
عطار
(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه
۱
مگر محمود میشد با سپاهی
رسیدش پیش درویشی براهی
۲
سلامی کرد شاه او را دران دشت
علیکی گفت آن درویش و بگذشت
۳
بلشکر گفت شاه پاک عنصر
که بینید آن گدا با آن تکبّر
۴
بدو درویش گفت ار هوشمندی
گدا خود چون توئی بر من چه بندی
۵
که در صد شهر وده افزون رسیدم
بهر مسجد گدائی تودیدم
۶
چو جَوجَو نیم جَو بر هر سرائی
نوشتند از پی چون تو گدائی
۷
ندیدم هیچ بازار و دکانی
که از ظلمت نبود آنجا فغانی
۸
کنون گر بینش چشمت تمامست
ز ما هر دو گدا بنگر کدامست
نظرات