عطار

عطار

بخش ۴۴ - رشك حسنا در كار گل و قصد كردن

۱

چنین گفت آنکه استاد جهان بود

که در باب سخن صاحبقران بود

۲

که چو شش ماه خسرو بود با گل

بهردم عشرتش نوبود با گل

۳

گهی با گل می گلفام خوردی

گهی صد بوسه از گل وام کردی

۴

گهی آن وام گل را بازدادی

گهی گل را بهای ناز دادی

۵

گهی سیمین برش در برگرفتی

گهی خاک رهش در زر گرفتی

۶

زمانی عشرتی نوساز کردی

زمانی خلوتی آغاز کردی

۷

زمانی از گلش شکّر چشیدی

زمانی تنگ شکر درکشیدی

۸

چو در برداشت چون گل دلستانی

نکردی یاد از حسنا زمانی

۹

چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد

چو دُر باشد، که از مینا کند یاد

۱۰

چو سر باشد ز افسر کم نیاید

چو ماه آمد ز اختر کم نیاید

۱۱

چو صبح آید، که جوید وصل انجم

چو آید آب برخیزد تیمّم

۱۲

بسی بودی که حسنا پیش شهزاد

باستادی و شه را نامدی یاد

۱۳

بسی بودی که خود را مینمودی

بشاه، و شاه ازو آزاد بودی

۱۴

بشادی خسرو و گل شام و شبگیر

بهم بودند دایم چون می و شیر

۱۵

دل حُسنا ز گل درجوش افتاد

گهی برخاست و گه مدهوش افتاد

۱۶

بجوش آمد در آن اندوه رشکش

کنارش گشت دریایی زاشکش

۱۷

ز دانا این سخن آمد مراخوش

که گفتارشک سوزان تر ز آتش

۱۸

نباشد رشک زن بر کس مبارک

که رشک زن بود زخم بلارک

۱۹

روا دارد که سر بر جای نبود

ولی با سوز رشکش پای نبود

۲۰

کسی داند که رشک آدمی چیست

که او در رشک روزی تا بشب زیست

۲۱

شبی کان شب سیه تر بود از قار

شبی تیره چو روز دوری از یار

۲۲

جهان تاریک تر از روی زنگی

چو چشم مور بر حسنا ز تنگی

۲۳

دمش از آه دل آتش فروزان

نشسته اشک ریزان، سینه سوزان

۲۴

همه شب بود حسنا حیله اندیش

که تا گل را چسان بردارد از پیش

۲۵

یکی مکری بساخت از نوک خامه

جهان افروز را بنوشت نامه

۲۶

جهان افروز کدبانوی او بود

که حُسنای گزین هندوی اوبود

۲۷

در آن نامه نوشت از حال هرمز

که این برنا یکی شاهست کربز

۲۸

طبیبی نیست او صاحب کلاهست

که قیصر زادهٔ رومست و شاهست

۲۹

اگر روزی شود با چرخ درخشم

کند خشمش فلک را خاک در چشم

۳۰

وگر بر مهر بگشاید ره چهر

زمین بوسند پیش او مه و مهر

۳۱

سپاه او فزونند از هزاران

صدی بشمر بهر یک قطره باران

۳۲

خزانهش از قیاس اندکی گیر

ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر

۳۳

سمند و ابلقش را نیست پایان

ولی هستش عدد ریگ بیابان

۳۴

چنین شاهیست گفتم با تو حالش

ازان گلرخ چنین شد در جوالش

۳۵

پزشکی مکر آن مکّار بودست

که با هم پیش از اینشان کار بودست

۳۶

چو خسرو را دل گل بود خواهان

ز شهر روم آمد با سپاهان

۳۷

ز اسپاهان بصد افسونش آورد

براه رازیان بیرونش آورد

۳۸

بتک از اسپ تازی این نیاید

ز صد طرّار رازی این نیاید

۳۹

چو بر گل دست یافت، از راه بردش

بشب از باغ شه ناگاه بردش

۴۰

مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم

که آن زن گلرخست و او شه روم

۴۱

گر آنجا گشتمی آگه ازین کار

برون آوردمی شه را ازین بار

۴۲

مرا زین کارغم بسیار افتاد

ولیکن چون کنم چون کار افتاد

۴۳

در آن شب گو برون شد از سپاهان

دلم خاتون خود را بود خواهان

۴۴

مرانگذاشت هرمز از بر خویش

وگرنه کردمی کار از سرخویش

۴۵

کنون هم گلرخ و هم شاهزاده

گهی شکّر خورند و گاه باده

۴۶

بهم در عشرتند این هر دو خوشدل

ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل

۴۷

نیاسایند یک ساعت زعشرت

دل حسنا بجان آمد زغیرت

۴۸

بسا ننگا که باشد بر سپاهان

که زن دزدد کسی از شاه شاهان

۴۹

بعالم هرکجا کاین قول گویند

ز ننگ شاه ما، لاحول گویند

۵۰

چه گر من کس نیم آن پیشگه را

ندارم طاقت این ننگ شه را

۵۱

چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی

من این را ننگ میدانم تو دانی

۵۲

دو کس را معتمد بفرست ناگاه

که تاگل را بدزدم من ازین شاه

۵۳

بدست معتمد بسپارم او را

که سیصد مکرودستان دارم او را

۵۴

کنون این نامه سر در راه کردم

ترا از نیک و بد آگاه کردم

۵۵

چو شد از نامه فارغ، نوک خامه

ببازار آمد و برداشت نامه

۵۶

فراز آمد سوی بازار گانان

بسی بودند پیران و جوانان

۵۷

سپاهانی یکی بازارگان بود

که در بازارگانی خرده دان بود

۵۸

برخود خواند حسنا آن زمانش

بپرسید آشکارا و نهانش

۵۹

نخستین عهد دربست استوارش

که تا بازارگان شد رازدارش

۶۰

یکی گوهر گشاد از بازوی خویش

نهاد آن مرد را با نامه در پیش

۶۱

بدو گفت این گهر بر گیر و بستان

ولیک این راز من بپذیر و برسان

۶۲

چو نامه سوی آن دلبر رسانی

هزاران گوهر دیگر ستانی

۶۳

جهان افروز را ده نامه ازدست

وزو درخواه هرچت آرزو هست

۶۴

کنون خواهم که وقت صبحگاهان

ازینجا سر نهی سوی سپاهان

۶۵

چو جان این نامه با خود رازداری

وگر خواهی جوابش بازآری

۶۶

چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت

بسوگند آن سپاهانی پذیرفت

۶۷

ز شهر روم چون بادی بدر شد

چه باد، از هرچه گویم زودتر شد

۶۸

بدریا رفت و در دریا سفر کرد

وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد

۶۹

بوقت شام آمد در سپاهان

توقف کرد شب تا صبحگاهان

۷۰

چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد

شد از زردی رویش روی اوزرد

۷۱

بزودی مرد، سر از سوی ره تافت

که تا سوی جهان افروز ره یافت

۷۲

بپیش پردهٔ او مرد هشیار

جهان افروز را بستود بسیار

۷۳

جهان افروز حالی پرده بگشاد

که تا آن نامه پیش پرده بنهاد

۷۴

چو مهر نامه بگشاد آن پری روی

شد از رشک گلش نیلوفری روی

۷۵

جهان بر چشم او چون پرنیان شد

جهان افروز گفتی از جهان شد

۷۶

یکی آتش برامد تا سر او

که همچون لالهیی شد عبهر او

۷۷

زمانی دست میزد موی میکند

زمانی لب، زمانی روی میکند

۷۸

شدش ناخن کبود و روی چون خون

حریر سبزش از خون گشت گلگون

۷۹

پس آنگه برد آن نامه بر شاه

که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه

۸۰

گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او

ز اشک آغشته گشته نامهٔ او

۸۱

که میدانست حال و کار آن ماه

ز عشق او دل وی بود آگاه

۸۲

بگفت آن نامه را حالی ببردند

بدست شاه اسپاهان سپردند

۸۳

چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند

چو سودایی دران سودا فرو ماند

۸۴

چو خواند آن نامه را و با خبر شد

چو زهری غصّه بروی کارگر شد

۸۵

درین اندیشه گفتی شه فرو مرد

چو شیدایی زمانی سر فرو برد

۸۶

چوبا خود آمد آن از خویش رفته

فراق از پس، خرد از پیش رفته

۸۷

دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت

که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت

۸۸

شما را میبباید شد بزودی

مگر ماهم براید از کبودی

۸۹

گر او گل را بدزدید و صوابست

منش هم باز دزدم این جوابست

۹۰

شدند آن هر دوحالی از سپاهان

چو از دوزخ برون صاحب گناهان

۹۱

چو از صحرا سوی دریا رسیدند

درون رفتند ودریا را بریدند

۹۲

بآخر چون سفر کردند در روم

طریق قصر گل کردند معلوم

۹۳

چو دم زد یونس مهراز دم حوت

شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت

۹۴

شدند آن هر دوتن تا درگه شاه

نگه میداشتند از هر سویی راه

۹۵

بدین ترتیب هر دو از پگاهی

باستادند تا وقت سیاهی

۹۶

چو یک هفته برامد، بامدادی

برون آمد ز در حُسنا چو بادی

۹۷

بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت

ولی آن دم نظر بر راه انداخت

۹۸

فراتر رفت زود از پیش آن در

بخواند آن هر دو را از زیر چادر

۹۹

چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند

بپرسیدند و گفتند و شنیدند

۱۰۰

چنین فرمود شان حُسنای مکّار

که صندوقی بباید ساخت ناچار

۱۰۱

ستوران خوش و رهوار باید

سزا و لایق آن کار باید

۱۰۲

که تا گل را بدزدم بامدادی

بدست هر دو بسپارم چو بادی

۱۰۳

شما گل را بصندوق اندر آرید

دو دستش بسته برگرد سرآرید

۱۰۴

دهان بندی کنید از معجز او

بر او بندید بند چادر او

۱۰۵

بگفت این،‌وزپی ایشان روان شد

وزان موضع بجای هر دوان شد

۱۰۶

چو جای هر دو تن را کرد معلوم

بیامد تا بایوان شه روم

۱۰۷

چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد

باستادی خود در کار اِستاد

۱۰۸

بفرصت خواند گل را جای خالی

چو الماسی زبان بگشاد حالی

۱۰۹

بگلرخ گفت کای خاتون کشور

خداوند منی و بنده پرور

۱۱۰

ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی

نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی

۱۱۱

نزاید هیچ مادر چون تو فرزند

نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند

۱۱۲

نکویی نام گیرد از رخ تو

شکر شیرین شود از پاسخ تو

۱۱۳

اگر لعل تو گویم، جان فزایست

وگر زلف تو گویم، دلگشایست

۱۱۴

بری همچون بلورتر تو داری

نمکدانی همه شکّر تو داری

۱۱۵

نکوتر مینیاید هیچ جایت

که نیکوییست از سر تا بپایت

۱۱۶

تو با این جمله خوبی و نکویی

کسی را با تو خوش نبود چه گویی

۱۱۷

کسی بنشسته با حور بهشتی

چرا برخیزد از سودای زشتی

۱۱۸

کسی را جفت باشد پادشایی

چرا عشرت گزیند باگدایی

۱۱۹

کسی را نقد باشد چون تو دلکش

چرا نبود ز دیدار تو دلخوش

۱۲۰

در آتش ماندهام از مشکل خویش

چو آتش میکشم غم در دل خویش

۱۲۱

ازان ترسم که گویم راز با کس

که بیم جان من باشد ازان پس

۱۲۲

کنون چون طاقتم از حد برون شد

دلم زین غصّه چون دریای خون شد

۱۲۳

نخواهم گفت راز خویشتن را

ولی وقتی که وقت آید سخن را

۱۲۴

اگر با من کنی عهد و وفا تو

درین معنی امین گردی مرا تو

۱۲۵

بشرط آنکه چون رازم نیوشی

نگهداری سخن، رازم بپوشی

۱۲۶

وگر گویی بکس راز نهانم

شوی هم در زمان در خون جانم

۱۲۷

چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره

ندید از عهد کردن هیچ چاره

۱۲۸

چو عهدی بست با او گل بسوگند

زبان بگشاد حُسنا کای خداوند

۱۲۹

دل خسرو کنون با تو یکی نیست

دورویی میکند دایم، شکی نیست

۱۳۰

چنان کز پیش بود او کی چنانست

دلش در پرده برعکس زبانست

۱۳۱

دل خسرو چو آتش بود با تو

بماند از آتش او دود با تو

۱۳۲

ندارد با تو یک دم مهربانی

کند با تو برویی زندگانی

۱۳۳

تو میدانی که خسرو بس جوانست

بزور و قوّت او شیر ژیانست

۱۳۴

اگر او را بوصلت رای بودی

ترا با زوراو کی پای بودی

۱۳۵

جوان کو آگهی یابد ز معشوق

وگر باید شدن بالای عیوق

۱۳۶

قدم گردد ز سر تا پای در راه

که تا چون کام دل یابد ز دلخواه

۱۳۷

کسی را عشق باشد با جوانی

چو تو معشوق یابد رایگانی

۱۳۸

بجزمی خوردنش کاری بود نیز

مگر او را نهان یاری بود نیز

۱۳۹

اگر در کار تو سر تیز کارست

چرا از وصل تو پرهیزگارست

۱۴۰

بدان ای بت که خسرو در فلان کوی

بتی دارد چو ماه آسمان روی

۱۴۱

نکویی هم ندارد بی نهایت

ولی شیرینیی دارد بغایت

۱۴۲

اگرچه گویی او حور بهشتست

ولی درجنب خوبی تو زشتست

۱۴۳

اگر شیرینیش چندان نبودی

ازو خسرو چنین حیران نبودی

۱۴۴

چنان از عشق او خسرو نژندست

که گویی بندبندش زیربندست

۱۴۵

اگر روزی شکارش رای باشد

بردلدار جان افزای باشد

۱۴۶

ززرّ و جامه چندانش بدادست

که گویی دختر قیصر نژادست

۱۴۷

نهانی میرود شاه دل افروز

برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز

۱۴۸

اگر خواهی که شه را بنگرم من

ترا پنهان در آن ایوان برم من

۱۴۹

چو پنهان در پس ایوان نشینی

بهم پیوند این و آن ببینی

۱۵۰

ببینی تا چه باید ساخت چاره

که تا خسرو ازو گیرد کناره

۱۵۱

ببینی آن زن بد را بدیدار

که زینسان شاه شد او را خریدار

۱۵۲

چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک

همه برگ گلش پرخون شد از اشک

۱۵۳

چنان دردی پدید آمد بجانش

که غلتان گشت خون از دیدگانش

۱۵۴

چنان در آتش و در تفت افتاد

که گفتی آتشی در نفت افتاد

۱۵۵

بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم

که عاشق شد بروشهزادهٔ روم

۱۵۶

بمن بنمای تا رویش ببینم

نهان ازوی بکنجی در نشینم

۱۵۷

پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم

وگرنه راه شهر خویش گیرم

۱۵۸

دران دلگرمیش حُسنا بدر برد

بجای آن دو مرد بدگهر برد

۱۵۹

چو آتش رفت و همچون دود برگشت

بدیشانش سپرد و زود برگشت

۱۶۰

چو جای خویش را گلرخ چنان دید

جهان برچشم خود همچون دخان دید

۱۶۱

دلش از مکر حُسنا بحر خون شد

ز راه چشمهٔ چشمش برون شد

۱۶۲

نکردندش رها تا برکشد دم

دهانش را فرو بستند محکم

۱۶۳

بلورین ساعدش بر هم ببستند

ز بیم جان، تنش محکم ببستند

۱۶۴

بصد خواری بصندوقش نشاندند

وزانجا هم دران ساعت براندند

۱۶۵

شبانروزی نیاسودند در راه

چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه

۱۶۶

چو از خشکی سوی دریا رسیدند

زخشکی، سوی کشتی درکشیدند

۱۶۷

بهر روزی در صندوق یکبار

گشادندی بران درماندهٔ کار

۱۶۸

دران سختی چنان حور بهشتی

فرومانده نهان از اهل کشتی

۱۶۹

همی گفتند صندوقی بقیرست

که اندر وی کنیزی بی نظیرست

۱۷۰

ز بهر پادشاهی میبرندش

ازان پنهان چو ماهی میبرندش

۱۷۱

چو روزی پنج در دریا براندند

بگردابی در آن دریا بماندند

۱۷۲

برامد باد کژ از روی دریا

ز دریا موج میشد تا ثرّیا

۱۷۳

گهی کشتی بسوی ماه بردی

گهی تا پشت ماهی راه بردی

۱۷۴

فغان از مردم کشتی برآمد

جهان یکبارگی گفتی سرآمد

۱۷۵

بآخر بند کشتی خرد بشکست

بگرد تخته باد کژ بپیوست

۱۷۶

بدادند آن ستمگاران مسکین

در آب تلخ دریا، جان شیرین

۱۷۷

ازان قوماند کی بر چوب پاره

فتادند از میانه با کناره

۱۷۸

روان میگشت در گرداب صندوق

گهی میشد بماهی گه بعیوق

۱۷۹

ببادی از زمانی تا زمانی

برفتی ازجهانی تا جهانی

۱۸۰

دو استاد سپاهانی بشیناب

برون بردند جان از دست غرقاب

۱۸۱

خبر زیشان سوی هر شهر بردند

که کشتی غرقه گشت و خلق مردند

۱۸۲

کنون ای مرد خوشگوی نکوکار

در آن صندوق گلرخ را نگهدار

۱۸۳

چودارد قصّه گلرخ درازی

برو تا قصّه هرمز بسازی

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۳۲۹
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۳۲۸

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۳ - ۱۰:۰۴:۴۵
بیت: 27 غلط: دل درست: دربیت: 33 غلط: عد درست: عددبیت: 169 غلط: روی درست: وی
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.