عطار

عطار

بخش ۲۷ - قالَ النَّبیُّ صلّی الله علیه و آله موتوا قَبْلَ اَنْ تَموتوا

۱

ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی

بمیر از خود که بیشک شاه گشتی

۲

ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی

بمیر از خود که بیشک شاه عشقی

۳

ز موتوا قبل اگر میدانی این راز

بمیر آنگه به بین انجام و آغاز

۴

ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت

بباید مرد اینجا از طبیعت

۵

ز موتوا قبل اگر از خود بمیری

توبه از بدروخورشیدی منیری

۶

بمیر ای شیخ و بی او زندگانی

مکن در صورت و در این معانی

۷

بمیرای شیخ بیش از آنکه میری

اگر مرد رهی از جان بمیری

۸

بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش

حجاب زندگی بردار از پیش

۹

بمیر ای شیخ چون منصور حلاج

که بینی بیگمان بر فرق جان تاج

۱۰

بمیر ای شیخ کین عین الیقین است

که این عین الیقین راه بین است

۱۱

همه از مرگ ترسانند اینجا

که سرّ آن نمیدانند اینجا

۱۲

همه از مرگ ترسانند از خویش

که سیری این چنین دارند از پیش

۱۳

همه از مرگ ترسانند مانده

ولیکن مررموز آن نخوانده

۱۴

همه از مرگ ترسانند چون بید

که کی ذره رسد در سوی خورشید

۱۵

اگر آگه شوند اینجا یقین باز

ازین مرگست آخر عزت و ناز

۱۶

اگر آگه شدی اینجا بدانند

که از سرش سر موئی بدانند

۱۷

ازین مرگست آخر زندگانی

بقای صرف و ذوق جاودانی

۱۸

ازین مرگست اینجادیدن ذات

نمیدانند از آن مانند ذرات

۱۹

ازین مرگست بیماری عقبی

توخوان و دان یقین اسرار مولا

۲۰

ازین مرگست آخر دید جانان

یکی بیند آنگه عین اعیان

۲۱

نه مرگست اینکه عین زندگانی است

فراقی نیست عین شادمانیست

۲۲

نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند

که این مر عاشقانرا برگ خوانند

۲۳

نه مرگست اینکه برگ عاشقانست

هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست

۲۴

نه مرگست اینکه تجرید است عشاق

نه اندر مرگ توحید است عشاق

۲۵

نه مرگست اینکه دیدار خدایست

که اندر مرگ اسرار بقایست

۲۶

نه مرگست این حقیقت شیخ عالم

که سالک میرسد دربود آن دم

۲۷

هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت

بمرد از خویش وانگه سربرافراخت

۲۸

هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان

بماند تا ابد در عشق پنهان

۲۹

هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق

بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق

۳۰

هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید

عیان مرگ دید و جان جان دید

۳۱

هر آنکو مرگ اینجا دید راحت

رسید از عشق در عین سعادت

۳۲

هر آنکو مرگ اینجا آرزویست

زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است

۳۳

حیات طیبه در مرگ دریاب

بکن بود خود اینجا ترک دریاب

۳۴

حیات طیبه مرگست اینجا

شوی بیشک خبردار اندر اینجا

۳۵

حیات طیبه یابی در آن دم

که گردد محو اینجا گاه آندم

۳۶

حیات طیبه داری چو مردی

ز مردان بیشکی تو گوی بردی

۳۷

ز مردن میرسی سوی حیاتت

در آنباقی بود عین نجاتت

۳۸

ز مردن زندگی جاوید حاصل

نداند این معانی جز که واصل

۳۹

ز مردن آخر کار اندر اینجا

شوی بیشک خبردار اندر اینجا

۴۰

خبر در مرگ یابی آخر کار

که بیصورت شود جانان پدیدار

۴۱

خبر در مرگ یابی واصل کل

حقیقت مرگ را بین حاصل کل

۴۲

خبر از مرگ دار و جان برافشان

که از مرگ آنگهی گردی تو جانان

۴۳

خبر از مرگ دار ار مرد رازی

چه باشد جان و سر کاینجا نبازی

۴۴

خبر از مرگ داری شیخ آگاه

بمردم تا بدیدم من رخ شاه

۴۵

بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم

از آن فارغ من از شاه و امیرم

۴۶

بمردم تا بماندم زندهٔ دوست

بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست

۴۷

بمردم تا بماندم جاودان من

شدم در جاودانی جان جان من

۴۸

بمردم تا بماندم ذات باقی

حیاتی دیدم اندر ذات باقی

۴۹

بمردم تا شدم از خود خبردار

از آن اسرار کل گفتم در این دار

۵۰

بماندم تا شدم هستم بقا من

نمودم حق عیانم از لقا من

۵۱

بمردم تا خبر دارم ز هر چیز

نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز

۵۲

بمردم تا شدم ذات خداوند

برون جستم بیکباره ازین بند

۵۳

بمردم تا شدم خورشید تابان

بماندم تا ابد جاوید جانان

۵۴

بمردم تا شدم دیدار بیچون

بگفتم با تو این اسرار بیچون

۵۵

بمردم تا شدم اعیان در اینجا

نمودم خویش را جانان در اینجا

۵۶

بمردم تا شدم عین بقا من

ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن

۵۷

بمردم زنده اندر مردگی شیخ

نباشم اندرین افسردگی شیخ

۵۸

فسرده دان کسی کز خود نمیرد

حقیقت دوست اندر برنگیرد

۵۹

فسرده آنکسی باشد درین راه

که نبود او زسرّ مرگ آگاه

۶۰

فسرده آنکسی باشد بمعنی

که از خود مینمیرد سوی دنیی

۶۱

چرا دل بستهٔ در درد و در رنج

نتازی هیچ اندر سوی این گنج

۶۲

چرا دل بستهٔ در عین خواری

از آن پرگار سیرت برقراری

۶۳

چرا دل بستهٔ در محنت و غم

از آن افتادهٔ در انده و غم

۶۴

چرا دل بستهٔ اندر بلا تو

از آنی دایم اینجا مبتلا تو

۶۵

چرا دل بستهٔخوار و شکسته

در اینجا کمتر از نشخوار کشته

۶۶

چرا دل بسته در عین زندان

دمادم میبری جور فراوان

۶۷

چرا اندوه تست از شادمانی

که در دنیا کنی آخر ندانی

۶۸

که از دنبال هر شادی غمی هست

پس این شادی رها کن جان تو از دست

۶۹

از آن شادی که دارد عین دنیا

چه بریابی تو اندر عین عقبی

۷۰

اگر میدانی این معنی تو ره بر

مکن شادی درین بار آدمی سر

۷۱

میان خاک شادی کرده آغاز

خبر نایافته ز انجام و آغاز

۷۲

ترا آخر ز شادی چیست آخر

که در دنیا نخواهی زیست آخر

۷۳

اگر صد سال مانی رفت باید

میان خاک و خونت خفت باید

۷۴

اگر صد سال مانی میروی تو

زمانی گوش کن تا بشنوی تو

۷۵

اگر صد سال مانی مُرد خواهی

اگر هستی گدا ور پادشاهی

۷۶

اگر صد سال مانی درجهانت

بباید رفتن از اینجا جهانت

۷۷

اگر صد سال مانی در حقیقت

حقیقت محو خواهد شد طبیعت

۷۸

اگر صد سال خواهی در یقینت

بباید رفت در زیر زمینت

۷۹

اگر صد سال مانی نیز و پنجاه

بباید مردنت اینجای ناگاه

۸۰

بباید مرد ازین صورت یقین شیخ

تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ

۸۱

یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب

تو از مردان یقین اینجا خبریاب

۸۲

یقی از مرگ تو آگاه گردی

بمرگ اینجا به کلی شاه گردی

۸۳

یقین مرگ بین و زنده دل باش

که چون مردی بخواهی دید نقاش

۸۴

بمیر و زنده شو اینست معنی

بمردن بین تودلدارت بعقبی

۸۵

بمیرد زنده شو اینست روحت

ابی صورت یقین عین فتوحت

۸۶

بمیر و زنده شو بیمنتها تو

که تا رسته شوی شیخ از بلا تو

۸۷

بمیر و زنده شو بیصورت اینجا

نظر کن بعد از این منصورت اینجا

۸۸

بمیرو زنده شو از ذات بیچون

چو خور تا بنده شو از ذات بیچون

۸۹

اگر میری نمیری نیز شاهی

خدائی بینی ازدید الهی

۹۰

الهی یافتی اینجا بگو هان

زنی دم از وصول سرّ قرآن

۹۱

حقیقت کل شوی خواننده دوست

وزو هر نکته داننده دوست

۹۲

حقیقت کل شوی اینجا یقین دان

که خواهی گشت محو ذات جانان

۹۳

همه ذرات خواهانند فی الله

در آخر جمله از محو هوالله

۹۴

همه ذرات ما اندر نمودار

فنا دیدند راز و هست دیدار

۹۵

از آن از مرگ بیشک زندگانیست

که این غمها به آخر شادمانیست

۹۶

در آخر راحتست از ذات تحقیق

یکی خواهد شدن ذرات تحقیق

۹۷

در آخر رستگاری سوی ذاتست

یقین میدان که دنیا کوی ذاتست

۹۸

در آخر رستگاری دید خواهی

چنان خواهم که کل توحید خواهی

۹۹

مگردان رخ ز توحید آخر کار

یکی میدان یکی دید آخر کار

۱۰۰

یکی دید است آخر چون بمردی

اگر از دید دیدی گوی بردی

۱۰۱

یکی دید است آخر گر به بینی

یکی دید است گر ظاهر به بینی

۱۰۲

یکی دید است از آن شو در عیان گم

که درآن میشود جان و جهان گم

۱۰۳

یکی دید است از اعلی به اسفل

از آن دیدار بین اسرار اول

۱۰۴

یکی دید است اندر وی فنا گرد

کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد

۱۰۵

یکی دید است بیچون گر بدانی

درین دید صور بیشک توانی

۱۰۶

یکی دید است بیچون راست بنگر

که اندر جزو وکل یکتاست بنگر

۱۰۷

یکی دید است اندر وی دوئی نیست

درو دیدار مائی و توئی نیست

۱۰۸

یکی دید است توحید است نامش

از این معنی عیان دید است نامش

۱۰۹

یکی دید است از آن معبود گویند

باسم اینجا همان معبود جویند

۱۱۰

که آن معبود اینجا باز یابی

ز بود خویشتن این راز یابی

۱۱۱

ز بود خود مشو بیرون و بنگر

که اندر تست آن بی چون و بنگر

۱۱۲

ز بود خود مشو بیرون در اینجا

در اینجا بازبین بیچون در اینجا

۱۱۳

تو از بود فنا معبودمی بین

وزینجا گه زیان و سود می بین

۱۱۴

زیانت نفس دان و سود جانت

حقیقت راهبر معبود جانت

۱۱۵

در اینجا گر بجان پیوند جوئی

همه با تست اینجا پس چه جوئی

۱۱۶

حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار

ز مرگت کردم اینجا گه خبردار

۱۱۷

ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ

بباید کرد اینجا جسم و جان ترک

۱۱۸

چو کردی ترک جسم و جان زبودت

یکی باشد حقیقت در نمودت

۱۱۹

چو کردی ترک جسم و جان در اینجا

شوی چون اولین یکسان در اینجا

۱۲۰

چو کردی ترک جسم و جان حقیقت

حقیقت حق بود بیشک طبیعت

۱۲۱

چو کردی ترک جسم و جان بدانی

حقیقت هم بدان راز نهانی

۱۲۲

چو کردی ترک جسم و جان به آفاق

تو چون عشاق باشی در جهان طاق

۱۲۳

چو کردی ترک جسم و جان بدانی

به بینی آنگهان دیدار مولی

۱۲۴

نه آگاهند شیخا در یقین هان

که مرگ آمد نمود جان جانان

۱۲۵

نه آگاهند از این جان حقیقت

که این آمد سرانجام حقیقت

۱۲۶

سرانجام همه مرگست آخر

که جمله این جهان ترکست آخر

۱۲۷

ازین شک آخرت مقصود چبود

زیانت سودتست و سود چبود

۱۲۸

که بی صورت تو جان خویش بینی

ز پیدائی نهان خویش بینی

۱۲۹

نهانخویش بشناس از عیانت

عیان خواهد بُد آخر مر نهانت

۱۳۰

نهان خویش بشناس و یقین بین

گذر کن از صور عین الیقین بین

۱۳۱

نهان خویش بشناس از خدائی

مکن یک لحظه ازمعنی جدائی

۱۳۲

همی گویم بمیر و زنده دل شو

وگرنه هم در اینجا عینکل شو

۱۳۳

بزرگانی کز اینجا گوی بردند

از آن دیدند کز دید ار بردند

۱۳۴

چو میدیدند کین دنیای غدّار

نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار

۱۳۵

دو روزی نزد ایشان چون سرابی

حقیقت مینمود اینجای خوابی

۱۳۶

شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق

حقیقت خواستند از شاه توفیق

۱۳۷

چو توفیق عیانت باز دیدند

ز دید شاه هم شهباز دیدند

۱۳۸

حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان

ز حق عین دلیل آمد بر ایشان

۱۳۹

کنون باید که دل بیدار داری

دل از دنیا به کل بیزار داری

۱۴۰

بمیری این زمان از دید دنیا

نه بینی این زمان جز دید مولی

۱۴۱

بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت

که باید شد سوی مولا حقیقت

۱۴۲

جهان هیچست جز مولی نجویند

سخن خود هیچ از دنیا نگویند

۱۴۳

تمامت انبیا زین سرّ اسرار

حقیقت از خدا گشتند خبردار

۱۴۴

همه از جبرئیل آن پیک حضرت

رسیدند در نمود عزّ و قربت

۱۴۵

ز جبریل امین بیدار گشتند

ز بود نفس کل بیزار گشتند

۱۴۶

نمود حق بدیدند از یقین باز

در اینجا گه رسیدند از یقین باز

۱۴۷

تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت

که همراه تو است اینجا دلیلت

۱۴۸

دلیلت با تو است و می ندانی

چنین اینجایگه می باز مانی

۱۴۹

دلیلت با تو اندر راه معنی

ویست از خیر و شر آگاه معنی

۱۵۰

دلیلت با تو اینجا ره برده

ره خود را بسوی شاه برده

۱۵۱

دلیلت با تو اینجا در میانست

درین پیدا ترا در جان نهان است

۱۵۲

دلیلت با تو و تو بیخبر زو

چنین افتادهٔ در گفت و درگو

۱۵۳

دلیلت با تو تو آگاه کرده

همه ذرات تو در راه کرده

۱۵۴

تو زوغافل چنین اینجا بمانده

برسوائی درین غوغا بمانده

۱۵۵

تو زوغافل چنین مانده در اینجا

فتاده در میان شور و غوغا

۱۵۶

تو زو غافل دریغا کو ندیدی

اگرچه وصف او بیحد شنیدی

۱۵۷

اگر وصفش کنم چون دانی اینجا

به بیرون راه مینتوانی اینجا

۱۵۸

مشو غافل که این معنی یقین است

که او در اندرونت پیش بین است

۱۵۹

ترا این جبرئیل اینجا بیاید

که این درهای معنی برگشاید

۱۶۰

دمادم میدهد پیغام جانان

همی گوید دمادم نام جانان

۱۶۱

تو از پیغام او حرفی ندیده

یقین حرفی تو از وی ناشنیده

۱۶۲

همه گفتار ما از اوست امروز

از آن معنی ما نیکوست امروز

۱۶۳

همه گفتار ما از او پدید است

حقیقت جمله او گفت و شنیداست

۱۶۴

همه گفتار ما از وی عیانست

دمادم از درین شرح و بیانست

۱۶۵

اگر از گفت او راهی بری تو

نمود او در اینجابنگری تو

۱۶۶

دمادم اندر اینجا اوبگفتار

همی گوید درونم سرّ اسرار

۱۶۷

ز گفتارش یقین اینجا جنیدم

بدام او بمانده خار و قیدم

۱۶۸

که داند تا مر اینجا گه بنمود

حقیقت چون بدیدم ذات کل بود

۱۶۹

حقیقت سالکان در دید او یار

شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز

۱۷۰

هر آنکو دید او بشناخت اینجا

ز دیدش جان ودل دریافت اینجا

۱۷۱

گروهی آدمش گویند تحقیق

ز ذات او دمش جویند توفیق

۱۷۲

گروهی علت اولاش گویند

گروهی آدم معناش گویند

۱۷۳

گروهی گفتهاند اینجاش اعلام

که اینجا میرساند وحی و پیغام

۱۷۴

گروهی جبرئیلش گفته ازناز

که بیشک دیده است انجام و آغاز

۱۷۵

همه انوار و اسراری که بوده است

حقیقت مرد را اعیان نموده است

۱۷۶

تمامت انبیای راز دیده

یقین در حضرت ایشان رسیده

۱۷۷

بگفته راز جانان پیش ایشان

ز دید جان بیش اندیش ایشان

۱۷۸

خبردار است و چیزی مینداند

بجز حق او ز خود چیزی نخواند

۱۷۹

هر آن اسرار کاینجا گفته از یار

کند عشاق را اینجا خبردار

۱۸۰

از آنش عقل کل خوانده است منصور

که او از کل نباشد یک زمان دور

۱۸۱

از آنش عقل کل گویند از راز

که دیده است از عیان انجام و آغاز

۱۸۲

از آنش عقل کل خوانند در دید

که کلی حق نمیبیند ز توحید

۱۸۳

از آنش عقل کل خوانند در ذات

که کل میبیند اینجا جمله ذرات

۱۸۴

نمود او ز دیدار است جانان

حقیقت صاحب اسرار است جانان

۱۸۵

نمود او نداند کس به جز من

کزو شد شیخ مر اسرار روشن

۱۸۶

نمود او مرا اینجا یقین است

که اینجا عقل کلم پیش بین است

۱۸۷

حقیقت عقل کل بوده است بنگر

یقین الهام معبود است بنگر

۱۸۸

از آن حضرت خبردار است اینجا

از آن بیشک پدیدار است اینجا

۱۸۹

از آن حضرت خبر او میدهد باز

تو واقف گرد گر میدانی این راز

۱۹۰

از آن حضرت ابی چون راز دارد

دمادم مر ترا پاسخ گذارد

۱۹۱

خبردارت کند از نیک و از بد

تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد

۱۹۲

دمادم میخوری در غفلت خویش

جدا مانده چنین از قربت خویش

۱۹۳

دمی بااو در اینجا آشنا گرد

که او گرداندت اندر خدا فرد

۱۹۴

دمی را او در اینجا باش یکتا

که بنماید ترا نقاش اینجا

۱۹۵

تو از الهام بیچون درحقیقت

زمانی گوش میکن بیطبیعت

۱۹۶

که تا او می چو میگوید همان کن

بروز اینجایگه مرگوش جان کن

۱۹۷

بگوش جان ازو بشنو در اینجا

ازو کن رازها باور در اینجا

۱۹۸

دریغا با که میگویم من این راز

که داند تا بداند این یقین باز

۱۹۹

کسی درخواب رفته او چه داند

که او در خواب بود خود بداند

۲۰۰

مگر از خواب او بیدار گردد

در اینجا صاحب اسرار گردد

۲۰۱

چو در خوابی کجا یابی تو معنی

دریغاره نبردی سوی مولی

۲۰۲

اگر از عقل کل هستی خبردار

چو ما از عین این هستی خبردار

۲۰۳

ابا ما جبرئیل اندر میانست

حقیقت شیخ در شرح و بیانست

۲۰۴

ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا

یقین اندر عیان ماست پیدا

۲۰۵

ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی

ره معنی ببرده در سخن گوی

۲۰۶

ابا ما جبرئیل اسرار گفته است

حقیقت جمله از دیدار گفته است

۲۰۷

همه از یار گفت اسرار با ما

حقیقت بر سر این دار با ما

۲۰۸

همه از یار گفت اینجا حقیقت

نمود اینجا گه اسرار حقیقت

۲۰۹

همه از یار گفت اینجای با ما

از آن گشتیم از دیدار یکتا

۲۱۰

که داند جبرئیلم تا کدامست

که کار از جبرئیل ماتمام است

۲۱۱

که داند جبرئیل ما در اینجا

که خواهد مر دلیل ما در اینجا

۲۱۲

که داند جبرئیلم شیخ بیچون

بگویم با تو این اسرار اکنون

۲۱۳

حقیقت جبرئیلم مصطفایست

که او کل رازدار پادشاه است

۲۱۴

حقیقت جبرئیل ماست اینجا

زهر معنی دلیل ماست اینجا

۲۱۵

حقیقت جبرئیلش عقل کل بود

از آن پیوسته اندر نقل کل بود

۲۱۶

مرا او عین کل اینجاست بیشک

از آنم دیده از دیدار او یک

۲۱۷

مرا پیغام او داد از خدائی

مرا بخشید اینجا روشنائی

۲۱۸

مرا پیغام او داد از نمودم

در اینجا بود او کرده در سجودم

۲۱۹

مرا پیغام او داد از حقیقت

که بیرون آمدم کل از طبیعت

۲۲۰

مرا پیغام اوداد از عنایت

رسانید اندرین عین عیانت

۲۲۱

مرا پیغام او داد از یکی باز

که تادیدم یکی را بیشکی باز

۲۲۲

مرا پیغام او داد از عیانش

که واصل هستم از شرح و بیانش

۲۲۳

مرا پیغام اوداده است از دید

که یکی گردد اندر عین توحید

۲۲۴

مرا پیغام او داده است اینجا

درم از بود بگشاده است اینجا

۲۲۵

مرا پیغام او داده است الحق

که چون حقی ز حق میگو اناالحق

۲۲۶

اناالحق من ز قول او ز دستم

یقین در قول وفعل او بدستم

۲۲۷

مرا جبریل کلی ذات اویست

از آن اینجا مرادر گفتگویست

۲۲۸

مرا بیواسطه اینجا یقین اوست

از آن ای شیخ دین در گفت و گویست

۲۲۹

چو او جبریل راه ماست اینجا

یقین جبریل شاه ماست اینجا

۲۳۰

زهی جبریل ما به ز آن دیگر

زهی اعیان ما اعیان دیگر

۲۳۱

چه میگویم بگو ای شیخ دیندار

که باشد این سخن ما را خریدار

۲۳۲

بمگذر این زمان از عقل کل تو

دمادم گوش میکن نقل کل تو

۲۳۳

که نقل من همه از مصطفایست

که او جبریل جمله انبیایست

۲۳۴

بمعنی و بصورت رهنما اوست

ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست

۲۳۵

زهی مهتر که منصور است رازست

در اینجا بازبین اعتراز و نازست

۲۳۶

زهی مهتر که هستی رهنما تو

گزین انبیا و اولیا تو

۲۳۷

حقیقت هرچه بینی مصطفا بین

محمد در همه نور خدا بین

۲۳۸

تو منگر هیچ بی احمد در اینجا

ز احمد بنگر اندرهر در اینجا

۲۳۹

حقیقت شیخ اندر مجلس ما

حقیقت زر شده از وی مس ما

۲۴۰

که بیشک آمد آن را کیمیایست

که او از کیمیای آن بقایست

۲۴۱

تو اندر کیمیاگر راه داری

کنی مس را بزرگرهوشیاری

۲۴۲

ز دید کیمیای شرع بگذر

که گردد ناگهانت مس چون زر

۲۴۳

مس تو از شریعت زر شود هان

ازین سرور مست بازد شود هان

۲۴۴

از آن سو مگذر و بنگر درین راز

که گرداند ترا از خود سرافراز

۲۴۵

ازین سروردمی بگذر یقین تو

کزو گردی حقیقت راه بین تو

۲۴۶

ازین سرور که منصور است برادر

یقین منصور از او آمد خبردار

۲۴۷

ازین سرور منم پیروز امروز

بنور عشق او گشته دل افروز

۲۴۸

ازین هر دو منم امروز دیندار

اناالحق میزنم از وی درین دار

۲۴۹

ازین سرور منم جانان شده کل

ز دید بود خود پنهان شده کل

۲۵۰

ازین سرور منم بیشک خداوند

خداوندم چنین کردست در بند

۲۵۱

ازین سرور منم واصل در اینجا

ز وصل او گشاده در در اینجا

۲۵۲

ازین سرور منم امروز سرور

ز عشقش بازم این جاجان و هم سر

۲۵۳

سر و جانم بمهر او ببازم

که جز او نیست اینجا سرفرازم

۲۵۴

جمالش در درون جان نهانست

جمالش در همه چیزی عیان است

۲۵۵

جمالش در دل و در جان واصل

نمیبینی تو او را شیخ حاصل

۲۵۶

ببین تا چند بارت گفتم این راز

نمییابی تو این معنی کل باز

۲۵۷

به بین تا چند بارت باز گفتم

در اسرار هر نوعی بسفتم

۲۵۸

جنید اینجا ز دید مصطفایست

که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست

۲۵۹

نه این هر سه یکی باشد ز اعیان

تو دید مصطفی دان دید جانان

۲۶۰

جنیدا بهترین دینست احمد

درون دیده ره بین است احمد

۲۶۱

هر آنکو مصطفی در خود عیان دید

ز دید مصطفی بس دید جان دید

۲۶۲

هر آنکو مصطفا را یافت بیشک

بسوی مصطفا بشتافت بیشک

۲۶۳

هر آن کو مصطفی دیده است اینجا

حقیقت عین توحید است اینجا

۲۶۴

ز دید احمد مرسل یقین دان

ازو هر مشکلی حل این، یقین دان

۲۶۵

اگر اینجا به بینی مصطفایت

همین جاگه به بینی مربقایت

۲۶۶

اگر اینجا رخ او باز بینی

درون ذرهها زو راز بینی

۲۶۷

اگر اینجا رخ او یافتی باز

بمعنی و بصورت شو سرافراز

۲۶۸

الا ای شیخ چونست این معانی

ز من بشنو که چونست این معانی

۲۶۹

حقیقت نور ذات آمد محمد

از آن عین صفات آمد محمد

۲۷۰

ازو بشناس اینجا قربت دوست

کزو اینجا رسی در حضرت دوست

۲۷۱

بدان احمد که احمد یافت در خویش

حجاب عشق را برداشت از پیش

۲۷۲

بنورش تا ابد اینجا بقا دید

ز نور عرش اینجا با صفا دید

۲۷۳

بنورش راه کرد او سوی منزل

بمنزل در رسید و گشت کامل

۲۷۴

بنورش راه شرع حق عیان یافت

بمنزل در رسید و جان جان یافت

۲۷۵

بنورش گر در اینجا راز بینی

مر او را هم ز خود می باز بینی

۲۷۶

بنورش هرچه دیدم راز دیدم

که او را در حقیقت باز دیدم

۲۷۷

ازو من ساختم اینجا اناالحق

مرا برگفت هان برگوی الحق

۲۷۸

مرا او گفت چندین بار گفتم

اناالحق شیخ اندر دار گفتم

۲۷۹

هر آنچه سرور ما گفت ما را

یقین مانیز آن گفتیم اینجا

۲۸۰

ازو گفتیم و از وی باز گوئیم

ازو هر لحظه این سر باز گوئیم

۲۸۱

ازو گفتیم ما اینجا حقیقت

مر این سر نهان پیدا حقیقت

۲۸۲

ازو گفتیم ما اینجا هوالله

اناالحق ما زدیم از ما سوی الله

۲۸۳

کجامردی که اینجا بشنود راز

حقیقت اندر اینجا بنگرد باز

۲۸۴

بدین ما که آن دین خدائیست

حقیقت عشق آیین خدائیست

۲۸۵

بدین ما اگر ره میبری تو

ز هفتم آسمانها بگذری تو

۲۸۶

بدین ما در اینجا سر فرود آر

که از دینم به بینی تو رخ یار

۲۸۷

بدین ما هر آنکو رغبت آرد

دمی در دین ما او پای دارد

۲۸۸

ز دین ما شود اینجا یقین او

خدا خود میشود اندر یقین او

۲۸۹

حقیقت مستی اندردین ماهست

در آخر نیستی آئین ما هست

۲۹۰

اگر از نیستی ره باز بینی

تو هم در نیستی این راز بینی

۲۹۱

ره عشاق اندر نیستی بود

ز عین نیستی دیدند معبود

۲۹۲

ره عشاق اندر نیستی خاست

که اندر نیستی هستیش پیداست

۲۹۳

ز هستی گر رسی در نیستی باز

تو اندر نیستی گردی سرافراز

۲۹۴

ز هستی گر رسی در قربت دوست

حقیقت نیست بینی حضرت دوست

۲۹۵

دمی بی نیستی اینجا مزن دم

حقیقت نیستی بنگر دریندم

۲۹۶

بود این هستی اشیا پدیدار

که عین نیستی بد ناپدیدار

۲۹۷

مرین معنی ندانم با که گویم

ویا زین سر درین معنی چه جویم

۲۹۸

ز اول چون ندانی آخرت چون

شود بیشک بظاهر معنیت چون

۲۹۹

چواول می ندانی آخر کار

چگونه آید اینجاگه پدیدار

۳۰۰

چواول می ندانی رازت اینجا

کجا بوده است و چون آغازت اینجا

۳۰۱

چو اول می ندانی وحدت کل

چگونه رهبری در حضرت کل

۳۰۲

چو اول می ندانی اولینت

چگونه بازی بینی آخرینت

۳۰۳

چو اول می ندانی ماندهٔ تو

اگرچه صد معانی خواندهٔ تو

۳۰۴

چو اول می ندانی ذات اینجا

کجادانی عیان آیات اینجا

۳۰۵

ز اول شو خبردار حقیقت

از اول دان مر اسرار حقیقت

۳۰۶

از اول شو خبردار یقین تو

در آخر اول اینجا گه ببین تو

۳۰۷

از اول گرم آخر راه داری

از این معنی دل آگاه داری

۳۰۸

دلی باید که او نبود مبدل

که اینجا باز بیند سرّ اول

۳۰۹

دلی باید در اینجا صاحب اسرار

که از اول بود شیخا خبردار

۳۱۰

دلی باید از اول بینشان او

که آخر باز بیند جان جان او

۳۱۱

از اول شیخ میباید خبر داشت

پس آنگاهی به آخر پرده برداشت

۳۱۲

از اول گر شوی اینجا خبردار

چو منصورت کند از عشق بردار

۳۱۳

مرا مقصود ای شیخم چه چیز است

نخواهم جسم و جان جانان عزیز است

۳۱۴

مرا مقصود اول ذات جانان

کنون اعیان در این ذرات جانان

۳۱۵

مرا مقصود از اول یار بوده است

کنون اینجا در این گفتار بوده است

۳۱۶

دراول نیستت بود این زمان هست

کجا او را هلم او را من از دست

۳۱۷

برین دست بریده گوش دارم

ورا کزوی در این سر هوش دارم

۳۱۸

در آخر اولم شیخا ببین باز

چه میخواهی ز اول راز آغاز

۳۱۹

در آخر اولم اینجا نظر کن

ز اول بود جانت را خبر کن

۳۲۰

در آخر اولیم شیخا عیانست

نمیبینی که در شرح و بیانست

۳۲۱

در آخر اولم شیخا پدید است

اباتو اندرین گفت و شنید است

۳۲۲

ابا دید تو شیخا ساخت امروز

زهی معنی ترا پرداخت امروز

۳۲۳

یقین میگویمت شیخا که مائیم

که دید خود دمادم مینمائیم

۳۲۴

در این حق الیقین راه بینان

ترا تقریر کردم هان یقین دان

۳۲۵

حقیقت شیخ این از خود شنو باز

ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز

۳۲۶

مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا

که تا در حق نباشی غره اینجا

۳۲۷

سخنهایم همه باتست در دید

نه با دیگر بصورت عین تقلید

۳۲۸

ز توحید عیان خواهم نمودن

ترا من جان جان خواهم نمودن

۳۲۹

عیان بنمایمت روشن چو خورشید

چنان کان را همی بینی تو جاوید

۳۳۰

عیان بنمایمت اینجایگه من

درونت با برون دیدار شه من

۳۳۱

عیان بنمایمت در دید بیچون

یکی گردانمت من بیچه و چون

۳۳۲

مرو بیرون ز خود شیخا زمانی

ز معنی می شنو هر دم بیانی

۳۳۳

مرو بیرون زخود در لاوالا

که تا در عشق گردانمت یکتا

۳۳۴

مرو بیرون ز خود شیخا دمادم

که اینجا گه رسانم اندر آن دم

۳۳۵

مرو بیرون زخود شیخا در اسرار

که تا آرم ترا قربت پدیدار

۳۳۶

ابا خود آشنا باشد یقین او

ابا خود او بود در گفت و در گو

۳۳۷

ابا خود آشنای لامکان است

مکان را جملگی دیدار جانست

۳۳۸

کنون او در مکان ز آن راز دارد

ولی در لامکان اعزاز دارد

۳۳۹

کنون اندر مکان دید دیدت

نه با من با همه گفت و شنیدت

۳۴۰

یکی بیچون شناسم در خدائی

ورا کو نیستش هرگز جدائی

۳۴۱

دوئی نبود که بیچونست جانان

حقیقت هفت گردونست جانان

۳۴۲

چو جانان آفتاب و ماهتاب است

که خورشید و مهش در تک و تابست

۳۴۳

ورای ذات او چیز دگر نیست

بجز منصور کس را زوخبر نیست

۳۴۴

حقیقت از یکی اعیانست پیدا

اگر نه در دوئی جانست پیدا

۳۴۵

ز یکی گر شوی بیرون ندانی

میان خاک و خون بیشک نمانی

۳۴۶

یکی بین و مرو بیرون زخویشت

که بنهاده است او اعیان پیشت

۳۴۷

ز اعیان یاب دیدار الهی

کز اعیانست اسرار الهی

۳۴۸

گر از اعیان خبرداری تو مائی

ابا اعیان من کن آشنائی

۳۴۹

گر از اعیان خبرداری حقیقت

ز باغ ما تو برداری حقیقت

۳۵۰

گر از اعیان خبرداری فنا باش

که رویت چون نمود اینجای نقاش

۳۵۱

چو در اعیان خود راهی نبردی

نه صافت خوانم این جا و نه دُردی

۳۵۲

چنین پیدا جمال یار پنهان

بهرزه میدهند اینجایگه جان

۳۵۳

چنین پیدا جمال یار اینجا

ازو منصور برخوردار اینجا

۳۵۴

چنین پیدا جمال بینشانی

دمادم گفته او راز نهانی

۳۵۵

چنین پیدا جمال بیچه و چون

فکنده نور خود برهفت گردون

۳۵۶

چنین پیدا جمال شاه عالم

نماید وصل خود اینجا دمادم

۳۵۷

چنین پیدا جمال ذات اینجا

یقین درجمله ذرات اینجا

۳۵۸

چنین پیداست شیخا بیچه و چون

توئی اکنون که گفتی بیچه و چون

۳۵۹

همه اینجا توئی اندر جمالت

نمودار است اعیان وصالت

۳۶۰

همه اینجا توئی چیزی دگر نیست

که بیند مر ترا چون راهبر نیست

۳۶۱

همه اینجاتوئی و رهبر خود

یقین اندر عیان خیر و شر خود

۳۶۲

همه اینجاتوئی جمله نکوئی

حقیقت خود تواندر گفتگوئی

۳۶۳

همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز

که میگویندش اینجا از عدم نیز

۳۶۴

همه اینجاتوئی ای ذات بیچون

که میخوانی همه آیات بیچون

۳۶۵

همه اینجا توئی بیشک حقیقت

که پیدائی یکی در یک حقیقت

۳۶۶

ز پیدائی خود هستی یگانه

تو خواهی بود با خود در میانه

۳۶۷

توخواهی بود شیخ و کس نباشد

بجز تو در جهان بس نباشد

۳۶۸

در این اسرار شیخا در یقینی

بجز حق هیچ در عالم نبینی

۳۶۹

حقیقت آنکه در حق هست باقی

بماند جاودان اویست باقی

۳۷۰

حقیقت آنکه شد هست هوالله

بماند جاودان هست هوالله

۳۷۱

درین اسرار شیخا در یقینی

بجز جبار در عالم چه بینی

۳۷۲

اگر مردی ز خود دایم بمانی

بذات جاودان قایم بمانی

۳۷۳

اگر مردی زخود جاوید گشتی

ز نور ذات حق خورشید گشتی

۳۷۴

همه مردان ز دید خود بمردند

از آن در راه معنی گوی بردند

۳۷۵

همه مردان بمردند از صور هان

برستند آن زمان از خیر و شر هان

۳۷۶

چنین بین شیخ دمدم میر از خود

درین دنیا تو عبرت گیر از خود

تصاویر و صوت

هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۸
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۱

نظرات