
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۱۶۷
۱
دوستانم باز خواهد گشت یارم الغیاث
من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث
۲
دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین
در غم هجران او زار و نزارم الغیاث
۳
جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی
حال دل در پیش وی گفتن نیارم الغیاث
۴
جرعه از باده لعل لبش خواهم که من
بی می لعلش مدام اندر خمارم الغیاث
۵
می کشم بار غم عشق و جزاینم نیست کار
در غم عشقش همین است کار و بارم الغیاث
۶
بیوفایی بین که خونم را بشمشیر جفا
دم بدم میریزد آن زیبا نگارم الغیاث
۷
ترک چشمش رخت جان و دل به یغما می برد
از جفا و جور چشمش زار زارم الغیاث
۸
غمزه چشمش بهر دم از کمان ابروان
میزند برجان خدنگ بیشمارم الغیاث
۹
نیست هرگز ای اسیری از کمال غیرتش
در حریم خاص او یک لحظه بارم الغیاث
تصاویر و صوت

نظرات