عطار

عطار

(۱۱) حکایت ابرهیم علیه السلام

۱

نوشته در قصص اینم عیان بود

که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود

۲

که بودی چل هزارش از غلامان

سگی آن هر غلامی را بفرمان

۳

قلاده جمله را زرّین ولیکن

شمار گوسفندش نیست ممکن

۴

ملایک چشم بر کارش گشادند

ز کارش در گمانی اوفتادند

۵

که او مشغول چندین گوسفندست

خدا می‌گوید او پاک و بلندست

۶

گر او مستغرق ربّ جلیلست

بنگذارد خلیلی چون خلیلست

۷

بجبریل امین حق گفت برخیز

به پیش او زبان ز آواز کن تیز

۸

که تا چون بینی او را در ره ما

چه زو بینی به پیش درگه ما

۹

چو مردی گشت روح القدس محسوس

بآوازی خوش الحان گفت قدّوس

۱۰

خلیل الله چون بشنیدش آواز

ز پای افتاد گفتی آن سرافراز

۱۱

بدو بخشید ثُلثی گوسفندان

بدو گفت ای دوای دردمندان

۱۲

بگو یکبار دیگر نام یارم

که این نامست دایم غم گسارم

۱۳

دگر ره گفت روح القدس آنگاه

دگر ره اوفتاد از شوق در راه

۱۴

بدو بخشید آن تاج بلندان

دوم ثلثی که بود از گوسفندان

۱۵

دگر ره گفت نام حق دگر بار

بگو چون بِه ازین نبوَد دگر کار

۱۶

دگر ره گفت قدّوسی بآواز

دگر ره بی‌خودش افتاد آغاز

۱۷

بدو بخشید یکسر گوسفندان

کم از میشی، همی نگذاشت چندان

۱۸

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک

منم روح القُدُس در عالم خاک

۱۹

مرا این گوسفندان نیست در خور

تراست این جمله ای پاک مطهّر

۲۰

که جبریل امین در هیچ بابی

نبودست آرزومند کبابی

۲۱

خلیلش گفت آگاهی ازین راز

که چیزی داده نستانم ز کس باز؟

۲۲

بدو جبریل گفت از من شبانی

نیاید، من کنون رفتم تو دانی

۲۳

خلیلش گفت من نیز این همه پاک

رهاکردم رها کردی تو بی باک

۲۴

خطاب آمد ز حق سوی ملایک

که هان چون بود ابرهیم مالک

۲۵

که چون جبریل نام ما ندا کرد

بنام ما همه نقدی فدا کرد

۲۶

یقین تان شد که او جز بنده نبوَد

بما زنده بمالی زنده نبوَد

۲۷

ملایک باز گفتند ای خداوند

مگر دل زندگی دارد بفرزند

۲۸

پس آنگه کرد حق از راهِ خوابش

بتسلیم پسر کُشتن خطابش

۲۹

پسر را چون برای کُشتن آورد

زمین را چون فلک در گشتن آورد

۳۰

برآمد از ملایک بانگ و فریاد

که او از مال و فرزندست آزاد

۳۱

ولیکن ایمنی او بخویشست

بسی آن زندگی از جمله بیشست

۳۲

چنان تقدیر رفت از غیبِ دانش

که در آتش کنند از امتحانش

۳۳

بآخر چون بآتش شد گرفتار

درآمد جبرئیل از اوجِ اسرار

۳۴

که هان در خواه هر حاجت که داری

بتو، گفتا، ندارم چون نه یاری

۳۵

اگر از غیر حاجت خواه باشم

پس از اغیارِ این درگاه باشم

۳۶

من از غم فارغم بشنو سخن راست

خدا داند کند آنچش بوَد خواست

۳۷

ملایک چون مقام او بدیدند

ز صدق او خروشی برکشیدند

۳۸

کالهی، پاک جسم و پاک جانست

بهر چش آزمودی بیش ازانست

۳۹

چنان در حکم تو دیدیم نرمش

که آتش سرد شد از عشق گرمش

۴۰

بهشتی گشت دوزخ از دل او

زهی خِلّت که آمد حاصل او

۴۱

گرش خوانی خلیل خویش شاید

گرش جلوه دهی زین بیش شاید

۴۲

گر از دین خلیلت رهبری نیست

ترا پس جز طریق آزری نیست

۴۳

گرت بی سیمیَست و بی زری هم

ترا نمرودیسَت و آزری هم

۴۴

عجب داری که نمرودی چنان شد

که بهر حرب حق بر آسمان شد

۴۵

که گر کاریت ناگه کوژ گردد

دلت نمرودِ ره آن روز گردد

۴۶

چنان در چشم آید خشم و کینه‌ت

که بر گردون رسد صندوقِ سینه‌ت

۴۷

ترا چون کر گس و صندوق هم هست

بنمرودیت در عالم علم هست

۴۸

چو هر دم می‌رسد صد تیرِ انکار

چو نمرودت بدین گردنده پرگار

۴۹

تو پس در کارِ خود نمرودِ خویشی

بنیک و بد زیان و سودِ خویشی

۵۰

توئی در بندِ افزونی بمانده

ملایک غرقِ بی‌چونی بمانده

۵۱

چوعمرت رفت آخر چون کنی تو

که بنشستی که زر افزون کنی تو

۵۲

همه عمرت زیان بودست ای دوست

که تا یک جَو زرت سودست ای دوست

۵۳

چو همت جای مردی یک قراضه‌ست

بسی کم از زنان مستحاضه‌ست

۵۴

توانگر را پیمبر مُرده خوانده‌ست

کسی کو سیم دارد مرده مانده‌ست

۵۵

چو سگ از پس مکن چندین جهانی

که این سگ را تمامست استخوانی

۵۶

ترا این نفس همچون گبرِ زردشت

بزیر پای ناگه خواهدت کُشت

۵۷

بکاری گر نمی‌داریش مشغول

شوی از دست او از کار معزول

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۳/۱۵ - ۱۰:۱۹:۱۰
بیت:11علط: دواندرست: دوای
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۹/۰۶/۰۲ - ۰۲:۵۰:۳۴
حکایت ابراهیم خلیل و فرشتگان(مقاله 19)ابراهیم 40 هزار غلام داشت و هر یک سگی با قلاده طلا، شمار گوسفندانش ممکن نبود.فرشتگان گفتند او چگونه خلیل و محو حق است؟!حق به جبریل فرمان داد نام مرا در پیشش آواز ده،جبریل با آواز خوش گفت قدوس:خلیل الله چو بشنیدش آوازز پای افتاد گفتی آن سرافرازسپس یک سوم گوسفندان را به او بخشید و درخواست کرد یکبار دیگر نام یار را آواز دهد پس از آن یک سوم دیگر و سپس بیخود گشت و همه را بخشید.جبریل گفت منم روح القدس، گوسفندان شایسته من نیست و من هیچ گاه در آرزوی کباب نبوده ام. خلیل گفت آنچه بخشیده ام بازپس نمی گیرم.جبریل گفت از من چوپانی نمی آید خلیل گفت پس همه را رها کردم.حق با افتخار از فرشتگان نظر خواست.گفتند به زندگی و فرزند دل بسته است.حق در خواب دستور کشتن اسماعیل را داد...پس از پیروزی ازین آزمون ملایک فریاد برآوردند که او از مال و فرزند رهاست، اما دلخوشی او به خویشتن است.تقدیر حق چنین رقم خورد که در ِآتش گرفتار شود و جبریل از اوج اسرار فرود آید :که هان درخواه هر حاجت که داریبه تو، گفتا، ندارم چون نه یاریاگر از غیر حاجت خواه باشمپس از اغیار این درگاه باشمملائک به خروش آمدند که خلیل پاک جسم و پاک جان است.چنان است که از عشق گرمش آتش سرد می شود.اگر او را خلیل خود می دانی شایسته است.-فلسفه و معنای زندگی: گفتگوی فرشتگان و خداوند بر سر آفرینش آدمی ادامه دارد( ما مشهود حق و فرشتگانیم )و عشق و جسارت حق سبب شد تا با وجود همه مخالفتها و حسادتها( ابلیس) در وجودمان آورد.اکنون زندگی فلسفه و معنای دیگری پیدا می کند و آن رقم زدن سربلندی خداوند است(با رساندن خویش به جایگاهی فراتر از فرشتگان)دکتر مهدی صحافیان آرامش و پرواز روح