عطار

عطار

(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه

۱

سپهداری برای کوتوالی

بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی

۲

یکی دیوانهٔ آمد پدیدار

به پیش خویش خواندش آن سپهدار

۳

بدو گفتا ببین کین قلعه چونست

ز رفعت جفت طاق سر نگونست

۴

ازین قلعه کسی کاعزاز دارد

ببین تا چه بلا زو باز دارد

۵

زبان بگشاد آن دیوانه حالی

بدو گفتا تو مردی تیره حالی

۶

بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز

بقلعه می‌روی پیش بلا باز

۷

بلای خویشتن چون تو تمامی

بلائی نیز مطلب ای گرامی

۸

ز خویش و از بلای خویش آنگاه

خلاصی باشدت کلّی درین راه

۹

که افتاده شوی و پست گردی

نمانی زنده تا که هست گردی

تصاویر و صوت

نظرات