
عطار
(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست
۱
بر دیوانهٔ محمود بنشست
نهاد او چشم برهم، شاه بشکست
۲
بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت
که تا رویت نه بینم، شه برآشفت
۳
بدو گفتا لقای شاهِ عالم
نمیداری روا؟ گفت آنِ خود هم
۴
چو خود بینی درین مذهب روا نیست
اگر غیری به بینی جز خطا نیست
۵
شهش گفتا اولوالامر جهانم
بوَد بر تو همه حکمی روانم
۶
بدو دیوانه گفتا هین بیندیش
که امر تو روان چون نیست بر خویش
۷
نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آری بهانه
۸
نمیآید ترا زین خواجگی ننگ
که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟
۹
کسی باشد بمعنی مالک خویش
که نه ناجی بود نه هالک خویش
۱۰
نمیدانی که کوژی ای مرائی
چرا در راستی خود را نمائی
نظرات