آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۳۴۵

۱

وصل می‌خواست دل و کار به هجر تو کشید

از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید

۲

هرکه یوسف به زر ناسره در مصر فروخت

گر بها جان کندش پس نتوان که خرید

۳

گنج بی‌رنج میسر نشود گل بی‌خار

گر که با گنج بود مار که باید طلبید

۴

برو ای عقل که بی‌عشق نشستن نتوان

به برای تیغ که از دوست نخواهیم برید

۵

گر جهان آینه گردند نبیند جز یار

هرکه در آینهٔ دل رخ زیبای تو دید

۶

وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن

هرکه از آن لب شیرین سخن تلخ شنید

۷

دوش چون جان به لبم بود لب او همه شب

امشب از حسرت آن لعل به لب جان برسید

۸

غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب

گرگ از دشت برون آمد و یوسف بدرید

۹

نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون

نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نتپید

۱۰

فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق

عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید

تصاویر و صوت

نظرات