن چه باید

به هر کس آن دهد یزدان که شاید

۲۷

سزاوارست با مه چرخ گردان

ازیرا مه بدو داده‌ست یزدان

۲۸

چو بشنید این سرود آزاده خسرو

ز شادی گشت عشق اندر دلش نو

۲۹

دریغ هجر ویس از دلْش برخاست

ز ویس ماه پیکر جام مِیْ خواست

۳۰

بدان کز مِیْ کند یکباره مستی

فرو شوید ز دل زنگار هستی

۳۱

سمن‌بر ویس گفت ای شاه شاهان

به شادی زی به کام نیکخواهان

۳۲

همه روزت به پیروزی چنین باد

همه کارت سزای آفرین باد

۳۳

خوشست امروز ما را باده خوردن

به نیکی آفرین بر شاه کردن

۳۴

سزد گر دایه روز ما ببیند

به شادی ساعتی با ما نشیند

۳۵

اگر فرمان دهد پیروزگر شاه

کنیم او را ز حال خویش آگاه

۳۶

به بزم شاه خوانیمش زمانی

که چون او نیست شه را مهربانی

۳۷

پس آنگه دایه را زی شاه خواندند

به پیش ویس بر کرسی نشاندند

۳۸

شهنشه گفت رامین را تو مِیْ ده

که مِیْ خوردن ز دست دوستان به

۳۹

جهان افروز رامین همچنان کرد

به شادی مِیْ همی داد و همی خورد

۴۰

می اندر مغز او بنمود گوهر

دل پر مهر او را گشت یاور

۴۱

چو ویس لاله رخ را می همی داد

نهان از شاه گفتش ای پریزاد

۴۲

به شادی و به رامش خور می ناب

که کِشت عشق را از مِیْ دهیم آب

۴۳

دل ویس این سخن نیکو پسندید

نهان از شاه با رامین بخندید

۴۴

مرو را گفت بختت راهبر باد

به بوم مهر کشتت نیک بر باد

۴۵

همی تا جان ما بر جای باشد

دل ما هر دو مهر افروز باشد

۴۶

به دل مگزین تو بر من دیگران را

کجا من بر تو نگزینم روان را

۴۷

تو از من شاد باشی من ز تو شاد

مرا تو یاد باشی من ترا یاد

۴۸

دل ما هر دوان کان خوشی باد

دل موبد ز تیمار آتشی باد

۴۹

شهنشه را به گوش آمد ازیشان

سخنهایی که می گفتند پنهان

۵۰

شنیده کرد بر خود ناشنیده

به مردی داشت دل را آرمیده

۵۱

به دایه گفت دایه مِیْ تو بگسار

به رامین گفت رامین چنگ بردار

۵۲

سرود عاشقان بر چنگ بِسْرای

سخن کم گوی و شادی‌مان بیفزای

۵۳

وزان پس داد دایه می بدیشان

شده رامین ز مهر دل خروشان

۵۴

سرودی گفت بس شیرین و دلگیر

تو نیز ار می همی گیری چنان گیر

۵۵

مرا از داغ هجران زرد شد روی

به می زردی ز روی من فروشوی

۵۶

می گلگون کند گلگون رخانم

زداید زنگ اندیشه ز جانم

۵۷

چو باشد رنگ رویم ارغوانی

نداند دشمنم درد نهانی

۵۸

به هر چاره که بتوانم بکوشم

مگر درد دل از دشمن بپوشم

۵۹

از آن رو روز و شب مست و خرابم

که جز مستی دگر چاره نیابم

۶۰

چه خوشی باشد آن میخوارگی را

کزو درمان کنی بیچارگی را

۶۱

همیسه مست باشم مِیْ گسارم

بدان تا از غم آگاهی ندارم

۶۲

خبر دارد تو گویی ماه‌رویم

که من چونین به داغ مهر اویم

۶۳

اگر چه من ز شیران جان ستانم

همی بستاند از من عشق جانم

۶۴

خدایا چارهٔ بیچارگانی

مرا و جز مرا چاره تو دانی

۶۵

چنان کز شب برآری روز روشن

ازین محنت برآری شادی من

۶۶

چو رامین چند گه نالید بر چنگ

همی از نالهٔ او نرم شد سنگ

۶۷

اگر چه داشت مهر دل نهانی

پدید آمد نهانی را نشانی

۶۸

دلی در تفّ آتش مانده ناکام

چگونه یافتی در آتش آرام

۶۹

چو مستی جفت شد با مهربانی

دو آتش را فروزنده جوانی

۷۰

دل رامین صبوری چون نمودی

به چونان جای چون بر جای بودی

۷۱

جوان و مست و عاشق چنگ در بر

نشسته یار پیش یار دیگر

۷۲

نباشد بس عجب گر زو نشانی

پدید آید ز حال مهربانی

۷۳

چنان آبی که گردد سخت بسیار

بسنبد زیر بند خویش ناچار

۷۴

همیدون مهر چون بسیار گردد

به پیشش پند و دانش خوار گردد

۷۵

چو از می مست شد پیروزگر شاه

به شادی در شبستان رفت با ماه

۷۶

به جای خویش شد آزاده رامین

مرو را خار بستر سنگ بالین

۷۷

دل موبد ز ویسه بود پر درد

در آن مستی مرو را سرزنش کرد

۷۸

بدو گفت ای دریغ این خوبرویی

که با او نیست لختی مهرجویی

۷۹

تو چون زیبا درختی آبداری

شکفته نغز در باغ بهاری

۸۰

گل و برگت نکو باشد ز دیدن

و لیکن تلخ باشد درچشیدن

۸۱

به شکر ماندت گفتار و دیدار

به حنظل ماندت آیین و کردار

۸۲

بسی شوخان بی شرمان بدیدم

یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم

۸۳

بسی دیدم به گیتی مهربانان

گرفته گونه‌گونه دوستگانان

۸۴

ندیدم چون تو رسوا مهربانی

نه همچون دوستگانت دوستگانی

۸۵

نشسته راست پیش من چنانید

که پندارید تنها هردوانید

۸۶

همیشه بخت عاشق شور باشد

ز بخت شور چشمش کور باشد

۸۷

بود پیدا و پندارد نه پیداست

ابا صد یار پندارد که تنهاست

۸۸

کلوخی را که او در پس نشیند

مرو را چون کُهِ البرز بیند

۸۹

شما هر دو به عشق اندر چندینید

خوشی بینید و رسوایی نبینید

۹۰

مباش ای بت چنین گستاخ بر من

که گستاخی کند از دوست دشمن

۹۱

اگر گرددت روزی پادشا خر

مکن گستاخی و منشین برو بر

۹۲

مثال پادشا چون آتش آمد

به طبع آتش همیشه سرکش آمد

۹۳

اگر با زور پیل و طبع شیری

مکن با آتش سوزان دلیری

۹۴

بدان منگر که دریا رام باشد

بدان گه بین که بی آرام باشد

۹۵

اگر چه آب او را رام یابی

چو برجوشد تو با جوشش نتابی

۹۶

مکن با من چنین گستاخ‌واری

که تو با خشم من طاقت نداری

۹۷

مکن بنیاد این بررفته دیوار

کجا بر تو فرود آید به یک بار

۹۸

من از مهرت بسی سختی بدیدم

ز هجرانت بسی تلخی چشیدم

۹۹

مرا تا کی بدین سان بسته داری

به تیغ کین دلم را خسته داری

۱۰۰

مکن با من چنین نامهربانی

کجا زین هم ترا دارد زیانی

۱۰۱

اگر روزی ز بندم برگشایی

ستیزه بفگنی مهرم نمایی

۱۰۲

وفا و مهر تو بر جان نگارم

ترا بخشم ز شادی هرچه داری

۱۰۳

ترا بخشم خراسان و کهستان

تو باشی آفتابم در شبستان

۱۰۴

جهان را جز به چشم تو نبینم

تو باشی مایهٔ تخت و نگینم

۱۰۵

ترا باشد همه شاهی و فرمان

مرا یک دست جامه یک شکم نان

۱۰۶

چو بشنید این سخنها ویس دلکش

فتاد اندر دلش سوزنده آتش

۱۰۷

دلش آن شاه بیدل را ببخشود

جوابش را به شیرینی بیالود

۱۰۸

بدو گفت ای گرانمایه خداوند

مَبُرّاد از توم یک روز پیوند

۱۰۹

مرا پیوند تو خوشتر ز کامست

دگر پیوندها بر من حرامست

۱۱۰

نهم بر خاک پای تو جهان‌بین

که خاک پای تو بهتر ز رامین

۱۱۱

نگر تا تو نپنداری که هرگز

به من خرم بود رامین گر بز

۱۱۲

مرا در پیش چون تو آفتابی

چرا جویم فروغ ماهتابی

۱۱۳

توی دریا و شاهان جویبارند

تو خورشیدی و شاهان گل ببارند

۱۱۴

اگر من پرستاری را سزایم

ازین پس تو مرایی من ترایم

۱۱۵

نگر تا در دل اندیشه نداری

که تو بینی ز من زنهار خواری

۱۱۶

مرا مهر تو با جان هست یکسان

تو خود دانی که بی جان زیست نتوان

۱۱۷

یکی تا موی اندام تو بر من

گرامیتر ز هر دو چشم روشن

۱۱۸

گذشته رفت شاها بودنی بود

ازین پس دارمت خود کام و خشنود

۱۱۹

شهنشه را شکفت آمد ز دلبر

ز گفتار چنان زیبا و در خور

۱۲۰

یکی بادش به دل بر جست چونان

که خوشتر زان نباشد باد نیسان

۱۲۱

امیدش تازه شد چون شاخ نسرین

ز مستی در ربودش خواب شیرین

۱۲۲

شهنشه خفته بود و ویس بیدار

ز رامین و ز موبد بر دلش بار

۱۲۳

گهی زان کرد اندیشه گهی زین

نبودش هیچ کس همتای رامین

۱۲۴

در آن اندیسه جنبش آمد از بام

مگر بر بامش آمد خسته دل رام

۱۲۵

هوا او را ز بستر بر جهانده

ز دل صبر و دیده خواب رانده

۱۲۶

شبی تاریک همچون جان مهجور

ز مشکین ابر او بارنده کافور

۱۲۷

سراپرده کشیده ابر دی ماه

چو روی ویس گشته پردگی ماه

۱۲۸

هوا چون چشم رامین گشته گریان

به درد آنکه زو شد ماه پنهان

۱۲۹

نهفته ماه در ابر زمستان

چو روی ویس بانو در شبستان

۱۳۰

نشسته بر کنار بام رامین

امید اندر دلش مانده چو ژوپین

۱۳۱

ز مهر ویس برف او را گل افشان

شب تاریک او را روز رخشان

۱۳۲

کنار بام وی را کاخ و طارم

زمین پر گل او را جز و ملحم

۱۳۳

اگرچه دور بود از روی دلبر

هنی آمد به مغزش بوی دلبر

۱۳۴

چو با دلبر نبودش روی پیوند

به بوی جانفزایش بود خرسند

۱۳۵

چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان

که باشد عاسق از بدخواره ترسان

۱۳۶

ازان ترسد که روزی بد سگالش

بداند ناگهان با دوست حالش

۱۳۷

پس آنگه دوست را آید ملامت

ورا آن روز بر خیزد قیامت

۱۳۸

چو رامین چند گه بر بام بنشست

شب تاریک با سرما بپیوست

۱۳۹

نبود او را زیان از برف و باران

که اندر جانش آتش بود سوزان

۱۴۰

اگر هر قطره‌ای صد رود گشتی

از آن آتش یکی اخگر نکشتی

۱۴۱

جهان را بود آن شب بیم طوفان

که اشک چشم او شد جفت باران

۱۴۲

دل اندر تاب و جان در یوبهٔ جفت

غریوان با دل نالان همی گفت

۱۴۳

نگارینا روا داری بدین سان

تو در خانه من اندر برف و باران

۱۴۴

تو دیگر دوست را در برگرفته

میان قاقم و سنجاب خفته

۱۴۵

من اینجا بی کس و بی یار مانده

دو پای اندر گل تیمار مانده

۱۴۶

تو در خوابی و آگاهی نداری

که عاشق چون همی گرید به زاری

۱۴۷

ببار ای برف برف بر جان من آتش

که بی دل را همه رنجی بود خوش

۱۴۸

گر آهی بر زنم ابرت بسوزد

جهان همواره ز آتش برفروزد

۱۴۹

الا ای باد تندی کن زمانی

در آن تندی به هم بر زن جهانی

۱۵۰

بجنبان گیسوانش را ز بالین

ز چشمش زاستر کن خواب نوشین

۱۵۱

به گوشش درفگن آواز زارم

بگو با وی که من چون دل فگارم

۱۵۲

به تنهایی نشسته بر چه حالم

به برف اندر به کام بد سگالم

۱۵۳

مگر لختی دلش بر من بسوزد

که بر من خود دل دشمن بسوزد

۱۵۴

اگر زین ابر بیرون آید اختر

به درد من ز من گرید فزونتر

۱۵۵

چو ویس آگاه شد از جنبش بام

به گوش آمد مرو را زاری رام

۱۵۶

شتاب دوستی در جانش افتاد

همان دم دایه را پیشش فرستاد

۱۵۷

همی تا دایه باز آمد چنان بود

که گفتی بی شکیب و بی روان بود

۱۵۸

فرود آمد به زودی دایه از بام

ز رامین داشت نزد ویس پیغام

۱۵۹

نگارا ماهرویا زود سیرا

به خون عاشقان خوردن دلیرا

۱۶۰

جرا یکباره بر من چیر گشتی

چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی

۱۶۱

من آنم در وفا و مهربانی

که تو دیدی، چرا پس تو نه آنی

۱۶۲

من اندر برف و تو در خز و دیبا

من از تو ناشکیبا تو شکیبا

۱۶۳

تو در شادی و من در رنج و تیمار

تو با خوشی و من با درد و آزار

۱۶۴

مگر دادارمان قسمت چنین کرد

ترا آسودگی داد و مرا درد

۱۶۵

اگر یزدان همه کامی ترا داد

مرا شاید، همیشه همچنین باد

۱۶۶

ازو خواهم که هر کامی بیابی

که تو نازک دلی غم برنتابی

۱۶۷

مرا باید همیشه بندگی کرد

مرا باید همیشه اندهان خورد

۱۶۸

تو شادی کن که شادی را سزایی

بران کامت که بر من پادشایی

۱۶۹

همی دانی که من چون مستمندم

به دل در بند آن مشکین کمندم

۱۷۰

شب تاریک و من بی صبر و بی کام

ز دیده خواب رفته وز دل آرام

۱۷۱

چو دیوانه دوان بر بام و دیوار

شده جمله جهان بر چشم من تار

۱۷۲

به دیدارت همی امید دارم

مسوزان این دل امیدوارم

۱۷۳

شب تاریک بر من روز گردان

کنار تو مرا جان بوز گردان

۱۷۴

به سرمای جنین سخت جهان سوز

نشاید جز کنار دوست جان بوز

۱۷۵

مرا بنمای روی جان فزایت

به من برسای زلف مشک‌سایت

۱۷۶

بر سیمینت بر زرین برم نه

کجا خود سیم و زر هر دو به هم به

۱۷۷

دلم در مهر تو گمراه گشته‌ست

براهم بر فراقت چاه گشته‌ست

۱۷۸

به درد من مشو یکباره خرسند

مرا در چاه رنج افتاده مپسند

۱۷۹

گر امیدم ز دیدارت ببری

هم اکنون پردهٔ صبرم بدری

۱۸۰

مزن بر جان من تیغ جفایت

مبر امیدم از مهر و وفایت

۱۸۱

که من تا در زمانه زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

۱۸۲

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

دلش چون شیره بی آتش بجوشید

۱۸۳

به دایه گفت چار من تو دانی

مرا از دست موبد چون رهانی

۱۸۴

که او خفته‌ست اگر بیدار گردد

سراسر کار ما دشخوار گردد

۱۸۵

اگر تنها درین خانه بماند

شود بیدار و حال من بداند

۱۸۶

ترا با وی بباید جفت ناچار

بر آیینی که خسپد یار با یار

۱۸۷

بدو کن پشت و رو از وی بگردان

که او مستست و باشد مست نادان

۱۸۸

تن تو بر تن من نیک ماند

اگر بپسایدت کی باز داند

۱۸۹

بدان مستی و بیهوشی همی کاوست

چگونه باز داند پوست از پوست

۱۹۰

بگفت این و چراغ از خانه برداشت

به چاره دایه را با شوی بگذاشت

۱۹۱

به پیش دوست شد سرمست و خرم

به بوسه ریش او را ساخت مرهم

۱۹۲

بر آهخت از بر سیمینش سنجاب

بگستردش میان آن گل و آب

۱۹۳

سیه روباهی از بالا برافگند

ز تن جامه ز دل اندوه برکند

۱۹۴

گل و نرگس به هم دیدی به نوروز

چنان بودند آن هر دو دل افروز

۱۹۵

به سان مشتری پیوسته با ماه

ویا چون دانشی پیوسته با جاه

۱۹۶

زمین پر لاله بود از روی ایشان

هوا پر مشک بود از بوی ایشان

۱۹۷

برفت ابر و پدید آمد ستاره

همانا شد به بازی‌شان نظاره

۱۹۸

هوا چون آن دو گوهر دید شهوار

ببرد از شرمشان ابر گهربار

۱۹۹

دو عاشق در خوشی همراز گشته

به خوشی هر دوان انباز گشته

۲۰۰

گهی بودی ز دست ویسه بالین

گهی از دست مهرافزای رامین

۲۰۱

تو گفتی شیر و می بودند در هم

ویا بر هم فگنده خز و ملحم

۲۰۲

بپیچیده به هم چون مار بر مار

چه خوش باشد که پیچید یار با یار

۲۰۳

لب اندر لب نهاده روی بر روی

نگنجیدی میان هر دوان موی

۲۰۴

همه شب هر دوان در راز بودند

گهی در راز و گه در ناز بودند

۲۰۵

هم از بوسه شکر بسیار خوردند

هم از بازی خوشی بسیار کردند

۲۰۶

چو از مستی در آمد شاه شاهان

نبود اندر کنارش ماه ماهان

۲۰۷

به دست اندام هم بسترش بپسود

به جای سرو سیمین خشک نی بود

۲۰۸

چه مانستی به ویسه دایهٔ پیر

کجا باشد کمان مانندهٔ تیر

۲۰۹

به دستش دایه بود از ویس دیدار

بلی دیدار باشد ملحم از خار

۲۱۰

بجست از خواب شاهنشاه چون ببر

ز خشم دل خروشان گشته چون ابر

۲۱۱

گرفته دست آن چادو همی گفت

چه دیوی تو که هستی در برم جفت

۲۱۲

ترا اندر کنار من که افگند

مرا با دیو چون افتاد پیوند

۲۱۳

بسی از پیشکاران سرایی

چراغ و شمع جست و روشایی

۲۱۴

بسی پرسید وی را تو کدامی

بگو نا تو چه چیزی و چه نامی

۲۱۵

نه دایه هیچگونه پاسخش داد

نه کس بشنید چندان بانگ و فریاد

۲۱۶

مگر رامین که بود اندر بر یاد

بخفته یار او او مانده بیدار

۲۱۷

همی بوسید بیجاده به شکر

همی بارید بر گلنار گوهر

۲۱۸

ز بام و روز اندیشه همی کرد

که چون بام آید انده بایدش خورد

۲۱۹

سرودی سخت خوش با دل همی گفت

به درد آنکه تنها ماند از جفت

۲۲۰

شبا بس خرمی، بس دلفروزی

همه کس را شبی ما را چو روزی

۲۲۱

چو هر کس را برآید روز روشن

ز تاریکی پدید آمد شب من

۲۲۲

به نزدیک آمد اینک بام شبگیر

دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر

۲۲۳

خوشا کارا که بودی آشنایی

اگر با وی نبوده‌ستی جدایی

۲۲۴

جهانا جز بدی کردن ندانی

دهی شادی و بازش می‌ستانی

۲۲۵

گر از نوشم دهی یک بار کامی

به پایانش دهی از زهر جامی

۲۲۶

بدا روزا که بود آن روز پیشین

که عشق اندر دل من گشت شیرین

۲۲۷

من آنگه کشتی اندر موج بردم

که دل بر هر بدی خرسند کردم

۲۲۸

قضای بد مرا در مهری افگند

فزون از مهر مام و مهر فرزند

۲۲۹

چه دردست اینکه نتوان گفت با کس

کرا گویم که تو فریاد من رس

۲۳۰

چو نزدیکم همی ترسم ز دوری

چو دورم نیست بر دردم صبوری

۲۳۱

نه همچون خویشتن دانم اسیری

نه جز دادار دانم دستگیری

۲۳۲

خدایا هم تو فریاد دلم رس

که جز تو نیست در گیتی مرا کس

۲۳۳

همی نالید رامین بر دل ریش

به اندیشه فزایان انده خویش

۲۳۴

ربوده دلبرش را خواب نوشین

پر از گلنار و سنبل کرده بالین

۲۳۵

خروش شاه بشنید از شبستان

شده آگه از آن نیرنگ و دستان

۲۳۶

تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت

ز نوشین خواب دلبر را برانگیخت

۲۳۷

بدو گفت ای نگارین زود برخیز

ببود آن بد کزو کردیم پرهیز

۲۳۸

تو از مستی شدی در خواب نوشین

زهی بیدار و دلخسته به بالین

۲۳۹

در آن غم مانده کز تو دور مانم

دلم امید بگسسته ز جانم

۲۴۰

من از یک بد چنین ترسان و لرزان

بدی دیگر پدید آمد بتر زان

۲۴۱

خروش و بانگ شه آمد به گوشم

جدا کرد از دلم یکباره هوشم

۲۴۲

همی گوید درین ساعت مرا دل

که بر کش پای خود یکباره از گل

۲۴۳

فرو رو سرش را از تن بینداز

جهان را زین فرو مایه بپرداز

۲۴۴

به جان من که خون این برادر

ز خون گربه‌ای بر من سبکتر

۲۴۵

جوابش داد ویس و گفت مشتاب

بر آتش ریز لختی از خرد آب

۲۴۶

چو رنجت را سرآید روز هنگام

ابی خون خود برآید مر ترا کام

۲۴۷

پس آنگه همچو گوری جسته از شیر

ز بام گوشک تازان آمد او زیر

۲۴۸

نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان

ز ناگه رفت پنهان در شبستان

۲۴۹

شهنشه بد هنوز از باده سر مست

سمن‌بر رفت و بر بالینش بنشست

۲۵۰

مرو را گفت دستم ریش کردی

ز بس کاو را کشیدی و فشردی

۲۵۱

یکی ساعت بگیر این دست دیگر

پس آنگه هر کجا خواهی همی بر

۲۵۲

شهنشه چون شنید آواز بت روی

نبود آنگه ز محکم چارهٔ اوی

۲۵۳

رها کرد از دو دستش دست دایه

بجست از دام رسوایی بلایه

۲۵۴

سمن‌بر ویس را گفت ای نگارین

چرا بودی همی خاموش چندین

۲۵۵

چرا چون خواندمت پاسخ ندادی

دلم بیهوده بر آتش نهادی

۲۵۶

چو دایه رسته گشت از دام تیمار

دلیری یافت ویس ماه رخسار

۲۵۷

فغان در بست و گفت ای وای بر من

که هستم سال و مه در دست دشمن

۲۵۸

چو مار کج روم گرچه روم راست

نشان رفتنم ناراست پیداست

۲۵۹

مبادا هیچ زن را رشک‌بر شوی

که شوی رشک‌بر باشد بلا جوی

۲۶۰

به بستر خفته‌ام با شوی خودکام

به رسوایی همی از من برد نام

۲۶۱

به پوزش گفت وی را شاه موبد

مکن با من گمان دوستی بد

۲۶۲

که تو جانی مرا وز جان فزونی

که جانم را به شادی رهنمونی

۲۶۳

ز مستی کردم این کاری که کردم

چرا می خوردم و ژوپین نخوردم

۲۶۴

مرا در بزمگه می بیش دادی

از آن بیشی بلای خویش دادی

۲۶۵

به نیکی در مبادم زندگانی

اگر من بر تو بد دارم گمانی

۲۶۶

بخواهم عذر اگر کردم گناهی

نکو کن عذر چون من عذر خواهی

۲۶۷

گناه آید به نادانی ز مستان

چو عذر آرند ازیشان داد مستان

۲۶۸

خرد را مِیْ ببندد چشم را خواب

گنه را عذر شوید جامه را آب

۲۶۹

چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار

ازو خشنود شد ویس گنهکار

۲۷۰

به عشق اندر چنین بسیار باشد

همیشه مرد عاشق خوار باشد

۲۷۱

گناه دوست را پوزش نماید

چو نپذیرد به پوزش در فزاید

۲۷۲

بسا آهو که دیدم مرغزاری

خروشان پیش وی شیر شکاری

۲۷۳

بسا دل سوخته دیدم خداوند

فگنده مهر بنده بر دلش بند

۲۷۴

اگر عاشق شود شیر دژآگاه

به عشق اندر شود هم‌طبع روباه

۲۷۵

ز مهر دل شود تیزیش کندی

نیارد کرد با معشوق تندی

۲۷۶

هر آن کاو عشق را نیکو نداند

اسیر عشق را دیوانه خواند

۲۷۷

مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش

که زود آن کِشته بار آرد وبالش

تصاویر و صوت

ویس و رامین به تصحیح ماگالی تودوا و الکساندر گواخاریا - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۲۵۶
ویس و رامین (با دو گفتار از صادق هدایت و مینورسکی) به تصحیح محمد روشن - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۱۶۸
ویس و رامین به تصحیح مجتبی مینوی - ج ۱ (متن) - فخرالدین اسعد گرگانی - تصویر ۲۲۱

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۶ - ۰۷:۲۷:۰۷
جانبوز یعنی جانپناه و حفاظ تنها در این شعر امده است ، بوز معنی اسب و ایوان هم می دهد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۶ - ۰۷:۳۸:۳۰
نهانی و نشانی وارون هم هستند
user_image
جمشید شیرانی
۱۳۹۷/۰۱/۰۳ - ۱۹:۴۵:۱۸
ببار ای برف برف بر جان من آتشکه بی دل را همه رنجی بود خوشدر مصراع اول نیازی به تکرار برف نیست
user_image
جمشید شیرانی
۱۳۹۷/۰۱/۰۳ - ۱۹:۴۷:۴۲
برف ابر و پدید مآمد ستارههمانا شد به بازی شان نظارهمصراع اول به شکل زیر صحیح است:برفت ابر و پدید آمد ستاره
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۱۸ - ۰۳:۵۷:۳۵
140- جهان را بود آن شب بیم طوفان که اشک چشم او شد جفت باران  *** [علامه سید محمد حسین طباطبایی] بجز اشک چشم و بجز داغ دل  –  نباشد به دست گرفتارها [یزدانپناه عسکری] افراد خود مهم بین ، همیشه سوژه‌ای برای شکایت پیدا می‌کنند.
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۰۹/۱۸ - ۰۲:۳۷:۲۱
در نسخه گاخاریا، پس از بیت شماره 57 کنونی، یعنی: «چو باشد رنگ رویم ارغوانی/نداند دشمنم درد نهانی» بیت زیر نیز وجود دارد: به هر چاره که بتوانم بکوشم/مگر درد دل از دشمن بپوشم یادآوری! در نسخه گاخاریا، این بخش از ویس و رامین، دارای 277 بیت می‌باشد که با اندکی دقت در شماره‌گذاری بیتهای 115 تا 120 متوجه می‌شویم که چون بیت شماره 121 به اشتباه شماره 120 خورده است، تعداد کل بیتها 276 دیده خواهد شد!
user_image
علی عشایری
۱۴۰۳/۰۴/۱۳ - ۱۵:۱۵:۵۳
یک بیتِ نویافته از این قسمتِ ویس و رامین در کتاب رسائل‌العشاق و وسائل‌المشتاق نقل شده است:  «به عشق اندر چنین بسیار باشد  همیشه مردِ عاشق خوار باشد  هوایِ دل چنین بسیار کرده است  بسا جانِ عزیزان خوار کرده است» چنانکه ملاحظه می‌فرمایید، بیتِ دوم در نسخ ویس و رامین نیست اما بر اساس حضورِ آن در کتابِ کهنِ رسائل‌العشق به نامِ فخرالدّین اسعدِ گرگانی، از نویافته‌هایِ این بخشِ ویس و رامین است. (رجوع کنید به مقالهٔ «معرفیِ ابیاتِ نویافته در دست‌نویسِ رسائل‌العشاق و وسائل‌المشتاق»، از علیِ عشایری، در مجلهٔ تاریخِ ادبیات، دورهٔ ۱۶، شمارهٔ ۲، صفحهٔ ۳۴): پیوند به وبگاه بیرونی