
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۶۹
۱
جز عشق کسی را بدرون سلطنتی نیست
مغشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
۲
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را بجز از بام فلک منزلتی نیست
۳
ذات همه کس را بصفت می نشناسد
زان ذات چگویم که برنگ صفتی نیست
۴
هان جهد کن و کسوت جان گیر زجانان
کاین جامه جسمت بجز از عاریتی نیست
۵
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
۶
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
۷
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش باین داغ که بیخاصیتی نیست
۸
سلطان زپی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
۹
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که بجز تودیتی نیست
۱۰
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این بجهان تربیتی نیست
نظرات