
عطار
غزل شمارهٔ ۴۴۸
۱
هر که دایم نیست ناپروای عشق
او چه داند قیمت سودای عشق
۲
عشق را جانی بباید بیقرار
در میان فتنه سر غوغای عشق
۳
جمله چون امروز در خود ماندهاند
کس چه داند قیمت فردای عشق
۴
دیدهای کو تا ببیند صد هزار
واله و سرگشته در صحرای عشق
۵
بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زیرپای عشق
۶
در جهان شوریدگان هستند و نیست
هر که او شوریده شد شیدای عشق
۷
چون که نیست از عشق جانت را خبر
کی بود هرگز تو را پروای عشق
۸
عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه دانی چون نهای دانای عشق
۹
چشم دل آخر زمانی باز کن
تا عجایب بینی از دریا عشق
۱۰
در نشیب نیستی آرام گیر
تا برآرندت به سر بالای عشق
۱۱
خیز ای عطار و جان ایثار کن
زانکه در عالم تویی مولای عشق
تصاویر و صوت

نظرات