عطار

عطار

(۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر می‬داد

۱

یکی بینندهٔ معروف بودی

که ارواحش همه مکشوف بودی

۲

دمی گر بر سر گوری رسیدی

در آن گور آنچه می‌رفتی بدیدی

۳

بزرگی امتحانی کرد خردش

بخاک عمر خیّام بردش

۴

بدو گفتا چه می‌بینی درین خاک

مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک

۵

جوابش داد آن مرد گرامی

که این مردیست اندر ناتمامی

۶

بدان درگه که روی آورده بودست

مگر دعویِ دانش کرده بودست

۷

کنون چون گشت جهل خود عیانش

عَرَق می‌ریزد ازتشویر جانش

۸

میان خجلت و تشویر ماندست

وزان تحصیل در تقصیر ماندست

۹

بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد

ز دانش لاف آنجا کی توان زد

۱۰

چو نه انجام پیداست و نه آغاز

نیابد کس سر و پای جهان باز

۱۱

فلک گوئیست و گر عمری شتابی

چو گویش پای و سر هرگز نیابی

۱۲

که داند تا درین وادیِ مُنکَر

چگونه می‌روم از پای تا سر

۱۳

سراپای جهان صد باره گشتم

ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم

۱۴

سراپای جهان درد و دریغست

که گر وقتیت هست آن نیز تیغست

۱۵

مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت

ز بازیچه رها نکند بطاعت

تصاویر و صوت

نظرات