عطار

عطار

بخش ۳۱ - پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید

۱

یکی از بایزید این باز پرسید

که اینجاگه حقیقت حق توان دید

۲

بچشم صورت او را میتوان یافت

بگو تامن خبر یابم از آن یافت

۳

جوابش داد سلطان حقیقت

که او را کی توان دید از طبیعت

۴

به بیرون هیچکس او را ندیدست

اگرچه با همه گفت و شنیدست

۵

به بیرون کی توانی یافت جانان

که درتن ظاهر و بیرونست پنهان

۶

به بیرون اندرون هردو یکی است

حقیقت جان جانان بیشکی است

۷

اگر باشد برون و هم درونت

حقیقت خود بخود او رهنمونت

۸

اگر او را بصورت تو ببینی

بنزد عاشقان باشد دو بینی

۹

بمعنی بعض بین او را بدو باز

که اعیانت چنین باشد همه راز

۱۰

بدو هم باز بین او را حقیقت

که او راکی تواند یافت دیدت

۱۱

بدو هم ذات او در خویش یابی

بوقتی کز خودت بیخویش یابی

۱۲

به بیخویشی نماید رویت اینجا

اگر بشناسی از کل مویت اینجا

۱۳

به بیخویشی جمال او بیابی

نبینی خود کمال او بیابی

۱۴

به بیخویشی نمودارت شود دوست

اگر اندر میانه ننگری پوست

۱۵

به بیخویشی تو اندر عالم دید

مر او را بنگری در عین توحید

۱۶

به بیخویشی جمالش میتوان یافت

درون نور جلالش میتوان یافت

۱۷

چنان نورش درونِ دیده آمد

که از نورش رخ جان دیده آمد

۱۸

چنان نورش درون دیده دیدم

که ازدیده بدیده دیده دیدم

۱۹

ز دیده دیده هم دیده بیابی

اگر در دید او را دیده یابی

۲۰

درون دیده بنگر دیدهٔ دید

که جز از دیده او را کی توان دید

۲۱

درون دیده هر کین راز یابد

ز دیده دید دید او باز یابد

۲۲

درون دیده دیدارست بنگر

که او در دیده دیدارست بنگر

۲۳

درون دیده او دردید آمد

از آن در جمله نوردیده آمد

۲۴

درون دیده دیدارست بیچون

بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون

۲۵

درون دیدهاش در دیده میبین

تو دیدارش یقین دیده میبین

۲۶

درون دیده جانانت هویداست

حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست

۲۷

درون دیده رخسارش عیانست

در اینجا نقطهٔ خالش عیانست

۲۸

در اینجا نقطهٔ خالست پیدا

یقین مستقبل و حالست پیدا

۲۹

نظر کن خال او در نور تحقیق

از آن خالش در اینجا یافت توفیق

۳۰

نظر کن خال در نور تجلّی

ز نور او درون دیده پیدا

۳۱

حقیقت خال جانانست دیده

که هم پیدا و پنهانست دیده

۳۲

حقیقت خال جانانست بنگر

که در خورشید تابانست بنگر

۳۳

حقیقت خال جانانست میدان

درون او یقین اعیانست میدان

۳۴

جمالش دیدهٔ خود کن تماشا

که بنمودست کل در عین الّا

۳۵

اگر در دیده دید دید بینی

جمالش در نهان در دیده بینی

۳۶

اگر در دیده دریابی وصالش

عیان بینی تجلّی جمالش

۳۷

اگر در دیده دریابی رخ یار

نمودارست او در دید هموار

۳۸

جمال یار اندر دیده بنگر

عیان دید او دزدیده بنگر

۳۹

جمال یار در دیده توان دید

حقیقت دیده در دیده توان دید

۴۰

جمال یار اعیانست در دید

ز دیده باز بین در عشق توحید

۴۱

حقیقت نقطهٔ خال از جلالست

زبان در دیدن او گنگ و لالست

۴۲

حقیقت نقطهٔ خالش هویداست

ز بهر اوهزاران شور و غوغاست

۴۳

اگر در دیده بینی راز جانان

هم انجامست وهم آغاز جانان

۴۴

نظر کن دیده را تا یار بینی

حقیقت در اعیان اسرار بینی

۴۵

نظر کن دیده را در هر دو عالم

که تا یکتا نماید راز این دم

۴۶

نظر کن دیده را بنگر رخ یار

که از دیده است اینجاگه بدیدار

۴۷

زهی نادان ندیده راز دیده

نظر کن این زمان از راز دیده

۴۸

زهی نادان بخود گردیدهٔ تو

از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو

۴۹

هر آن کز عشق صاحب دیده باشد

در اینجاگاه صاحب دیده باشد

۵۰

هر آنکو دیده دیدارش در این سِر

درون دیده جانان یافت ظاهر

۵۱

ترا در دیده خورشیدست دیدی

حقیقت نور جاویدست دیدی

۵۲

ز نور دیدهٔ خود آشنا باش

درون دیدار دیدار لقا باش

۵۳

ز نور دیده بنمود او لقایت

همی گرداند اینجا جابجایت

۵۴

ز نور دیده بنگر روشنائی

که ازوی داری اینجا آشنائی

۵۵

ز نور دیده بنگر هر چه بینی

که جز نورش دگر چیزی نبینی

۵۶

ز نور دیده اینجا گرد واصل

کز این نورست هر مقصود حاصل

۵۷

ز نور دیده بنگر جمله اشیا

کز آن نور است اینجا جمله پیدا

۵۸

ز نور دیده بنگر نور خورشید

که نور دیده خواهد ماند جاوید

۵۹

ز نور دیده بنگر بر فلک ماه

که نور دیده هر جا میبرد راه

۶۰

ز نور دیده بنگر در فلک بین

که این نور است پیدا یک بیک بین

۶۱

ز نور دیده بیشک عقل یابی

که این تحقیق نی از نقل یابی

۶۲

ز نور دیده بنگر عرش و کرسی

حقیقت اینست بیشک نور قدسی

۶۳

ز نور دیده بنگر جنّت و لوح

کز این نور است هر لحظه ترا روح

۶۴

ز نور دیده بنگر فرش آیات

که پیدا شد مر این در جمله ذرّات

۶۵

ز نور دیده بنگر هست در نیست

مگر این سر ترا اینجاخبر نیست

۶۶

ز نور دیده بنگر جسم و جانت

کز این هر دو شود کلّی عیانت

۶۷

ز نور دیده بنگر کوه و دریا

حقیقت بحر جان در شور وغوغا

۶۸

ز نور دیده بنگر کوه اجسام

که داری این زمان آغاز و انجام

۶۹

ز نور دیده بنگر چار عنصر

که این نور است مر اسرار عنصر

۷۰

ز نور دیده بنگر آتش و آب

ز خاک و باد این اسرار دریاب

۷۱

ز نور دیده گر واصل شوی تو

حقیقت زین بیان بیدل شوی تو

۷۲

بنور دیده عاشق گرد اینجا

کز او یابی جمال فرد اینجا

۷۳

جمال بی نشان در دیده دیدم

حقیقت جان جان در دیده دیدم

۷۴

جمال بی نشان در دیده دریاب

اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب

۷۵

تو در خوابی کجا دریابی این راز

که در خوابت نباشد چشمها باز

۷۶

تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش

که هستی بی خدا ای مرد درویش

۷۷

تو در خوابی و چشمت رفته در خواب

کجا بینی تو خورشید جهانتاب

۷۸

تو درخوابی جمال جان ندیده

حقیقت آن مه تابان ندیده

۷۹

تو در خوابی نخواهی گشت بیدار

که دریابی درون دیده دیدار

۸۰

تو در غفلت فتاده مست خوابی

حقیقت نور دیده کی بیابی

۸۱

تو در خوابی و چشم از خواب بردار

حقیقت دیده را دریاب بردار

۸۲

جمال دیدهٔ جانت نظر کن

دلت از دیدهٔ جانت خبر کن

۸۳

جمال دیدهٔ جان بین تو روشن

حقیقت سیر کن در هفت گلشن

۸۴

جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت

که اینجاگاه او دید خدا یافت

۸۵

اگرچه نور دیده هست بر سر

ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر

۸۶

ز نور دیدهٔ جان یار دریاب

چو بیداری ترا آمد از این خواب

۸۷

جمال دیدهٔ جانت منوّر

بنور مصطفی پیداست بنگر

۸۸

جمال دیدهٔ جان او عیان یافت

بچشم جان جمال حق از آن یافت

۸۹

به چشم جان جمال جان جان دید

حقیقت از حقیقت او عیان دید

۹۰

بچشم جان تمامت یافت ذرّات

که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات

۹۱

بچشم جان جمال بی نشان دید

حقیقت جملهٔ کون و مکان دید

۹۲

بچشم جان جمال دوست دریافت

چنان کاینجا عیان اوست دریافت

۹۳

جمال جان خبر دارد ز جُمله

که در روضه نظر دارد ز جُمله

۹۴

نظر دارد کنون در جسم و جانها

یقین میداند او راز نهانها

۹۵

نظر دارد بدین گفتار عطّار

که او راکل همی بینم خبردار

۹۶

بچشم جانِ خود چون ره نمودم

در اینجاگه جمال شه نمودم

۹۷

بچشم جان خود اینجا یقین باز

نمودم او عیان انجام و آغاز

۹۸

حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت

حقیقت او زنور مصطفی یافت

۹۹

ز نور مصطفی گر راز یابی

دل وجانت در اینجا بازیابی

۱۰۰

ز نور مصطفی بین هرچه باشد

که جز نورش دگر چیزی نباشد

۱۰۱

ز نور اوست اینجا جان در اعیان

که میبیند جمال دوست پنهان

۱۰۲

حقیقت مصطفی اندر دل ماست

یقین کاینجایگه او حاصل ماست

۱۰۳

از او خواهیم وز وی راز بینیم

از او هم ذات او را باز بینیم

۱۰۴

از او مقصودها حاصل شود هان

که از او یافتم این نصّ و برهان

۱۰۵

دل عطّار از او آگاه آمد

که اینجاگاه دید شاه آمد

۱۰۶

دل عطّار از او اینجا خبر یافت

یقین مرنور پاکش در نظر یافت

۱۰۷

دل عطّار از او اسرار برگفت

حقیقت او حقیقت گفتگو گفت

۱۰۸

دل عطّار اینجاگاه جان کرد

دگر جانش در اینجا جان جان کرد

۱۰۹

دل عطّار از او گفتست اسرار

حقیقت اوست از سرّم خبردار

۱۱۰

دل عطّار در دریای خون است

در این دریا یقین او رهنمون است

۱۱۱

دل عطّار از این دریای جانان

بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان

۱۱۲

دل عطّار زیندم واصل آمد

که مقصود از محمّد حاصل آمد

۱۱۳

دل عطّار مقصودش همین بود

که احمد در درونش پیش بین بود

۱۱۴

دل عطّار ایندم پیش بین است

که نور مصطفایش پیش بین است

۱۱۵

دل عطّار از او افشاند جوهر

حقیقت اندر این دریای اخضر

۱۱۶

دل عطّار در سرّ جواهر

محمّد بود اندر جمله ناظر

۱۱۷

محمّد در دل عطّار جانست

از آن عطّار اسرار نهانست

۱۱۸

محمّد در دل عطّار بود است

که درجانش جمال جان نمود است

۱۱۹

دل عطّار در بود محمد(ص)

یقین اسرار منصور و مؤیّد

۱۲۰

بنور اوشدم واصل بعالم

که گفتم در عیان سرّ دمادم

۱۲۱

بنور او نمودم بر سرم تاج

بنور او بَرِ من زد چو حلّاج

۱۲۲

دم حلاّج او بخشید آخر

مر اسرار جانان کرد ظاهر

۱۲۳

دم حلاّج اینجاگه عیان شد

جمال یار آنگه کل عیان شد

۱۲۴

محمّد رخ نمودم آخر کار

نمودم اندر اینجا سرّ اسرار

۱۲۵

حقیقت هر که از احمد لقا دید

درون جان و دل کلّی صفا دید

۱۲۶

ز صورت سوی معنی راه برد او

ز معنی ره بسوی شاه برد او

۱۲۷

حقیقت عقل کل اینجاست در تو

ببین کاینجایگه پیداست در تو

۱۲۸

بنور عقل کل کآن مصطفایست

تمامت سالکان را رهنمایست

۱۲۹

بیابی وصل از احمد حقیقت

قدم را راست دار اندر شریعت

۱۳۰

قدم را راست دار و راستی کن

ز احمد روز و شب درخواستی کن

۱۳۱

بخواه از مصطفی راز دل خود

کز او یابی حقیقت حاصل خود

۱۳۲

دل وجان هر دو زو حاصل شود کل

مراد جمله زو حاصل بود کل

۱۳۳

مراد آنست سالک را در این راه

که ناگاهی رسد در حضرت شاه

۱۳۴

مراد آنست سالک را در این سر

که حق یابد درون خویش ظاهر

۱۳۵

مراد آنست سالک را در این دید

که تا کلّی یکی گردد ز توحید

۱۳۶

مراد آنست سالک را دل و جان

که اینجا کل ببیند روی جانان

۱۳۷

مراد آنست سالک آخر کار

شود در جزو و کل او جملگی یار

۱۳۸

مراد عاشق از معشوق اینست

که آخر دید کلّی در یقین است

۱۳۹

مراد عاشق اینجا حاصل آن شد

که چون صورت ز جان اینجا نهان شد

۱۴۰

بوصل دوست اینجاگه رسد باز

در اینجاگه ابی صورت شود باز

۱۴۱

ایا سالک طلبکاری تو در جان

شده در راهی و طالب شده آن

۱۴۲

نظر را باز کن بیچاره اینجا

که کردستی تو راه عشق تنها

۱۴۳

نظر را باز کن در منزل تن

که خواهد شد ره تاریک روشن

۱۴۴

نظر را باز کن آغاز و انجام

که خواهی یافت وصل کل سرانجام

۱۴۵

سرانجام تودلدار است دریاب

بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب

۱۴۶

خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی

تو در اعیان یکی و با خدائی

۱۴۷

در این عین خدائی باز مانده

در این اسرار صاحب راز مانده

۱۴۸

تو در عین خدائی میندانی

که بیشک از خدا هردو جهانی

۱۴۹

توئی ذات و خبر از خود نداری

که در دیدار جانان جمله یاری

۱۵۰

توئی ذات وخبر از خویشتن یاب

خدا را در حقیقت خویشتن یاب

۱۵۱

منزّه دان تو او را از طبیعت

که بنمایدترا کل دید دیدت

۱۵۲

تو جزوی در تو کل موجود پیداست

تو هستی بنده و معبود پیداست

۱۵۳

درونت گرخبر دارد از آن دید

یکی بین هر دوعالم راز توحید

۱۵۴

یکی بین هر دو عالم در درونت

حقیقت شاه هر دو رهنمونت

۱۵۵

یکی بین هر دو عالم را تو در دل

اگر بینی یکی هستی تو واصل

۱۵۶

یکی بین هر دو عالم را تو در جان

درون جان چو اعیانست جانان

۱۵۷

یکی بین هر دو عالم تا بدانی

چرا مرکب بهر جاگه دوانی

۱۵۸

یکی بین هر دو عالم واصلانه

حقیقت هم توئی کل جاودانه

۱۵۹

یکی بین و دوئی از خود بیفکن

خدا را یاب خود بی ما و بی من

۱۶۰

یکی بین و دوئی بردار از پیش

حجاب این دوئی انداز از خویش

۱۶۱

یکی بین و دوئی اینجا رها کن

عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۱۸
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات