عطار

عطار

بخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را

۱

چو از دایه سخن بشنود هرمز

چنان شد کان نیارم گفت هرگز

۲

بدو گفت ای ز دانش دور مانده

ز غول نفس خود مغرور مانده

۳

نداری شرم با موی چو پنبه

که حلق چون منی برّی بدنبه

۴

ز موی همچو پنبه دام کردی

چو مرغی پیش دامم رام کردی

۵

مساز این پنبه دام مکر و فن را

بنه این پنبه کرباس و کفن را

۶

جوانی میکنی در پیش من تو

حساب گور کن ای پیرزن تو

۷

بافسونی مرا می بر نشانی

نیم زان دست افسون چند خوانی

۸

تو بر من مینهی کاری بصد ناز

نترسی کو فرو افتد ز هم باز

۹

تو دم میده اگر همدم بماند

تو برهم نه اگر بر هم بماند

۱۰

بسالوسی لباسی بر سرم نه

بعشوه پیش پایی دیگرم نه

۱۱

کجازرق تو یابد دست بر من

فسون و زرق نتوان بست بر من

۱۲

مرا آهسته میرانی سوی شست

چو صیدی میکشی تا برکشی دست

۱۳

مشو در خون خویش و خون من تو

یکی دیگر گزین بیرون من تو

۱۴

گر او نیکوست نیکوکاریش باد

ز نیکوییش برخورداریش باد

۱۵

بهرنوعی که هست او آنِ خویشست

خداوندست و در فرمانِ خویشست

۱۶

مرا با آن سمنبر نیست کاری

که گل را همنشین باید بهاری

۱۷

کجا درماند از چون من کسی گل

که چون من خار ره دارد بسی گل

۱۸

چه گردم گرد شمع عالم افروز

مرا با گل نه عیدست و نه نوروز

۱۹

چو من پروانهٔ آن دلفروزم

اگر با شمع پرّم پر بسوزم

۲۰

برو ای پیر جادوی فسون باز

که نتوانی شدن با من فسون ساز

۲۱

بروای بوالعجب باز سیه پر

که تو گمراه را دیوست همبر

۲۲

برو ای شوم سرداده بتلبیس

که در شومی سبق بردی ز ابلیس

۲۳

چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند

ازودایه چو خر دریخ فرو ماند

۲۴

بهرمز گفت ای بیشرم آخر

شدی در سرد گویی گرم آخر

۲۵

مشو گرم ای ز دیده رفته آبت

تو از من به اگر ندهم جوابت

۲۶

ازین صد بازیت بر من اگر من

نیارم بر تو صد بازی دگر من

۲۷

ببین کار جهان کاین روستایی

دهد درجادویی بر من گوایی

۲۸

چوجادویم نگویم بیش با تو

نمایم جادویی خویش با تو

۲۹

چنانت زیر دام آرم بمردی

که بر یک خشت صد گردم بگردی

۳۰

چنان گردی اگر بگریزی از دام

که میخوانی خدا را تو بصد نام

۳۱

مپیما از تهوّر درد بر من

چنین منگر بچشم خُرد بر من

۳۲

اگر گردم بلعب و لهو مشغول

سراسیمه شود از مکر من غول

۳۳

اگر بر ره نهم دامی بتلبیس

ز بیم من بتک بگریزد ابلیس

۳۴

نگویی تو که آخر من کراام

تو گل را باش اگر نه من تراام

۳۵

بدین زودی چنین گشتی تو بامن

نه یکدم همنشین گشتی تو بامن

۳۶

ز گفت دایه هرمز گشت خاموش

نکردش یک سخن را بعد ازان گوش

۳۷

همی چندانکه دایه بیش میگفت

ز گفت دایه هرمز بیش میخفت

۳۸

نه خود می دفع کرد از راه خوابش

نداد آن یک سخن آن یک جوابش

۳۹

چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش

برون رفت و جدایی داد از خویش

۴۰

چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ

برجعت پیش گل آمد ازان باغ

۴۱

نشسته بود گلرخ دیدهها تر

دلی برخاسته دو چشم بر در

۴۲

همه خون دلش بالا گرفته

کنار او ز خون دریا گرفته

۴۳

ز بی صبری ز دل رفته قرارش

زمین پرخون زچشم سیل بارش

۴۴

زبان بگشاد کای دایه کجایی

چرا استادگی چندین نمایی

۴۵

الا ای دایه آخر دیر کردی

مرا از زندگانی سیر کردی

۴۶

الا ای دایه چندینی چه بودت

مگر در راه دیوی در ربودت

۴۷

الا ای دایه بس چُستی تو در کار

ترا باید فرستادن بهر کار

۴۸

الا ایدایه خوابت در ربودست

و یا در راه آبت در ربودست

۴۹

الا ای دایه تا کی اشک رانم

بگو با من که تا جایت بدانم

۵۰

بگو تا این تن آسانیت تاکی

بگو تا این گران جانیت تا کی

۵۱

چراست ای دایه چندینی قرارت

که خونین شد دلم در انتظارت

۵۲

مرا رمزی ز پیری یادگارست

که سوزی سخت سوز انتظارست

۵۳

مبادا هیچکس را چشم بر راه

کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه

۵۴

درآمد دایه گلرخ را چنان دید

رخ گل همچو برگ زعفران دید

۵۵

بگل گفت ای عزیز جان مادر

نبردی پیش ازین فرمان ما در

۵۶

چرا آخر چنین شوریده گشتی

ز سر تا پای غرق دیده گشتی

۵۷

چرا آخر چنین در خون نشستی

ز خون دیده در جیحون نشستی

۵۸

چرا آخر چنین بیخویش گشتی

ز یکجو صابری درویش گشتی

۵۹

مرا امروز رسوا کردی ای گل

ز رسواییم پیدا کردی ای گل

۶۰

کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد

چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد

۶۱

گرفتم طالع آن روستایی

سر بد دارد و برگ جدایی

۶۲

نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم

ندارد برگ گل چندانکه گفتم

۶۳

از اوّل در وفا میزد دلش جوش

در آخر گشت خشم آلود و خاموش

۶۴

کنون گر صد سخن برهم بتابم

یکی را باز میندهد جوابم

۶۵

چو دیواری باستادست خاموش

نمیدارد چو دیواری سخن گوش

۶۶

کجا دیوار را گر گوش بودی

سخن بشنودی و خاموش بودی

۶۷

رواست از سنگ گفتار و ازو نه

سخن آید ز دیوار و ازو نه

۶۸

چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست

ز گل دارد حیا خاموش از آنست

۶۹

چنانش یافتم در سرفرازی

که نتوان کرد باوی هیچ بازی

۷۰

بگفتم صد سخن زرّین و سیمین

نزد یکدم که سگ یامردمست این

۷۱

چو او بر یاد باغ پادشاهست

سری دارد که بادش در کلاهست

۷۲

سبک سر بود و چهره زرد کرد او

چو باد از من گذشت و گرد کرد او

۷۳

چودایه گفت این و گل شنیدش

چو بادی آتشی در سر دویدش

۷۴

دو چشم نرگسین او ازین سوز

ز نوک مژه از خون شد جگر دوز

۷۵

هزاران اشک خون آلود نوخیز

فرو بارید از مژگان سرتیز

۷۶

بدانسان در دلش افتاد جوشی

که پیدا شد زهرمویش خروشی

۷۷

سر زلف جهان آرای برکند

بدندان پشت دست ازجای برکند

۷۸

بغایت غصّه میکردش ز هرمز

که باگل این که داند کرد هرگز

۷۹

ز اشک آتشین مژگانش میسوخت

ز درد ناامیدی جانش میسوخت

۸۰

زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار

مشو در خون جان من بیکبار

۸۱

مگرد از گل جداگر گل جفا کرد

که نتوان پارهیی از خود جدا کرد

۸۲

ز دستم رفت دل و ز کار من آب

دلم خون شد مرا ای دایه دریاب

۸۳

اگر کار دلم را در نیابی

نشانم از جهان دیگر نیابی

۸۴

درین اندوه جان از من برآید

بمیرم تا جهان بر من سر آید

۸۵

چون من رفتم گرفتاریت باشد

پشیمانی و خونخواریت باشد

۸۶

بدست خود چوگل را کُشته باشی

چو گل از خون دل آغشته باشی

۸۷

ز گفت گل خروشان گشت دایه

ز تف سینه جوشان گشت دایه

۸۸

بگل گفت ای خرد بر باد داده

همانا نیستی تو شاهزاده

۸۹

چو هرمز شد پی او سخت میدار

ندیدم سست رگ تر از تو در کار

۹۰

کسی را سر فرود آید بهرمز

نیاید تا سر آن نیز هرگز

۹۱

تو دانی آنکه من مردم درین تاب

دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب

۹۲

بسی گررشتهٔ طبلم بتابی

ز من سررشتهٔ این وانیابی

۹۳

نخواهم نیز ره پیمود دیگر

بجز کشتن چه خواهد بود دیگر

۹۴

ز گل این خار چون بیرون کنم من

چو گل را می نخواهد چون کنم من

۹۵

ترا این برزگر نپسندد آخر

که آبی بر کلوخی بندد آخر

۹۶

نمیخواهد ترا کار جهان بین

کرا بر گویم آخر درجهان این

۹۷

بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ

که من مردن روا دارم ازین ننگ

۹۸

چو تابستان شود زین چشم بی شرم

هوای هرمزت در دل شود گرم

۹۹

چو باغ از برگ ریزان زرد گردد

هوایت بو که آخر سرد گردد

۱۰۰

تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار

فرو مگذار شیر آخر بیکبار

۱۰۱

تو ای گل مشک داری دام نسرین

مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین

۱۰۲

برو این بار از گردن بینداز

اگر جانست جان از تن بینداز

۱۰۳

چو میدانی که هرمز هیچکس نیست

چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست

۱۰۴

در اوّل دل ربود و برد هوشت

در آخر هم فرو گوید بگوشت

۱۰۵

ندارد باتو رونق کار هرمز

نیاید باصلاح این کار هرگز

۱۰۶

چو نیست این کار اسبی تنگ بسته

چه شورآری چو داری تنگ پسته

۱۰۷

چو اسبی تنگ بسته مینبینی

دلت گر برنشاند بر نشینی

۱۰۸

مرا تو بیخبر گویی دگر بار

بر هرمز شو و از وی خبر آر

۱۰۹

چو سیمابی بشادی رخ بر افروز

سبویی نیز بر سنگش زن امروز

۱۱۰

چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ

اگر او را همی خواهی سروسنگ

۱۱۱

مخور زان لب بسی حلوای بی دود

که بر جامه چکانی روغنی زود

۱۱۲

بخوردی لاجرم، شادی برویت

بگیرد استخوانی در گلویت

۱۱۳

تو تازان لب بماندی خشک دندان

لبت هرگز ندیدم نیز خندان

۱۱۴

گلی نادیده لب از خنده خالی

شده چون بلبلی پر کنده حالی

۱۱۵

چگونه کس تواند دید هرگز

که تو هر روز غم بینی ز هرمز

۱۱۶

چو در میدان رسوایی فتادی

درین میدان بزن گویی بشادی

۱۱۷

زهی شهزاده کز ننگت چنانم

که میخواهم که در عالم نمانم

۱۱۸

همه شب گل گلاب از چشم میریخت

عرق از روی و اشک از خشم میریخت

۱۱۹

چو دایه این سخنها کرد تقریر

گل بی برگ آبی شد ز تشویر

۱۲۰

زمانی شمع گریان بود بر گل

زمانی صبح خندان بود بر گل

۱۲۱

ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند

گهی آن میگرست و گاه این خند

۱۲۲

چو بیرون کرد خورشید منوّر

ز زیر قبهٔ نیلوفری سر

۱۲۳

درآمد آفتاب از برج ماهی

سپیدی ریخت بر روی سیاهی

۱۲۴

ز زیر پرده چون چهره نمود او

بنیزه حلهٔ مه در ربود او

۱۲۵

گل عاشق دل پر تفت و پر سوز

فرو افتاد در تب ده شبانروز

۱۲۶

دو تاگشت و چنان پر درد شد او

که در ده روز یکتا نان نخورداو

۱۲۷

بشبها درد بیداریش بودی

برو زاندوه بیماریش بودی

۱۲۸

نه یکساعت قرار و نه دمی صبر

دلی چون بحر خون و دیده چون ابر

۱۲۹

ز سوز دل زبانش آتش گرفته

ز تفت عشق جانش آتش گرفته

۱۳۰

فتاده عکس بر موی از رخ زرد

فسرده اشک بر روی از دم سرد

۱۳۱

ز چشمش رونق دیدار رفته

زبانش در دهان از کار رفته

۱۳۲

چو دایه دید گل را این چنین زار

بگل گفت ای زده در چشم جان خار

۱۳۳

چنین تا بر سر آتش نشستی

ز غم بر جان من سیلاب بستی

۱۳۴

زمانی دم زن از گریه مشو گرم

ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم

۱۳۵

بپاسخ گفت گل چون سوکواران

چرا بر خود نگریم همچو باران

۱۳۶

گلم زان زار میگریم چنین من

که دور افتادهام از انگبین من

۱۳۷

نیی ای دایه ازدرد من آگاه

که چشمم زیر خون دارد وطنگاه

۱۳۸

نمیدانی که با من چیست هر شب

که چشمم خون دل بگریست هر شب

۱۳۹

مکن ای دایه زین بیشم مفرسای

جوان و عاشقم بر من ببخشای

۱۴۰

نمیدانی که در چه درد وداغم

که میجوشد ز خون دل دماغم

۱۴۱

کنون کاری که بر جان من آمد

بسر در خون مرا در گردن آمد

۱۴۲

چه گر یک درد بی دردی نخوردی

ازین ره کوفتن گردی نخوردی

۱۴۳

ز صد دردم یکی گر بر تو بودی

ز آهت چنبز گردون بسودی

۱۴۴

بسستی چون همی بینی چو مویم

بسختی چند گویی پیش رویم

۱۴۵

شوی پیشم چو آتش گرم گفتار

چو یخ سردم کنی هر دم درین کار

۱۴۶

چودل بربود عشق از آستینم

بخواهش کی پذیرد پوستینم

۱۴۷

اگر خواهم که پنهان دارم این درد

نیارم داشت چون جان دارم این درد

۱۴۸

دل لایعقلم در دست من نیست

که این بی خویشتن با خویشتن نیست

۱۴۹

زبان را گر کنم از عشق خاموش

چگونه اشک خون بنشانم از جوش

۱۵۰

چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی

سرشک اندازد از دل بخیه برروی

۱۵۱

مده پندم که پندت بند جانست

نگردد به ز پند این دل نه آنست

۱۵۲

دل گرمم نگردد سرد ازین درد

مشو گرم و مزن بر آهن سرد

۱۵۳

برو مردی بکن بهرخدا را

ببین بار دگر آن بیوفا را

۱۵۴

مگر آن سنگ دل دلگرم گردد

ز گرمی همچو مومی نرم گردد

۱۵۵

چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد

بگرمی و بنرمی نقش گیرد

۱۵۶

برو یک ره دگر سنگی درانداز

کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز

۱۵۷

دل گلرخ برون آور ازین کار

مگر چیزی فرو افتد ازین بار

۱۵۸

بیکباری نیاید کارها راست

بباید کرد ره را بارها راست

۱۵۹

بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ

بیک دفعت نریزد شکر از تنگ

۱۶۰

نگردد پخته هر دیگی بیک سوز

نیابد پختگی میوه بیک روز

۱۶۱

بروزی بیش، مه نتوان قران کرد

حجی نیکو بسالی میتوان کرد

۱۶۲

برین درباش همچون حلقه پیوست

چو زنجیری مگر در هم زند دست

۱۶۳

چو تخمی را بکشتی بار اوّل

ز بی آبی بمگذارش معطّل

۱۶۴

مشو زود و رو آبش ده زهرور

که بس نزدیک تخم آید ببردر

۱۶۵

سخن میگفت تا شب همچنین گرم

که تا شد دایه را دل زان سخن نرم

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۱۶۹
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۷۵

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۴/۲۸ - ۰۹:۰۳:۱۲
بیت: 135غلط: چندرست: چون
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.