
حکیم سبزواری
شمارهٔ ۷۵
۱
آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
۲
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
۳
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
۴
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
۵
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
۶
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
۷
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
۸
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
۹
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
۱۰
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
نظرات