عطار

عطار

بخش ۶۷ - باز رفتن بسر قصّه

۱

الا ای پیک راه بی نهایت

سلوکت را نه حدّست و نه غایت

۲

چو راه بی نهایت پیش داری

چرا دل بر مقام خویش داری

۳

قدم در راه نه اِستادگی چیست

سفر در پیش گیر افتادگی چیست

۴

برو چندانکه چون محبوب گردی

روش ساقط شود مجذوب گردی

۵

روش هرگه که برخیزد ز پیشت

نماند آگهی مویی زخویشت

۶

تو باشی جمله از خویشتن خبر نه

خبر جمله ترا باشد دگر نه

۷

بیا بر ساز از سر، کار دیگر

بهانه کن فسانه، بار دیگر

۸

ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود

که ماهی شاه با گل همنشین بود

۹

چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت

پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت

۱۰

ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت

سپه را برنشاند و راه بگذاشت

۱۱

گل تر بر کمیتی شد سواره

نثارش کرد خورشید از ستاره

۱۲

زهی چابک سواری کان صنم بود

که از چستی در آن لشکر علم بود

۱۳

گلست ونیکویی بر حور رانده

وزان بت چشم بد از دور مانده

۱۴

چنان شیرین سواری بود آن ماه

که از شورش غلط کرد آسمان راه

۱۵

فغان برداشت شه کز جان چه خواهی

عنان را باز کش میدان چه خواهی

۱۶

چو تو زینسان قبا چالاک بندی

دل ما بوک بر فتراک بندی

۱۷

اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت

جنیبت کش شود خورشید پیشت

۱۸

چو خسرو با سمنبر شد روانه

برامد گرد از روی زمانه

۱۹

میان گرد راه آن هر دو دلخواه

قران کردند چون خورشید با ماه

۲۰

بآخر چون بروم آمد شه روم

فغان برخاست از لشکر گه روم

۲۱

برون شد شاه با لشکر تمامی

باستقبال فرزند گرامی

۲۲

همه صحرا ودشت و کوه کشور

بجوش آمد چو دریایی ز لشکر

۲۳

ز آیین بستن آن کشور چنان بود

که همچون هشت خلد جاودان بود

۲۴

بهشتی بود هر بازار و هر کوی

که جوی شیرومی میرفت هر سوی

۲۵

جهانی را بهشتی حور زاده

بهشتی را جهانی نور داده

۲۶

چه شهری چون بهشت ماهرویان

نشسته موبمو زنجیر مویان

۲۷

بآخر چون بسر شد بزم کشور

درآمد وقت آن خورشید لشکر

۲۸

گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه

بپیش شاه آوردندش از چاه

۲۹

تنی داشت از ضعیفی همچو نالی

ز زردی و نزاری چون خلالی

۳۰

جهان از روی او زردی گرفته

فلک از آه او سردی گرفته

۳۱

چو گل را دید هوش از وی جداشد

ز خجلت بود اگر گویی چرا شد

۳۲

دلش از شرم گل آتشفشان گشت

شد آبی و عرق از وی روان گشت

۳۳

بزاری پیش آن سیمین برافتاد

چنان کز گرمیش آتش درافتاد

۳۴

بگل گفت ای بتر از من ندیده

ببد کرداریم یک تن ندیده

۳۵

ببد کرداری من گرچه کس نیست

مرا جز تو کسی فریاد رس نیست

۳۶

بنادانی اگر بد کردهام من

تو میدانی که با خود کردهام من

۳۷

مگردان ناامید این ناسزارا

خداوندی کن از بهر خدا را

۳۸

مکش زیر عقابین عقابم

که من خود تا تو رفتی در عذابم

۳۹

بشکر آنکه شه را باز دیدی

جمال او بفرّ وناز دیدی

۴۰

بدان شکرانه این سگ را رها کن

مرا کم گیر و در کار خدا کن

۴۱

چو گل دید آنچنان زار و تباهش

شفاعت کرد القصّه ز شاهش

۴۲

ازان پس خسرو از بهر دل افروز

عطا بخشید حسنا را بفیروز

۴۳

بگلرخ گفت حُسنا بود مکّار

همان فیروز آمد زشت کردار

۴۴

نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم

بهم سازند در شادی و در غم

۴۵

که باد از هر دو تن خالی زمانه

بگو تا چوب به یا تازیانه

۴۶

جهان افروز را آنگه بدر خواند

بفرخ زاد داد و خطبه برخواند

۴۷

به سپاهان فرستاد آندو تن را

بدیشان داد ملک و انجمن را

۴۸

پس آنگه عقد گل در پیش آورد

دمی آخر دلی با خویش آورد

۴۹

چنان عقدی ببست آن سیم بر را

که یکسان کرد خاک راه و زر را

۵۰

بدانسان ساخت عقدی کز نکویی

همه قصرش بهشتی بود گویی

۵۱

چه میگویم بهشت ار نقد بودی

شکر چین ره آن عقد بودی

۵۲

چو با سر شد شکر ریز گل آخر

بپایان رفت آویز گل آخر

۵۳

عروسی گل ترراست کردند

بهشتی حور را درخواست کردند

۵۴

چو گلرخ از در ایوان درآمد

جهان را ز آرزویش جان برآمد

۵۵

بیاوردند زرّین تختی آنگاه

که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه

۵۶

مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت

هزاران دل از آن یکدانه فرتوت

۵۷

چو خورشید خیالی سبز بر سر

نه چون حوری حریری سبز در بر

۵۸

نه چون ماهی که از ایوان درآید

نه چون سروی که از بستان برآید

۵۹

هوا گشته بر آن دلبر گهربار

زمین از بس گهر گشته گهردار

۶۰

ز زیبایی که بود آن سرو دلبر

نه مشّاطه بکار آمد نه زیور

۶۱

نکویی داشت و شیرینی در آن سور

نبد جز چشم بد چیزی ازو دور

۶۲

بالحان مطربان بلبل آهنگ

همه در وصف گل گفتند در چنگ

۶۳

ز حال گل دو بیتی زار گفتند

برمز از عشق او اسرار گفتند

۶۴

بآخر چون درآمد خسرو از در

گرفتند آنچه میگفتند از سر

۶۵

نثار خسروی آهنگ کردند

بگوهر راه خسرو تنگ کردند

۶۶

نه چندان بود از گرهر نثارش

که بتوان کرد تا سالی شمارش

۶۷

چو ره برداشت شاه سرو قامت

ازو برخواست از هر دل قیامت

۶۸

چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور

فلک را آب در چشم آمد از دور

۶۹

چو زد لب بر لب آن لعل خندان

فلک خایید لبها را بدندان

۷۰

چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد

فلک دست از تحیّر برسر آورد

۷۱

خروش مطربان بر ماه میشد

ز راه چنگ دل از راه میشد

۷۲

بخار عود زحمت دور میکرد

ز خوشی مغز را مخمور میکرد

۷۳

نفیر ارغنون در گوش میرفت

خرد یکبارگی از هوش میرفت

۷۴

صلای ساقیان آواز میداد

دل مستان جوابش باز میداد

۷۵

فروغ شمع چندان دور میشد

که فرسنگی زهر سو نور میشد

۷۶

زهی شادی که آنشب داشت خسرو

چه غم باشد کسی را ماه پس رو

۷۷

زهی لذّت که آن شب بود گل را

که آب آن خوشی میبرد پل را

۷۸

بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت

مه روشن ز اوج خیمه بگذشت

۷۹

سرای خلوت خسرو چنان بود

که گفتی جنّت الفردوس آن بود

۸۰

نشسته همچو خورشیدی گل تر

دو زلفش تازه تر از سنبل تر

۸۱

چو خسرو دید گل را همچو ماهی

نشسته خالی و خوش جایگاهی

۸۲

نشست اندر بر او چست خسرو

که ازوی کام دل میجست خسرو

۸۳

شهنشاه و شراب و شمع و شب بود

گل شاهد شکر نی، شهد لب بود

۸۴

فروغ رویشان با هم چنان بود

که دو خورشید را دیدی قران بود

۸۵

نه چون گل دید کس در آسمان ماه

نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه

۸۶

در عشرت زمانی باز کردند

گهی بازی و گاهی ناز کردند

۸۷

زمانی با کنار و بوس بودند

زمانی راز گفتند و شنودند

۸۸

چو افزون گشت مهر و صبر شد کم

شدند اندر شبستان هر دو با هم

۸۹

شهنشه کردکاری دیگر آغاز

گلش تمکین نمیکرد از سر ناز

۹۰

چو کوشش کرد بسیاری سرانجام

برآمد شاه خسرو را ز گل کام

۹۱

چو خسرو کرد در انگشت خاتم

چو ملک وصلش از گل شد مسلّم

۹۲

بسا مهرا که بر مهرش بیفزود

که مهر او بمُهر ایزدی بود

۹۳

پس از چندان پریشانی و محنت

کشیدن رنج ناکامی و غربت

۹۴

ز زاد و بوم و خان و مان فتادن

ز دست این بدست آن فتادن

۹۵

هران گل کان بماند ناشکفته

بغنچه در زناجنسان نهفته

۹۶

نگشته برگ او از خار خسته

برو هر چند باد سخت جسته

۹۷

چنان گل، خسرو او رادرخور آید

بدست هر فرومایه نشاید

۹۸

درو دل بسته بد، جان هم فرو بست

بسی او نیز با او مهر پیوست

۹۹

بر آنسان یک مهی شادی نمودند

زمانی بی می و رامش نبودند

۱۰۰

بظاهر گرچه گل شادی نمودی

بباطن از غمی خالی نبودی

۱۰۱

بگل یک روز خسرو گفت شادان

که اندوه از دل خود دور گردان

۱۰۲

نشاید کرد از غم بعد ازین یاد

همی باید بدین پیوسته دلشاد

۱۰۳

چنین گفتند پیران خردمند

که آموزند ازیشان دانش و پند

۱۰۴

که گر داری امید بختیاری

همی خواهی ز دولت پایداری

۱۰۵

بوقت شادمانی شاد میباش

ز اندوه و زغم آزاد میباش

۱۰۶

بدو گل گفت کای شاه جهاندار

بود اکنون زما شادی سزاوار

۱۰۷

ولیکن هست بیماریم بر دل

که یک لحظه دلم زان نیست غافل

۱۰۸

درین جمله بلا و محنت و غم

نشد یک لحظه آن بار از دلم کم

۱۰۹

مرا اندیشهٔ خویشان خویشست

دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست

۱۱۰

نمیدانم که تا حال پدر چیست

دگرحال برادر، یا خبر چیست

۱۱۱

دگر باره بملک خود رسیدند

بآخر روی ناکامی ندیدند

۱۱۲

اگر برخاستی این بارم از دل

نبودی بعد ازین تیمارم ازدل

۱۱۳

ز شادی بستدی انصاف جانم

غمی دیگر نبودی بعدازانم

۱۱۴

بگل شه گفت آسانست این کار

بزودی از دلت بردارم این بار

۱۱۵

هم اندر روز آهنگ سفر کرد

یکایک لشکر خود را خبر کرد

۱۱۶

بعزم راه بیرون شد شه روم

بلرزید از سپاه او همه بوم

۱۱۷

جهان آراسته شد چون سپاهش

فلک شد ناپدید از گرد راهش

۱۱۸

عماری گل اندر قلب لشکر

درفشان همچو خورشید از دو پیکر

۱۱۹

بگل گفتا شه، اینجا باش دلشاد

که ما خواهیم رفتن شاد چون باد

۱۲۰

چو یک منزل بشد هم بر سر راه

وداعش کرد و شد با روم آنگاه

۱۲۱

شهنشه زود میراند آن سپه را

تو گفتی مینوردیدند ره را

۱۲۲

همی کرد آن مسافت قطع چون باد

بکوه و دشت، چه ویران چه آباد

۱۲۳

پس از یک مه به خوزستان رسیدند

ز کشور یک ده آبادان ندیدند

۱۲۴

همه کشور تهی از مرد و زن بود

که هر هفته ز دشمن تاختن بود

۱۲۵

شه خوزی ز غصّه جان بداده

شهنشاهی به بهرام اوفتاده

۱۲۶

که بد او سرفراز اهل کشور

ولیعهد پدر گل را برادر

۱۲۷

ز دشمن بود نیز او هم گریزان

حصاری در دزی مانند زندان

۱۲۸

چو خسرو دید خوزستان بدان حال

سراسر گشته کشور جمله پامال

۱۲۹

شکر گشته شرنگ و گل شده خار

نه در ده خلق و نه در دار دیّار

۱۳۰

ز بوم و مرز و باغ او اثر نه

وزان یاران دیرینه خبرنه

۱۳۱

بسی بگریست و کرد از حالها یاد

پس آنگه کس بسوی دز فرستاد

۱۳۲

چو از دریا بیامد شاه بهرام

بدید او را و کردش غرق انعام

۱۳۳

بلطفش از پدر چون تعزیت داد

برستن زان بلاها تهنیت داد

۱۳۴

چو او شد واقف اسرار یکسر

فرستاد از همه اطراف لشکر

۱۳۵

که تا بردند بر خصمان شبیخون

بنشنیدند ازیشان پندو افسون

۱۳۶

بکم سعیی و اندک روزگاری

برآوردند از دشمن دماری

۱۳۷

مسلّم گشت خوزستان دگر بار

کسی دیگر ندید از خصم آزار

۱۳۸

هر آنکس را که دولت یار باشد

کجا کاری بدو دشوار باشد

۱۳۹

وزان پس کرد رای بازگشتن

که الحق بود جای بازگشتن

۱۴۰

بسالاری مفوّض شد ولایت

که واقف بود در کارولایت

۱۴۱

جهان معمور شد بر دست اوزود

که بهتر بود از آن کو پیشتر بود

۱۴۲

به روم آرد خود و بهرام با هم

که تا باشند روزی چند خرّم

۱۴۳

بپیش لشکر اندر بود بهرام

بدنبالش بد آن شاه نکو نام

۱۴۴

باستقبالش آمد شاه قیصر

زمین بوسید بهرام دلاور

۱۴۵

گل آمد در لباس سوکواری

چو خورشیدی نشسته در عماری

۱۴۶

چو دید از پیشتر روی برادر

تو گفتی ریختش آتش بسر بر

۱۴۷

بسی کردند آنجا هر دو زاری

ز مرگ شاه خوزستان بخواری

۱۴۸

شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت

ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت

۱۴۹

که خسرو در برش گربیند این رنگ

شود ناچار اندر حال دلتنگ

۱۵۰

پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو

خوش و خندان بپیش شاه خسرو

۱۵۱

گرفتش در کنار و خوش بخندید

ز سر تا پای او یکسر ببوسید

۱۵۲

بپیش قیصر آمد خسرو از راه

زمین بوسید و او پرسیدش از راه!

۱۵۳

سراسر روم را بستند آذین

تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین

۱۵۴

ز روم و تا بغایب بودن شاه

نبد بسیار، بودی قرب شش ماه

۱۵۵

بقول خسرو آنگه شاه قیصر

به بهرام دلاور داد دختر

۱۵۶

یکی دختر که با گل بود همزاد

برخ چون ماه وقد چون سرو آزاد

۱۵۷

بمادر نیز با خسرو برابر

بفرهنگ وخرد همچون برادر

۱۵۸

بغایت شادمان شد شاه بهرام

که او رادر همه عالم بد آن کام

۱۵۹

شه روم و گل و خسرو دران حال

فرستادند نزدیکش بسی مال

۱۶۰

بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر

بوقت عقدشان از درّ و گوهر

۱۶۱

چو قیصر کرد کار او همه راست

یکی قصر از برای او بیاراست

۱۶۲

نه چندان کرد دلداری داماد

که در صد سال شرح آن توان داد

۱۶۳

پس از سالی بروز نیکخواهی

فرستادش به خوزستان بشاهی

۱۶۴

بوقت آنکه میشد شاه قیصر

ز روی مهر پیش هر دو دختر

۱۶۵

قراری داد با بهرام خسرو

که با ملک کهن چون شد شه نو

۱۶۶

میان روم و خوزستان بپیوست

چنین دو کشور اندر یکدگر بست

۱۶۷

همان به کاین دو خواهر بادوداماد

همه با یکدگر باشند دلشاد

۱۶۸

بود دو مهر و مه را این دو کشور

یکی چون دختر و دیگر برادر

۱۶۹

همی باشند در هر ملک سالی

بهر سالی شودشان تازه حالی

۱۷۰

بقول او ببستند این چنین عهد

نگردیدند تا آخر ازین عهد

۱۷۱

ز روم آنگه یکی لشکر بدر شد

که تابهرام با ملک پدر شد

۱۷۲

بشد وز روم خورشیدی بدر برد

بتحفه سوی خوزستان شکر برد

۱۷۳

چو گل را گشت این اندیشه زایل

نماندش هیچ ازان اندیشه بردل

۱۷۴

به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم

ز هر تیمارو غم آزاد باشیم

۱۷۵

نشستند و برآسودند ازغم

همی بودند با هم شاد و خرّم

۱۷۶

چنین بود آنکه بودش کارانشاء

بوقت آنکه کرد این قصه املاء

۱۷۷

که شاه از شهر گل چون باز گردید

نهال تازه گل را بارور دید

۱۷۸

چو از روز عروسی رفت نه ماه

درخت گل بری آورد ناگاه

۱۷۹

بزاد آن ماه دو هفته مهی نو

بدیدار و بصورت همچو خسرو

۱۸۰

شهنشه کرد نام او جهانگیر

که باشد در رکاب او جهانگیر

۱۸۱

ز بهرش دایهیی بگزید لایق

که باشد شیر او با او موافق

۱۸۲

پسر را باز جشن نو بیاراست

که از گفتار ناید شرح آن راست

۱۸۳

چهل روز از می و بخشش نیاسود

همه کشور سراسر خرّمی بود

۱۸۴

وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر

بگفت او تا ندادندش دگر شیر

۱۸۵

بدانسان گل همی پرورد او را

که برگ گل نمیآزرد او را

۱۸۶

بپنجم سال بنشاندش بکّتاب

که تا آموخت از هر گونه آداب

۱۸۷

چو شد ده ساله تیراندازی آموخت

سپرداری و نیزه بازی آموخت

۱۸۸

رسوم مهتری و گوی و چوگان

هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان

۱۸۹

همی آموخت تا چون گشت برنا

بعالم در نبودش هیچ همتا

۱۹۰

شد آن شهزاده شاهی را سزاوار

که میبایست او باشد جهاندار

۱۹۱

پس از وی هرکه بد در روم قیصر

همه از تخم او بودند یکسر

۱۹۲

سکندر بود از نسل جهانگیر

ازان شد همچو جدّ خود جهانگیر

۱۹۳

گل و خسرو بهم بودند سی سال

بعیش و ناز در نیکوترین حال

۱۹۴

ولی چون چرخ را با کس وفا نیست

بآخر غدر کرد این را دوانیست

۱۹۵

از آن پوشد لباس سوکواری

که اندر سر ندارد پایداری

تصاویر و صوت

خسرونامه به تصحیح و اهتمام احمد سهیلی خوانساری - عطار نیشابوری - تصویر ۴۳۰
خسرونامه عطار نیشابوری به تصحیح احمد سهیلی خوانساری نشر زوار - فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۴۳۳

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۵ - ۰۸:۳۹:۵۵
بیت : 136 غلط: برآورنددرست : برآوردند
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.