
عطار
(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود
۱
در اوّل روز میشد بشرِ حافی
ز دُردی مست امّا جانش صافی
۲
مگر یکپاره کاغذ یافت در راه
بر آن کاغذ نوشته نامِ الله
۳
ز عالم جز جَوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش
۴
شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی
بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی
۵
در آن شب دید وقت صبح خوابی
که کردندی به سوی او خطابی
۶
که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک
۷
ترا مرد حقیقت جوی کردیم
همت پاک و همت خوش بوی کردیم
۸
خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی
۹
چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست
۱۰
تو هم از فضل خاک آن درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن
۱۱
که جز از فضل تو روئی ندارد
گر از طاعت سر موئی ندار
نظرات
میثم رییسیان
پاسخ گفت: او آزاد است. امام فرمود: راست گفتی! اگر او بنده بود از مولای خود میترسید. وقتی که کنیز وارد خانه شد، بشر را از برخورد امام کاظم (ع) با خود آگاه کرد (بدون آن که موسی بن جعفر را شناخته باشد). بشر با پای برهنه از خانه بیرون آمد و به دنبال امام کاظم (ع) راه افتاد و در نتیجه گفتگویی با وی، توبه کرد. درباره اینکه چرا کفش نمیپوشید، گفتهاند: چون در دیداری که با امام کاظم (ع) داشت، پابرهنه بود، به احترام این ملاقات، کفش نمیپوشید. گفته شده است هنگامی که از او پرسیدند که چرا کفش نمیپوشی؟ در
پاسخ گفت: آن روز که با خدا آشتی کردم، پای برهنه بودم و اکنون شرم دارم که کفش در پای کنم همچنین زمین بساط حق است و روا نیست که بر بساط او با کفش گام بردارم.