
عطار
غزل شمارهٔ ۲۹۷
۱
آن را که غمت به خویش خواند
شادی جهان غم تو داند
۲
چون سلطنتت به دل درآید
از خویشتنش فراستاند
۳
ور هیچ نقاب برگشایی
یک ذره وجود کس نماند
۴
چون نیست شوند در ره هست
جان را به کمال دل رساند
۵
زان پس نظرت به دست گیری
عشق تو قیامتی براند
۶
جان را دو جهان تمام باید
تا بر سگ کوی تو فشاند
۷
چون بگشایی ز پای دل بند
جان بند نهاد بگسلاند
۸
هر پرده که پیش او درآید
از قوت عشق بردراند
۹
ساقی محبتش به هر گام
ذوق می عشق میچشاند
۱۰
وقت است که جان مست عطار
ابلق ز جهان برون جهاند
تصاویر و صوت


نظرات