اسدی توسی

اسدی توسی

بخش ۱۲ - آغاز داستان

۱

سراینده دهقان موبد نژاد

ز گفت دگر موبدان کرد یاد

۲

که بر شاه جم چون بر آشفت بخت

به ناکام ضحاک را داد تخت

۳

جهان زیر فرمان ضحاک شد

ز هر نامه ای نام جم پاک شد

۴

چو بگرفت گیتی به شاهنشهی

فرستاد نزد شهان آگهی

۵

به روم و به هندوستان و به چین

به ایران و هر هفت کشور زمین

۶

که با رأی ما هر که دل کرد راست

بجویند جمشید را تا کجاست

۷

گرش جای بر کُه بود با پلنگ

و گر زیر آب اندرون با نهنگ

۸

به خشکی چو یوزش ببندید دست

برآرید از آبش چو ماهی بشست

۹

به درگاه ما هرکش آرد به بند

نباشد پس از ما چو او ارجمند

۱۰

گریزان همی شد جم اندر جهان

پری وار گشته ز مردم نهان

۱۱

جدا مانده از تخت و راهی شده

نیاز آمده پادشاهی شده

۱۲

چه بی توشه تنها میان گروه

چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه

۱۳

به شهری که رفتی نبودی بسی

بدان تا نشانش نداند کسی

۱۴

بدینگونه بُد تا درفشنده مهر

بگردید ده راه گرد سپهر

۱۵

پس از رنج بسیار و راه دراز

بیامد ابر زابلستان فراز

۱۶

یکی شهر دید از خوشی چون بهشت

در و دشت و کوهش همه باغ و کشت

۱۷

نهادش نکو تازه و پر نوا

زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا

۱۸

پر از چیز و انبوه و مردان مرد

سپاهی و شهری یلان نبرد

۱۹

که کمتر کس ار جنگ را خاستی

در آوردگه لشکری خواستی

۲۰

بدو خسروی نامور شهریار

شهی کش نبد کس به صد شهریار

۲۱

مر آن شاه را نام گورنگ بود

کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود

۲۲

یکی دخترش بود کز دلبری

پری را به رخ کردی از دل بری

۲۳

شبستان چو بستان ز دیدار اوی

ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی

۲۴

به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار

در ایوان نگار و ، به میدان سوار

۲۵

مهش مشک سای و شکر می فروش

دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش

۲۶

روان را به شمشاد پوینده رنج

خرد را به مرجان گوینده گنج

۲۷

شده سال آن سرو آراسته

سه بیش از شب ماه ناکاسته

۲۸

یلی گشته مردانه و شیرزن

سواری سپردار و شمشیرزن

۲۹

شنیدم ز دانش پژوهان درست

که تیر و کمان او نهاد از نخست

۳۰

هم از نامه پیش دانان سخن

شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن

۳۱

نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش

منوچهر شه ساخت هنگام خویش

۳۲

زبد رَسته بُد شاه زابلستان

ز تدبیر آن دختر دلستان

۳۳

زهر جای خواهشگران خاستند

ز زابل مر او را همی خواستند

۳۴

نه هرگز به کس دادی او را پدر

نه روزی ز فرمانش کردی گذر

۳۵

چنان بود پیمانش با ماهروی

که جفت آن گزیند که بپسندد اوی

۳۶

مر او را زنی کابلی دایه بود

که افسون و نیرنگ را مایه بود

۳۷

ببستی ز دو اژدها را به دَم

از آب آتش آوردی ، از خاره نم

۳۸

نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش

ز گفتار او کم نبودی نه بیش

۳۹

بدین لاله رخ گفته بود از نهفت

که شاهی گرانمایه باشدت جفت

۴۰

بزرگی که مانند او بر زمی

به خوبی و دانش نبد آدمی

۴۱

پسر باشدت زو یکی خوب چهر

که بوسه دهد خاک پایش سپهر

۴۲

کنیزک شده شادمان زان نوید

همی بد نهان راز ، دل پرامید

۴۳

ز خواهنده کس پیش نگذاشتی

هرآن کآمدی خوار برگاشتی

۴۴

نکردی پسند ایچ کس را به هوش

همیداشتی راز این روز گوش

۴۵

چو جمشید در زابلستان رسید

به شهر اندرون روی رفتن ندید

۴۶

خزان بد شده ز ابر وز باد تفت

سر کوهسار و زمین زرّ بفت

۴۷

کشیده سر شاخ میوه به خاک

رسیده به چرخشت میوه ز تاک

۴۸

گل از بادهٔ ارغوانی به رشک

چکان از هوا مهرگانی سرشک

۴۹

بر سیب لعل و رخ برگ زرد

تن شاخ کوژ و دم باد سرد

۵۰

رزان دید بسیار بر گرد دشت

بر آن جویبار و رزان بر گذشت

۵۱

دو صف سرو بن دید و آبی و ناز

زده نغز دکانی از هر کنار

۵۲

میان آبگیری به پهنای راغ

شنا بردر آب شکن گیر ماغ

۵۳

خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه

بر لختی در آن سایه گاه

۵۴

یکی باغ خرم بد از پیش جوی

در او دختر شاه فرهنگ جوی

۵۵

می و میوه و رود سازان ز پیش

همی خورد می با کنیزان خویش

۵۶

پرستنده ای سوی در بنگرید

ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید

۵۷

جوانی همه پیکرش نیکوی

فروزان ازو فرّه خسروی

۵۸

به رخ بر سرشته شده گرد خوی

چو بر لاله آمیخته مشک و می

۵۹

پریچهره را دید جم ناگهان

بدوگفت ماها چه بینی نهان

۶۰

یکی گمره بخت برگشته ام

زگم کردن راه سرگشته ام

۶۱

از آن خون با خوشه آمیخته

که هست رگ تاک رز ریخته

۶۲

سه جام از خداوند این رز بخواه

به من ده رهان جانم از رنج راه

۶۳

کنیزک بخندید و آمد دوان

به بانو بگفت ای مه بانوان

۶۴

جوانی دژم ره زده بر دَرست

که گویی به چهراز تو نیکوترست

۶۵

ز گیتی بدین در پناهد همی

سه جام می لعل خواهد همی

۶۶

ندانم چه دارد می لعل کام

که نز خوردنی برد و نز میوه نام

۶۷

برافروخت رخ زآن سخن ماه را

چنین پاسخ آورد دلخواه را

۶۸

که برنا اگر چیزجز می نخواست

بدان پس مهمانیی خواست راست

۶۹

می و نقل و خوان خواست و آوای رود

رخ خوب و شادی و بانگ سرود

۷۰

بیامد به در با کنیزک به هم

بدید از در باغ دیدار جم

۷۱

جوانی به آیین ایرانیان

گشاده کش و تنگ بسته میان

۷۲

شده زرد گلنارش از درد و داغ

به گرد اندرش گرد م پر زاغ

۷۳

چنان با دلش مهر در جنگ شد

که برجانش جای خرد تنگ شد

۷۴

بماندش دو گلنار خندان نژند

بجوشید پولادش اندر پرند

۷۵

دو گویا عقیق گهرپوش را

که بنده بدش چشمهٔ نوش را

۷۶

به می درسرشت وبه در در شکفت

به پروین بخست و به شکر بسفت

۷۷

گشاد و جهان کرد ازو پرشکر

مه مهرروی و بت سیمبر

۷۸

به جم گفت کای خسته از رنج راه

درین سایه گا ه از چه کردی پناه

۷۹

کرایی بدین جای جویان شده

چنین در تک پای پویان شده

۸۰

مگر زین پرستنده کام آمدت

که چون دیدی اش یاد جام آمدت

۸۱

کنون گر به باده دلت کرد رای

از ایدر بدین باغ خرم درآی

۸۲

بدو گفت جم کای بت مهرچهر

ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر

۸۳

ز شاهانی ار پیشه ور گوهری

پدر ورز گر داری ار لشکری

۸۴

که بازاریان مایه دانند و سود

کدیور بود مرد کشت و درود

۸۵

به چیز فراوان بوند این دو شاد

ندانند آمرغ مرد و نژاد

۸۶

سپاهی به مردی نماید هنر

بود پادشازادگان را گهر

۸۷

تو زین چار گوهر کدامی بگوی

دلم را رهِ شادمانی بجوی

۸۸

بت زابلی گفت ازین هر چهار

نی ام من جز از تخمهٔ شهریار

۸۹

پدر دان مرا شاه زابلستان

ندارد به جز من دگر دلستان

۹۰

وز او مرمرا هست فرمان روا

که جفت آن گزینم کم آید هوا

۹۱

بر جوی منشین و جایی چنین

بدین باغ ما اندرآی و ببین

۹۲

که گر رای می داری و می گسار

هَمت می بود ، هم بُت مشک سار

۹۳

جم از پیش دانسته بُد کار اوی

خوش آمدش دیدار و گفتار اوی

۹۴

به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست

گر از راز آگه شود بیم نیست

۹۵

کر در جهان خوی زشت ار نکوست

به هر کس گمان آن برد کاندر اوست

۹۶

به مردم خردمند نامی بود

که مردم به مردم گرامی بود

۹۷

خرامید از آن سایهٔ سرو و بید

سوی باغ شد دل به بیم و امید

۹۸

چمن در چمن دید سرو سهی

گرانبار شاخ ترنج و بهی

۹۹

رخ نار با سیب شنگرف گون

بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون

۱۰۰

یکی چون دل مهربان کفته پوست

یکی چون شخوده زنخدان دوست

۱۰۱

تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود

و یا در دل شب شباهنگ بود

۱۰۲

همی رفت پیش جم آن سعتری

چمان بر چمن همچو کبک دری

۱۰۳

چو سروی که با ماه همسر بود

بر آن مه بر از مشک افسر بود

۱۰۴

سرگیس در پای چنبر کشان

خم زلف بر باد عنبرفشان

۱۰۵

رسیدند زی آبگیری فراز

زده کله زرّ بفت از فراز

۱۰۶

کیانی نشستنگهی دلپذیر

گزیدند بر گوشهٔ آبگیر

۱۰۷

کنیزان گلرخ فراز آمدند

همه پیش جم در نماز آمدند

۱۰۸

پرستنده دختر به آیین خویش

ز خوالیگران خوان و می خواست پیش

۱۰۹

جم اندیشه از دل فراموش کرد

سه جام می از پیشِ نان نوش کرد

۱۱۰

ز دادار پس یاد کردن گرفت

به آهستگی رأی خوردن گرفت

۱۱۱

نه بنشسته از پای و نه نیز مست

همی خورد کش لب نیالود و دست

۱۱۲

از اورنگ و آن بازو و برز و چهر

فرومانده بُد دختر از روی مهر

۱۱۳

همی دید کش فرّ و برزکییست

ولیکن ندانستش از بن که کیست

۱۱۴

به دل گفت شاهیست این پر خرد

کزینسان نشست از شهان در خورد

۱۱۵

ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند

برآمیخت شنگرف و گوهر به قند

۱۱۶

به جم گفت می دوست داری مگر

که جز می تو چیزی نخواهی دگر

۱۱۷

هم از پیش نان با می آراستی

هم از در برون جام می خواستی

۱۱۸

جمش گفت دشمن ندارمش نیز

شکیبد دلم گر نیابمش نیز

۱۱۹

به اندازه به هرکه او می خورد

که چون خوردی افزون بکاهد خرد

۱۲۰

عروسیست می شادی آیین او

که شاید خرد داد کابین او

۱۲۱

به زور آنکه با باده کستی کند

فکندست هرگه که مستی کند

۱۲۲

ز دل برکشد می تف درد و تاب

چنان چون بخار از زمین آفتاب

۱۲۳

چو بیدست و چون عود تن را گهر

می آتش که پیدا کندشان هنر

۱۲۴

گهر چهره شد آینه شد نبید

که آید درو خوب و زشتی پدید

۱۲۵

دل تیره را روشنایی میست

که را کوفت غم ، مومیایی میست

۱۲۶

به دل می کند بددلان را دلیر

پدید آرد از روبهان کار شیر

۱۲۷

به رادی کشد زفت و بد مرد را

کند سرخ لاله رخ زرد را

۱۲۸

به خاموش چیره زبانی دهد

به فرتوت زور جوانی دهد

۱۲۹

خورش را گوارش می افزون کند

ز تن ماندگی ها به بیرون کند

۱۳۰

بدم مانده راه و می خوردنم

بدان بد که تا ماندگی بفکنم

۱۳۱

تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست

مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست

۱۳۲

خورش باید از میزبان گونه گون

نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون

۱۳۳

خورش گر بود میهمان را زیان

پزشکی نه خوب آید از میزبان

۱۳۴

همان گه گمان برد دختر ز مهر

که اینست جمشید خورشید چهر

۱۳۵

بدان روزگار آنکه بود از شهان

که فرمان ضحاک جست از جهان

۱۳۶

همه چهر جم داشتند آشکار

به دیبا و دیوارها بر نگار

۱۳۷

بدان تا هر آنجا که پیکرش بود

گر آید بدانند و گیرند زود

۱۳۸

همین دلبر آگه بُد از کم و بیش

که جم را چه آمد ز ضحاک پیش

۱۳۹

بدش پارهٔ پرنیان کبود

نگاریده جمشید بر تار و پود

۱۴۰

پژوهش همی کرد و نگشاد راز

چنین تا ز خوان اسپری گشت باز

۱۴۱

از آن پس به آب گل و بوی خوش

بشستند دست و نشستند کش

۱۴۲

هم اندر زمان بر کله زرنگار

ز بگماز و رامش گرفتند کار

۱۴۳

بر آورد رامشگر کابلی

رهِ رود با خامهٔ زابلی

۱۴۴

هوا ابر بست از بخور عبیر

بخندید بمّ و بنالید زیر

۱۴۵

پرستار صف زد دو صد ماهروی

طرازی بتانِ طرازیده موی

۱۴۶

همه طوق دار و همه حُله پوش

به شمشاد مشک و به بیجاده نوش

۱۴۷

چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ

چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ

۱۴۸

هنوز از زمانی فزون شادکام

نپیموده بد شاه با ماه جام

۱۴۹

که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو

به دیوار باغ آمد از شاخ سرو

۱۵۰

نر و ماده کاوان ابر یکدیگر

به کشی کرشمه کن و جلوه گر

۱۵۱

فروهشته پَر گردن افراخته

چو نایی دم اندر گلو ساخته

۱۵۲

به هم هر دو منقار برده فراز

چو یاری لب یار گیرد به گاز

۱۵۳

پریرخ به شرم آمد از روی جم

ز بس ناز آن دو کبوتر به هم

۱۵۴

به خنده لبان نقطه میم کرد

شباهنگ در میم دونیم کرد

۱۵۵

ز ترک چگل خواست چینی کمان

به جم گفت کای نامور میهمان

۱۵۶

ازین دو کبوتر شده جفت گیر

کدامست رایت که دوزم به تیر

۱۵۷

بدو گفت جمشید کای کش خرام

نزیبد ز تو این سخنهای خام

۱۵۸

از آهو سخن پاک و پردخته گوی

ترازو خرد سازش و سخته گوی

۱۵۹

تو هستی زن و مرد من پس نخست

ز من باید انداز فرهنگ جست

۱۶۰

زن ارچه دلیرست و بازور دست

همان نیم مردست هر چون که هست

۱۶۱

زنان را ز هر خوبی و دسترس

فزونتر هنر پارساییست بس

۱۶۲

هنرها ز زن مرد را بیشتر

ز زن مرد بد در جهان پیشتر

۱۶۳

سزا آن بُدی کز نخستین کنون

مرا کردی اندر هنر آزمون

۱۶۴

به من دادی این تیر و چرخ اندکی

کز این دو کبوتر بیفکن یکی

۱۶۵

که تا من فکندی یکی را ز پای

مگر پوزش آوردمی هم به جای

۱۶۶

دلارام را بر رخ از شرم کی

سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی

۱۶۷

شدش خستو آن ماه و خواهش نمود

نهادش کمان پیش و پوزش فزود

۱۶۸

به یادش یکی جام جم در کشید

پس آن چرخ کین را به زه بر کشید

۱۶۹

بگفت ار دو بال و پر ماده راست

بدوزم پس آن کم خوش آید مراست

۱۷۰

بدین در مراد جم آن ماه بود

همان ماه معنیش دریافت زود

۱۷۱

خدنگ از خم چرخ برکرد شاه

به زخم کبوتر ز صد گام راه

۱۷۲

خدنگین الف از خم ی و دال

برون راند و بردوختش هر دو بال

۱۷۳

طپان ماده بفتاد و نر برپرید

بیامد همان جا که بد آرمید

۱۷۴

به زابل نبد هیچ زورآزمای

که آن چرخ کردی به زه سرگرای

۱۷۵

بدانست دلدار کان ارجمند

بود پور طهمورث دیوبند

۱۷۶

بسش آفرین خواند بر فر و هوش

به یادش یکی جام می کرد نوش

۱۷۷

بماند از گشاد و برش در شگفت

بیازید تیر و کمان برگرفت

۱۷۸

به پیلسته دیبای چین برشکست

به ماسورهٔ سیم بگرفت شست

۱۷۹

گرین نر را گفت با جفت راست

کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است

۱۸۰

بدین معنی او شاه را خواست جفت

همان نیز دریافت جم کاو چه گفت

۱۸۱

گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ

تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ

۱۸۲

ز تیر و کمان چون بپرداختند

به نوّی ز می کار بر ساختند

۱۸۳

همه غم به باده شمردند باد

به جام دمادم گرفتند یاد

۱۸۴

ز شادی همی در کف رود زن

شکافه شکافنده گشت از شکن

۱۸۵

بت گلرخ از کار جمشید کی

در اندیشه رفته همی خورد می

۱۸۶

به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت

همی سفته بیجاده را خسته داشت

۱۸۷

همان گه زن جادوی پرفسون

که بُد دایه مه را و هم رهنمون

۱۸۸

ز گلشن به باغ آمد از بهر سور

ببد خیره چون دید جم را ز دور

۱۸۹

به زابل زبان گفت کای مهر جوی

چنین میهمان چون فتادت بگوی

۱۹۰

درست از گمان من این شاه اوست

کش از دیرگه باز داری تو دوست

۱۹۱

ازو خواهدت داد یزدان پسر

نشان داده ام ز اخترت سر به سر

۱۹۲

بُد از مهر جم شیفته ماه چهر

فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر

۱۹۳

بدو گفت ارایدو نکه این هست راست

ز یک آرزویم دو شادی بخاست

۱۹۴

چو امید دادی نباشم به درد

که امید نیکو به از پیش خورد

۱۹۵

رو آن پرنیان کبود ایدر آر

که هست از برش چهره جم نگار

۱۹۶

چنان این سخن دار در دلت راز

که دلت ار بجوید نیابدش باز

۱۹۷

بشد دایه و آن نیلگون پرنیان

بیآورد و بنهاد اندر میان

۱۹۸

تو گفتی که بر چرخ خورشید بود

نه بر پرنیان چهر جمشید بود

۱۹۹

چو آن پیکر پرنیان دید شاه

دژم گشت هر چند کردش نگاه

۲۰۰

همی خویشتن را به چهر و به ساز

ازاو جز به جنبش ندانست باز

۲۰۱

یکی آینه داشت گفتی به پیش

همی دید روشن در او چهر خویش

۲۰۲

به یاد آمدش تاج و تخت شهی

کزو کرد بد خواه ناگه تهی

۲۰۳

دلش گشت دریای درد از دریغ

شدش دیدگان ژاله بارنده میغ

۲۰۴

دو جزعش ز در هر زمان رشته بست

گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست

۲۰۵

فغ ماهرخ گفت کای ارجمند

درین پرنیان از چه ماندی نژند

۲۰۶

که دلشادی و می گساری همی

چرا غم خوری و اشک باری همی

۲۰۷

مگر میزبانت دلارای نیست

به نزدیک ما امشبت رای نیست

۲۰۸

کی نامور گفت کای ماهروی

نه مردم بود هرکه نندیشد اوی

۲۰۹

گرستن به هنگام با سوز و درد

به از خندهٔ نابهنگام سرد

۲۱۰

اگر چند پویی و جویی بسی

ز گیتی بی انده نیابی کسی

۲۱۱

تو ویژه دو کس را ببخشای و بس

مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس

۲۱۲

یکی نیک دان بخردی کز جهان

زبون افتد اندر کف ابلهان

۲۱۳

دگر پادشاهی که از تاج و تخت

به درویشی افتد ، شود شوربخت

۲۱۴

ازین پرنیان زان دلم شد دژم

که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم

۲۱۵

به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی

بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی

۲۱۶

ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت

که مهر از چنان شه چرا برگرفت

۲۱۷

یکی زشت را کرد گیتی خدیو

که از کتف مارست و از چهره دیو

۲۱۸

که داند کنون کاو بماند ار بمرد

بدرّید شیر ار پلنگش ببرد

۲۱۹

فزون زان ستم نیست بر رادمرد

که درد از فرومایه بایدش خورد

۲۲۰

بر بخردان مرگِ والا سران

به از زندگانیّ بدگوهران

۲۲۱

ولیکن چنین است چرخ از نهاد

زمانه نه بیداد داند نه داد

۲۲۲

زمین هست آماجگاه زمان

نشانه تن ما و چرخش کمان

۲۲۳

ز زخمش همه خستگانیم و زار

نهانیم خون لیک درد آشکار

۲۲۴

بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد

چو سیم گدازیده بر زرّ زرد

۲۲۵

به رخ دلبر از درد شد چون زریر

مژه ابر کرد و کنار آبگیر

۲۲۶

ز بادام سرمه به مرجان خرد

گهی ریخت و گاهی به فندق سترد

۲۲۷

هرآنکس که پیرامنش بُد براند

خود و دایه جادو و شاه ماند

۲۲۸

چو پر دَخته شد جای بر پای خاست

نیایش کنان گفت کای شاه راست

۲۲۹

خرد بر دلم راز چونین گشاد

که هستی تو جمشید فرخ نژاد

۲۳۰

ز مهر تو دیریست تا خسته ام

به بند هوای تو دل بسته ام

۲۳۱

نگار تو اینک بهار منست

برین پرنیان غمگسار منست

۲۳۲

همین بود کام دلفروزیم

که روزی بود دیدنت روزیم

۲۳۳

تراام کنون گر پذیری مرا

بر آیین به جفت گیری مرا

۲۳۴

دهم جان گر از دل به من بنگری

کنم خاک تن تا به بسپری

۲۳۵

همی گفت و ز نرگسان سیاه

ستاره همی ریخت بر گرد ماه

۲۳۶

جهاندار گفت ار تو را جم هواست

نی ام من، وگر مانم او را رواست

۲۳۷

همانند بس یابی این مردمان

ولیکن درستی نباشد همان

۲۳۸

نه هر آهوی را بود مشک ناب

نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب

۲۳۹

گمانی نکو بردی ای دلپذیر

ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر

۲۴۰

به من برمنه نام جم بی سپاس

مرا نام ماهان کوهی شناس

۲۴۱

چنین داد پاسخ بُت دل گسل

که خورشید پوشید خواهی به گل

۲۴۲

که گوید به گیتی که ماهان توی

که جمشید خورشید شاهان توی

۲۴۳

نهان گر کند شاه نام و گهر

نماند نهان زیب شاهیّ و فَر

۲۴۴

گر از ابر دیدار گیتی فروز

بپوشد ، نماند نهان نور روز

۲۴۵

ترا دام و دَد بازداند به مهر

چه مردم بود کِت نداند به چهر

۲۴۶

گوا بر نکو پیکر تو دُرست

همین پرنیان بس که در پیش تست

۲۴۷

مرا این زن پیر چون مادرست

یکی چابک اندیش کندا گرست

۲۴۸

به هر دَم زدن زین فروزنده هفت

بگوید که اندر دَه و دو چه رفت

۲۴۹

نمودست رازت به من سر به سر

که باشد مرا از تو شه یک پسر

۲۵۰

ز پیوند یاری چه گیری کنار

که سروت بود پیش و مه در کنار

۲۵۱

نگاری نخواهی بهشتی سرشت

که با روی او باشی اندر بهشت

۲۵۲

به خوبی بتان پیشکار من اند

به مردی سواران شکار من اند

۲۵۳

ز خوشیّ و خوی و خردمندیم

بهانه چه داری که نپسندیم

۲۵۴

مَده روز فَرخ به روز نژند

ز بهر جهان دل در اندُه مبند

۲۵۵

جهان دام داریست نیرنگ ساز

هوای دلش چینه و دام آز

۲۵۶

کشد سوی دام آنکه شد رام او

کُشد پس چو آویخت در دام او

۲۵۷

از آن او بجایست و ما برگذار

که چون ما نکاهد وی از روزگار

۲۵۸

پسِ پیری از ما ببرّد روان

چو او پیر شد بازگردد جوان

۲۵۹

تو تا ایدری شاد زی غم مخور

که چون تو شدی باز نایی دگر

۲۶۰

به امروز ما باز کی در رسیم

که تا پیش تازیم پیش از پسیم

۲۶۱

بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد

ز خونین سر شک آستین لاله کرد

۲۶۲

دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن

به باران همی شست برگ سمن

۲۶۳

دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم

نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم

۲۶۴

از آن راز بیرون نیارم همی

که از جان به بیم ام نیارم همی

۲۶۵

هم از بخت ترسم که دمساز نیست

هم از تو که با زن دلِ راز نیست

۲۶۶

که مؤبد چنین داستان زد ز زن

که با زن دَرِ راز هرگز مزن

۲۶۷

سخن همچو مر غیست کش دام کام

نشیند به هر جا چو بجهد ز دام

۲۶۸

پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز

بود کِم شود دشمن از بهر چیز

۲۶۹

به طمع بزرگی نگهدار دم

به ضحاکِ نا پاک بسپار دم

۲۷۰

کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم

کند هر چه رای آیدش بیش و کم

۲۷۱

تهی دستی و ایمن از درد و رنج

بسی بهتر از بیم با ناز و گنج

۲۷۲

دلارام گفت ای شه نیک دان

نه هر زن دو دل باشد و ده زبان

۲۷۳

همه کس به یک خوی و یک خواست نیست

ده انگشت مردم به هم راست نیست

۲۷۴

به دارنده کاین آتش تیز پوی

دواند همی گرد این تیره گوی

۲۷۵

که تا زنده ام هیچ نازارمت

برم رنج و همواره ناز آرمت

۲۷۶

چنان دارم این راز تو روز و شب

که با جان بود گر برآید ز لب

۲۷۷

به گیتی ندانم پناه تو کس

همه دشمنندت ، منم دوست بس

۲۷۸

مرو ، با من ایدر بزی شادکام

نباید که جایی بمانی به دام

۲۷۹

کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش

گنه زو بود گر بد آیدش پیش

۲۸۰

کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه

چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه

۲۸۱

همه کس پی سود باشد دوران

نخواهد کسی خویشتن را زیان

۲۸۲

ز بس لابه و مهر و سوگند و پند

ازو ایمنی یافت شاه از گزند

۲۸۳

چنان دان که هود اندران روزگار

پیمبر بُد از داور کردگار

۲۸۴

به آیین پیمانش با او ببست

به پیوند بگرفت دستش به دست

تصاویر و صوت

گرشاسب نامه (از روی نسخه های قدیم کتابخانه های ایران و اروپا) به اهتمام حبیب یغمایی - حکیم ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی - تصویر ۴۵

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۵:۴۶:۱۷
همخفت نخجیر یعنی همخواب جانوران شکاری
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۵:۴۹:۴۹
پری را به رخ کردی از دل بری رخ کردن یعنی ظاهر کردن
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۵:۵۲:۴۷
ماه ناکاسته یعنی ماه کامل بدر و واقعا جایی چنین کلمه ای ندیده ام باید افرین خواهد بدین مرد توس
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۶:۰۳:۱۳
ندانند امرغ مرد و نژاد یعنی مرد أمرغ و مرد با نژاد را از هم نمی شناسند و امرغ یعنی رذل و پست
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۶:۱۶:۲۱
سیه غژب انگور سیاه جدا شده از خوشه که چرخشت کنند پاشنگ هم پوزار و پای افزار است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۶:۴۵:۵۴
کستی کند با باده یعنی با باده کشتی بگیرد و بستیزد و زیاد اشامد . زفت یعنی خسیس . اسپری سپری و طی شده اخری . کشی یعنی خوشی کش خرام یعنی خوشخرام. تذرو های کاوان یعنی کاونده یعنی کبک هایی که به هم ور میرفتند و می لاسیدند . جام دمادم یعنی جرعه نوشی کم و تند پیمانه گرفتن .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۶:۴۷:۲۶
دام و دد متضادند در عین شباهت دام جانور tameو اهلی است و دد وحشی
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۶:۵۰:۰۹
کنداگر از کندا یعنی دانا و حکیم است اما کندا ور فردوسی در شاهنامه از کند یعنی دل اوری امده است در فارسی خوزستان کردی و لری گند بیضه است که مایه شجاعت دانسته شده بدین ترتیب و جند عربی سرباز از این واژه است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۰۶:۵۳:۳۷
پیش از پس بودن گیراست . مثل شاگردی که در کلاس کم هو شان اول شود او هر چند ممتاز است اما به نوعی از دیگران پس است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۱/۱۱ - ۱۵:۱۹:۱۲
همخفت نخجیر یعنی همخواب جانوران شکار شونده و کلا ددان که در نوشته نخستم شکاری تایپ شد و کوتاهی از سیستم پیشنهاد واژه رایانه ام بود با پوزش
user_image
علی رجبی
۱۳۹۶/۱۰/۲۷ - ۰۸:۱۷:۱۶
سلاماکثرا فقط اشتباه تایپی صورت گرفته در بسیاری از بیت های شعرهایی که در گنجور قرار گرفتهگاها این اشتباهات کمی خواندن شعر رو سخت میکنه مخصوصا برای دوستانی که شاید از وزن عروضی اطلاعی نداشته باشندبیت 12 مصرع دومچو هم خفت نخچیر "بر دشت" و کوههم نخچیر درست است و هم نخجیربیت شصت و چهار مصرع دوم حتما تصحیح شودکه گویی به "چهر از" تو نیکوترستبیت شصت و هشت مصرع دوم مشکل وزن دارهبدان پس "که مهمانیِ " خواست راستبیت نود مصرع دومبه گرد اندرش گرد "مه پر چو زاغ"بیت نود و شش مصرع دومدرین "سایه گاه" از چه کردی پناهمنظور از سایه گاه سایبان است...بیت صد و یک مصرع دومپدر "ورزگر" داری ار لشکریبیت صد و بیت و یکم مصرع دومبر آن مه "پر" از مشک افسر بودبیت صد و سی و یک همی دید کش فرّ و " "بزرگیست"بیت صد و هشتاد و پنج مصرع اول با توجه با قافیه "خوی" در مصرع دوم شکل صحیح این استدلارام را بر رخ از شرم "کوی"کوی = که اویبیت صد و نود و هشت مصرع دومکنم ، پس شوم جفت آن "کم هواست"کم این جا منظور "که ام" یا که مرابیت سیصد و نوزده مصرع دوم"ازو" جز به جنبش ندانست بازبیت چهارصد و هشتاد و ششسخن همچو "مرغیست" کش دام کامواقعا شیرین بودلذت بردم بسی...
user_image
آرمان امیری
۱۳۹۹/۰۸/۲۴ - ۰۵:۳۷:۲۵
در مصرع دوم از بیت 25 به نظرم یک اشتباه تایپی رخ داده:دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوشابتدای مصرع «دور» باید به «دو» اصلاح شود.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۰۸ - ۱۴:۳۰:۳۶
چنینست کردار چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد زمینست اماجگاه زمان نشانه تن ما و چرخش کمان  ز زخمش همه خستگانیم زارنهان خون و خیم است و درد آشکارشاهکارست