
عطار
غزل شمارهٔ ۵۱
۱
مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست
۲
دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست
۳
تا نرگس مست تو بدیدم
از نرگس مست تو شدم مست
۴
ای ساقی ماهروی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست
۵
در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست
۶
در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست
۷
دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست
۸
عطار درو نظاره میکرد
تا زین قفس فنا برون جست
تصاویر و صوت


نظرات