عطار

عطار

حکایت شیخ سمعان

۱

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود

در کمال از هرچه گویم بیش بود

۲

شیخ بود او در حرم پنجاه سال

با مرید چارصد صاحب کمال

۳

هر مریدی کآنِ او بود ای عجب

می‌نیاسود از ریاضت روز و شب

۴

هم عمل هم علم با هم یار داشت

هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

۵

قرب پنجه حج بجای آورده بود

عمره عمری بود تا می‌کرده بود

۶

خود صلاة و صوم بی‌حد داشت او

هیچ سنت را فرو نگذاشت او

۷

پیشوایانی که در پیش آمدند

پیش او از خویش بی‌خویش آمدند

۸

موی می‌بشکافت مرد معنوی

در کرامات و مقامات قوی

۹

هرکه بیماری و سستی یافتی

از دم او تندرستی یافتی

۱۰

خلق را فی الجمله در شادی و غم

مقتدایی بود در عالم علم

۱۱

گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید

چند شب بر هم چنان در خواب دید

۱۲

کز حرم در رومش افتادی مقام

سجده می‌کردی بتی را بر دوام

۱۳

چون بدید این خواب بیدار جهان

گفت دردا و دریغا این زمان

۱۴

یوسف توفیق در چاه اوفتاد

عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد

۱۵

من ندانم تا ازین غم جان برم

ترک جان گفتم اگر ایمان برم

۱۶

نیست یک تن بر همه روی زمین

کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین

۱۷

گر کند آن عقبه قطع این جایگاه

راه روشن گرددش تا پیشگاه

۱۸

ور بماند در پس آن عقبه باز

در عقوبت ره شود بر وی دراز

۱۹

آخر از ناگاه پیر اوستاد

با مریدان گفت کارم اوفتاد

۲۰

می‌بباید رفت سوی روم زود

تا شود تعبیر این، معلوم زود

۲۱

چار صد مرد مرید معتبر

پس‌روی کردند با او در سفر

۲۲

می‌شدند از کعبه تا اقصای روم

طوف می‌کردند سر تا پای روم

۲۳

از قضا دیدند عالی منظری

بر سر منظر نشسته دختری

۲۴

دختری ترسا و روحانی صفت

در ره روح اللهَش صد معرفت

۲۵

بر سپهر حسن در برج جمال

آفتابی بود اما بی‌زوال

۲۶

آفتاب از رشک عکس روی او

زردتر از عاشقان در کوی او

۲۷

هرکه دل در زلف آن دلدار بست

از خیال زلف او زنار بست

۲۸

هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد

پای در ره نانهاده سرنهاد

۲۹

چون صبا از زلف او مشکین شدی

روم از آن هندوصفت پر چین شدی

۳۰

هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود

هر دو ابرویش به خوبی طاق بود

۳۱

چون نظر بر روی عشاق او فکند

جان به دست غمزه با طاق او فکند

۳۲

ابرویش بر ماه طاقی بسته بود

مردمی بر طاق او بنشسته بود

۳۳

مردم چشمش چو کردی مردمی

صید کردی جان صد صد آدمی

۳۴

روی او در زیر زلف تابدار

بود آتش پاره‌ای بس آبدار

۳۵

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت

نرگس مستش هزاران دشنه داشت

۳۶

گفت را چون بر دهانش ره نبود

از دهانش هر که گفت آگه نبود

۳۷

همچو چشم سوزنی شکل دهانش

بسته زناری چو زلفش بر میانش

۳۸

چاه سیمین در زنخدان داشت او

همچو عیسی در سخن جان داشت او

۳۹

صد هزاران دل چو یوسف غرق خون

اوفتاده در چه او سرنگون

۴۰

گوهری خورشیدفش در موی داشت

برقعی شَعر سیه بر روی داشت

۴۱

دختر ترسا چو برقع برگرفت

بند بند شیخ آتش درگرفت

۴۲

چون نمود از زیر برقع روی خویش

بست صد زنارش از یک موی خویش

۴۳

گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد

عشق آن بت‌روی، کار خویش کرد

۴۴

شد به کل از دست و در پای اوفتاد

جای آنش بود و برجای اوفتاد

۴۵

هرچه بودش، سر به سر نابود شد

ز آتش سودا دلش چون دود شد

۴۶

عشق دختر کرد غارت جان او

ریخت کفر از زلف بر ایمان او

۴۷

شیخ ایمان داد و ترسایی خرید

عافیت بفروخت رسوایی خرید

۴۸

عشق برجان و دل او چیر گشت

تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

۴۹

گفت چون دین رفت چه جای دلست

عشق ترسازاده کاری مشکل است

۵۰

چون مریدانش چنین دیدند زار

جمله دانستند کافتادست کار

۵۱

سر به سر در کار او حیران شدند

سرنگون گشتند و سرگردان شدند

۵۲

پند دادندش بسی، سودی نبود

بودنی چون بود، بِه‌بودی نبود

۵۳

هرکه پندش داد فرمان می‌نبرد

زآن که دردش هیچ درمان می‌نبرد

۵۴

عاشق آشفته فرمان کی برد

درد درمان‌سوز درمان کی برد

۵۵

بود تا شب همچنان روز دراز

چشم بر منظر، دهانش مانده باز

۵۶

چون شب تاریک در شعر سیاه

شد نهان چون کفر در زیر گناه

۵۷

هر چراغی کآن شب‌اختر درگرفت

از دل آن پیر غم‌خور درگرفت

۵۸

عشق او آن شب یکی صد بیش شد

لاجرم یک‌بارگی بی‌خویش شد

۵۹

هم دل از خود هم ز عالم برگرفت

خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت

۶۰

یک دمش نه خواب بود و نه قرار

می‌تپید از عشق و می‌نالید زار

۶۱

گفت یا رب امشبم را روز نیست؟

یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟

۶۲

در ریاضت بوده‌ام شب‌ها بسی

خود نشان ندهد چنین شب‌ها کسی

۶۳

همچو شمع از سوختن خوابم نماند

بر جگر جز خون دل آبم نماند

۶۴

همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند

شب همی‌سوزند و روزم می‌کشند

۶۵

جمله شب در خون دل چون مانده‌ام

پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام

۶۶

هر دم از شب صد شبیخون بگذرد

می‌ندانم روز خود چون بگذرد

۶۷

هرکه را یک شب چنین روزی بود

روز و شب کارش جگرسوزی بود

۶۸

روز و شب بسیار در تب بوده‌ام

من به روز خویش امشب بوده‌ام

۶۹

کار من روزی که می‌پرداختند

از برای این شبم می‌ساختند

۷۰

یا رب امشب را نخواهد بود روز؟

شمع گردون را نخواهد بود سوز؟

۷۱

یا رب این چندین علامت امشبست؟

یا مگر روز قیامت امشبست؟

۷۲

یا از آهم شمع گردون مرده شد

یا ز شرم دلبرم در پرده شد

۷۳

شب دراز است و سیه چون موی او

ورنه صد ره مُردمی بی‌روی او

۷۴

می‌بسوزم امشب از سودای عشق

می‌ندارم طاقت غوغای عشق

۷۵

عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم

یا به کام خویشتن زاری کنم

۷۶

صبر کو؟ تا پای در دامن کشم

یا چو مردان رطل مردافکن کشم

۷۷

بخت کو؟ تا عزم بیداری کند

یا مرا در عشق او یاری کند

۷۸

عقل کو؟ تا علم در پیش آورم

یا به حیلت عقل با خویش آورم

۷۹

دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم

یا ز زیر خاک و خون سر برکنم

۸۰

پای کو؟ تا بازجویم کوی یار

چشم کو؟ تا بازبینم روی یار

۸۱

یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم

دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم

۸۲

زور کو؟ تا ناله و زاری کنم

هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم

۸۳

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار

این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟

۸۴

جملهٔ یاران به دلداری او

جمع گشتند آن شب از زاری او

۸۵

همنشینی گفتش ای شیخ کبار

خیز این وسواس را غسلی برآر

۸۶

شیخ گفتش امشب از خون جگر

کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر

۸۷

آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟

کی شود کار تو بی‌تسبیح راست؟

۸۸

گفت تسبیحم بیفکندم ز دست

تا توانم بر میان زنار بست

۸۹

آن دگر یک گفت ای پیرکهن

گر خطایی رفت بر تو توبه کن

۹۰

گفت کردم توبه از ناموس و حال

تایبم از شیخی و حال و محال

۹۱

آن دگر یک گفت ای دانای راز

خیز خود را جمع کن اندر نماز

۹۲

گفت کو محراب روی آن نگار؟

تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار

۹۳

آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟

خیز در خلوت خدا را سجده کن

۹۴

گفت اگر بت‌روی من اینجاستی

سجده پیش روی او زیباستی

۹۵

آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟

یک نفس درد مسلمانیت نیست؟

۹۶

گفت کس نبود پشیمان بیش ازین

تا چرا عاشق نبودم پیش ازین

۹۷

آن دگر گفتش که دیوت راه زد

تیر خذلان بر دلت ناگاه زد

۹۸

گفت دیوی کو ره ما می‌زند،

گو بزن چون چست و زیبا می‌زند

۹۹

آن دگر گفتش که هرک آگاه شد

گوید این پیر این چنین گمراه شد

۱۰۰

گفت من بس فارغم از نام و ننگ

شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ

۱۰۱

آن دگر گفتش که یاران قدیم

از تو رنجورند و مانده دل دو نیم

۱۰۲

گفت چون ترسابچه خوش دل بود

دل ز رنج این و آن غافل بود

۱۰۳

آن دگر گفتش که با یاران بساز

تا شویم امشب بسوی کعبه باز

۱۰۴

گفت اگر کعبه نباشد دیر هست

هوشیار کعبه‌ام در دیر مست

۱۰۵

آن دگر گفت این زمان کن عزم راه

در حرم بنشین و عذر خویش خواه

۱۰۶

گفت سر بر آستان آن نگار

عذر خواهم خواست، دست از من بدار

۱۰۷

آن دگر گفتش که دوزخ در ره است

مرد دوزخ نیست هر کو آگه است

۱۰۸

گفت اگر دوزخ شود همراه من

هفت دوزخ سوزد از یک آه من

۱۰۹

آن دگر گفتش بر امید بهشت

باز گرد و توبه کن زین کار زشت

۱۱۰

گفت چون یار بهشتی‌روی هست

گر بهشتی بایدم این کوی هست

۱۱۱

آن دگر گفتش که از حق شرم دار

حق تعالی را به حق آزرم دار

۱۱۲

گفت این آتش چو حق در من فکند

من به خود نتوانم از گردن فکند

۱۱۳

آن دگر گفتش برو ساکن بباش

باز ایمان آور و مؤمن بباش

۱۱۴

گفت جز کفر از من حیران مخواه

هرک کافر شد ازو ایمان مخواه

۱۱۵

چون سخن در وی نیامد کارگر

تن زدند آخر بدان تیمار در

۱۱۶

موج‌زن شد پردهٔ دلشان ز خون

تا چه آید خود ازین پرده برون

۱۱۷

تُرک روز، آخر چو با زرین سپر

هندوی شب را به تیغ افکند سر،

۱۱۸

روز دیگر کاین جهان پر غرور

شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،

۱۱۹

شیخ خلوت‌ساز کوی یار شد

با سگان کوی او در کار شد

۱۲۰

معتکف بنشست بر خاک رهش

همچو مویی شد ز روی چون مهش

۱۲۱

قرب ماهی، روز و شب در کوی او

صبر کرد از آفتاب روی او

۱۲۲

عاقبت بیمار شد بی‌دلستان

هیچ برنگرفت سر زآن آستان

۱۲۳

بود خاک کوی آن بت بسترش

بود بالین آستان آن درش

۱۲۴

چون نبود از کوی او بگذشتنش

دختر آگه شد ز عاشق گشتنش

۱۲۵

خویشتن را اعجمی کرد آن نگار

گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار

۱۲۶

کی کنند، ای از شراب شرک مست

زاهدان در کوی ترسایان نشست؟

۱۲۷

گر به زلفم شیخ اقرار آورد

هر دمش دیوانگی بار آورد

۱۲۸

شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای

لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای

۱۲۹

یا دلم ده باز یا با من بساز

در نیاز من نگر، چندین مناز

۱۳۰

از سر ناز و تکبر درگذر

عاشق و پیر و غریبم درنگر

۱۳۱

عشق من چون سرسری نیست ای نگار

یا سرم از تن ببر یا سر درآر

۱۳۲

جان فشانم بر تو گر فرمان دهی

گر تو خواهی بازم از لب جان دهی

۱۳۳

ای لب و زلفت زیان و سود من

روی و کویت مقصد و مقصود من

۱۳۴

گه ز تاب زلف در تابم مکن

گه ز چشم مست در خوابم مکن

۱۳۵

دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام

بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر، از توام

۱۳۶

بی تو بر جانم جهان بفروختم

کیسه بین کز عشق تو بردوختم

۱۳۷

همچو باران اشک می‌بارم ز چشم

زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم

۱۳۸

دل ز دست دیده در ماتم بماند

دیده رویت دید، دل در غم بماند

۱۳۹

آنچه من از دیده دیدم کس ندید

وآنچه من از دل کشیدم کس ندید

۱۴۰

از دلم جز خون دل حاصل نماند

خون دل تا کی خورم چون دل نماند

۱۴۱

بیش ازین بر جان این مسکین مزن

در فتوح او لگد چندین مزن

۱۴۲

روزگار من بشد در انتظار

گر بود وصلی، بیاید روزگار

۱۴۳

هر شبی بر جان کمین‌سازی کنم

بر سر کوی تو جان‌بازی کنم

۱۴۴

روی بر خاک درت، جان می‌دهم

جان به نرخ خاک، ارزان می‌دهم

۱۴۵

چند نالم بر درت؟ در باز کن

یک دمم با خویشتن دمساز کن

۱۴۶

آفتابی، از تو دوری چون کنم؟

سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم؟

۱۴۷

گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب

درجهم در روزنت چون آفتاب

۱۴۸

هفت گردون را درآرم زیر پر

گر فرو آری بدین سرگشته، سر

۱۴۹

می‌روم با خاک جان سوخته

ز آتش جانم جهانی سوخته

۱۵۰

پای از عشق تو در گل مانده

دست از شوق تو بر دل مانده

۱۵۱

می‌برآید ز آرزویت جان ز من

چند باشی بیش از این پنهان ز من؟

۱۵۲

دخترش گفت ای خرف از روزگار

ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار

۱۵۳

چون دمت سرد است دمسازی مکن

پیر گشتی، قصد دل بازی مکن

۱۵۴

این زمان عزم کفن کردن تو را

بهترم آید که عزم من تو را

۱۵۵

کی توانی پادشاهی یافتن؟

چون به سیری نان نخواهی یافتن

۱۵۶

شیخ گفتش گر بگویی صد هزار

من ندارم جز غم عشق تو کار

۱۵۷

عاشقی را چه جوان چه پیرمرد

عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد

۱۵۸

گفت دختر گر تو هستی مرد کار

چار کارت کرد باید اختیار

۱۵۹

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز

خمر نوش و دیده از ایمان بدوز

۱۶۰

شیخ گفتا خمر کردم اختیار

با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار

۱۶۱

بر جمالت خمر دانم خورد من

و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من

۱۶۲

گفت دختر گر درین کاری تو چست

دست باید پاکت از اسلام شست

۱۶۳

هرکه او همرنگ یار خویش نیست

عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست

۱۶۴

شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم

وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم

۱۶۵

حلقه در گوش توام ای سیم تن

حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن

۱۶۶

گفت برخیز و بیا و خمر نوش

چون بنوشی خمر ، آیی در خروش

۱۶۷

شیخ را بردند تا دیر مغان

آمدند آنجا مریدان در فغان

۱۶۸

شیخ الحق مجلسی بس تازه‌ دید

میزبان را حسن بی‌اندازه دید

۱۶۹

آتش عشق آب کار او ببرد

زلف ترسا روزگار او ببرد

۱۷۰

ذره‌ای عقلش نماند و هوش هم

درکشید آن جایگه خاموش دم

۱۷۱

جام می بستد ز دست یار خویش

نوش کرد و دل برید از کار خویش

۱۷۲

چون به یک جا شد شراب و عشق یار

عشق آن ماهش یکی شد صد هزار

۱۷۳

چون حریفی آب‌دندان دید شیخ

لعل او در حقه خندان دید شیخ،

۱۷۴

آتشی از شوق در جانش فتاد

سیل خونین سوی مژگانش فتاد

۱۷۵

باده‌ای دیگر گرفت و نوش کرد

حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد

۱۷۶

قرب صد تصنیف در دین یاد داشت

حفظ قرآن را بسی استاد داشت

۱۷۷

چون می از ساغر به ناف او رسید

دعوی او رفت و لاف او رسید

۱۷۸

هرچه یادش بود، از یادش برفت

باده آمد عقل چون بادش برفت

۱۷۹

خمر، هر معنی که بودش از نخست

پاک از لوح ضمیر او بشست

۱۸۰

عشق آن دلبر بماندش صعبناک

هرچه دیگر بود کلی رفت پاک

۱۸۱

شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد

همچو دریا جان او پرشور کرد

۱۸۲

آن صنم را دید می در دست و مست

شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست

۱۸۳

دل بداد از دست، از می خوردنش

خواست تا دستی کند در گردنش

۱۸۴

دخترش گفت ای تو مرد کار نه

مدعی در عشق، معنی دار نه

۱۸۵

گر قدم در عشق محکم دارییی

مذهب این زلف پر خم دارییی،

۱۸۶

همچو زلفم نِه قدم در کافری

زآن که نبود عشق، کار سرسری

۱۸۷

عافیت با عشق نبود سازگار

عاشقی را کفر سازد، یاد دار

۱۸۸

اقتدا گر تو به کفر من کنی

با من این دم دست در گردن کنی

۱۸۹

ور نخواهی کرد اینجا اقتدا

خیز رو، اینک عصا اینک ردا

۱۹۰

شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود

دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود

۱۹۱

آن زمان کاندر سرش مستی نبود

یک نفس او را سر هستی نبود

۱۹۲

این زمان چون شیخ عاشق گشت مست

اوفتاد از پای و کلی شد ز دست

۱۹۳

برنیامد با خود و رسوا شد او

می‌نترسید از کسی، ترسا شد او

۱۹۴

بود می بس کهنه، در وی کار کرد

شیخ را سرگشته چون پرگار کرد

۱۹۵

پیر را می کهنه و عشق جوان

دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟

۱۹۶

شد خراب آن پیر و شد از دست و مست

مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست

۱۹۷

گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی

از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی

۱۹۸

گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست

پیش بت مصحف بسوزم مست مست

۱۹۹

دخترش گفت این زمان مرد منی

خواب خوش بادت که در خورد منی

۲۰۰

پیش ازین در عشق بودی خام خام

خوش بزی چون پخته گشتی والسلام

۲۰۱

چون خبر نزدیک ترسایان رسید

کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،

۲۰۲

شیخ را بردند سوی دیر مست

بعد از آن گفتند تا زنار بست

۲۰۳

شیخ چون در حلقهٔ زنار شد

خرقه آتش در زد و در کار شد

۲۰۴

دل ز دین خویشتن آزاد کرد

نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد

۲۰۵

بعد چندین سال ایمان درست

این چنین نوباوه رویش باز شست

۲۰۶

گفت خذلان قصد این درویش کرد

عشق ترسازاده کار خویش کرد

۲۰۷

هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم

زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم

۲۰۸

روز هشیاری نبودم بت پرست

بت پرستیدم چو گشتم مست مست

۲۰۹

بس کسا کز خمر ترک دین کند

بی شکی، ام‌الخبایث این کند

۲۱۰

شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟

هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟

۲۱۱

خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق

کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق

۲۱۲

کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟

و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟

۲۱۳

قرب پنجه سال راهم بود باز

موج می‌زد در دلم دریای راز

۲۱۴

ذره‌ای عشق از کمین درجست چست

برد ما را بر سر لوح نخست

۲۱۵

عشق از این بسیار کردست و کند

خرقه با زنار کردست و کند

۲۱۶

تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق

سرشناس غیب، سرگردان عشق

۲۱۷

این همه خود رفت برگوی اندکی

تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟

۲۱۸

چون بنای وصل تو بر اصل بود

هرچه کردم بر امید وصل بود

۲۱۹

وصل خواهم و آشنایی یافتن

چند سوزم در جدایی یافتن؟

۲۲۰

باز دختر گفت ای پیر اسیر

من گران کابینم و تو بس فقیر

۲۲۱

سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر

کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر؟

۲۲۲

چون نداری تو، سر خود گیر و رو

نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو

۲۲۳

همچو خورشید سبک‌رو فرد باش

صبر کن مردانه‌وار و مرد باش

۲۲۴

شیخ گفت ای سروقدِ سیم‌بر

عهد نیکو می‌بری الحق به سر

۲۲۵

کس ندارم جز تو ای زیبا نگار

دست ازین شیوه سخن آخر بدار

۲۲۶

هر دم از نوع دگر اندازیَم

در سر اندازی و سر اندازیَم

۲۲۷

خون تو بی تو بخوردم هرچه بود

در سر و کار تو کردم هرچه بود

۲۲۸

در ره عشق تو هر چم بود شد

کفر و اسلام و زیان و سود شد

۲۲۹

چند داری بی‌قرارم ز انتظار

تو ندادی این چنین با من قرار

۲۳۰

جملهٔ یاران من برگشته‌اند

دشمن جان من سرگشته‌اند

۲۳۱

تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟

نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟

۲۳۲

دوست‌تر دارم من ای عیسی‌سرشت

با تو در دوزخ که بی تو در بهشت

۲۳۳

عاقبت چون شیخ آمد مرد او

دل بسوخت آن ماه را از درد او

۲۳۴

گفت کابین را کنون ای ناتمام

خوک‌وانی کن مرا سالی مدام

۲۳۵

تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم

عمر بگذاریم در شادی و غم

۲۳۶

شیخ از فرمان جانان سرنتافت

کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت

۲۳۷

رفت پیر کعبه و شیخ کبار

خوک‌وانی کرد سالی اختیار

۲۳۸

در نهاد هر کسی صد خوک هست

خوک باید کشت یا زنار بست

۲۳۹

تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس

کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟

۲۴۰

در درون هر کسی هست این خطر

سر برون آرد چو آید در سفر

۲۴۱

تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای

سخت معذوری که مرد ره نه‌ای

۲۴۲

گر قدم در ره نهی چون مرد کار

هم بت و هم خوک بینی صد هزار

۲۴۳

خوک کش، بت سوز، در سودای عشق

ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق

۲۴۴

هم‌نشینانش چنان درماندند

کز فرو ماندن به جان درماندند

۲۴۵

چون بدیدند آن گرفتاری او

بازگردیدند از یاری او

۲۴۶

جمله از شومی او بگریختند

در غم او خاک بر سر ریختند

۲۴۷

بود یاری در میان جمع، چست

پیش شیخ آمد که ای در کار سست

۲۴۸

می‌رویم امروز سوی کعبه باز

چیست فرمان؟ باز باید گفت راز

۲۴۹

یا همه همچون تو ترسایی کنیم

خویش را محراب رسوایی کنیم

۲۵۰

این چنین تنهات نپسندیم ما

همچو تو زنار بربندیم ما

۲۵۱

یا چو نتوانیم دیدت هم چنین

زود بگریزیم بی‌تو زین زمین

۲۵۲

معتکف در کعبه بنشینیم ما

دامن از هستیت در چینیم ما

۲۵۳

شیخ گفتا جان من پر درد بود

هر کجا خواهید باید رفت زود

۲۵۴

تا مرا جانست، دیرم جای بس

دختر ترسام جان افزای بس

۲۵۵

می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید

زآن که اینجا کار ناافتاده‌اید

۲۵۶

گر شما را کار افتادی دمی

همدمی بودی مرا در هر غمی

۲۵۷

باز گردید ای رفیقان عزیز

می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز

۲۵۸

گر ز ما پرسند، برگویید راست

کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست

۲۵۹

چشم پر خون و دهن پر زهر ماند

در دهان اژدهای قهر ماند

۲۶۰

هیچ کافر در جهان ندهد رضا

آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا

۲۶۱

روی ترسایی نمودندش ز دور

شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور

۲۶۲

زلف او چون حلقه در حلقش فکند

در زفان جملهٔ خلقش فکند

۲۶۳

گر مرا در سرزنش گیرد کسی

گو درین ره این چنین افتد بسی

۲۶۴

در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر

کس مبادا ایمن از مکر و خطر

۲۶۵

این بگفت و روی از یاران بتافت

خوک‌وانی را سوی خوکان شتافت

۲۶۶

بس که یاران از غمش بگریستند

گه ز دردش مرده گه می‌زیستند

۲۶۷

عاقبت رفتند سوی کعبه باز

مانده جان در سوختن، تن در گداز

۲۶۸

شیخشان در روم تنها مانده

داده دین در راه ترسا مانده

۲۶۹

وآنگه ایشان از حیا حیران شده

هر یکی در گوشه‌ای پنهان شده

۲۷۰

شیخ را در کعبه یاری چست بود

در ارادت دست از کل شست بود

۲۷۱

بود بس بیننده و بس راهبر

زو نبودی شیخ را آگاه‌تر

۲۷۲

شیخ چون از کعبه شد سوی سفر

او نبود آنجایگه حاضر مگر

۲۷۳

چون مرید شیخ باز آمد به جای

بود از شیخش تهی خلوت‌سرای

۲۷۴

باز پرسید از مریدان حال شیخ

باز گفتندش همه احوال شیخ

۲۷۵

کز قضا او را چه بار آمد به بر

وز قدر او را چه کار آمد به سر

۲۷۶

موی ترسایی به یک مویش ببست

راه بر ایمان به صد سویش ببست

۲۷۷

عشق می‌بازد کنون با زلف و خال

خرقه گشتش مخرقه، حالش محال

۲۷۸

دست کلی بازداشت از طاعت او

خوک‌وانی می‌کند این ساعت او

۲۷۹

این زمان آن خواجهٔ بسیار درد

بر میان زنار دارد چار کرد

۲۸۰

شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت

از کهن گبریش می‌نتوان شناخت

۲۸۱

چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت

روی چون زر کرد و زاری درگرفت

۲۸۲

با مریدان گفت ای‌تر دامنان

در وفاداری نه مرد و نه زنان

۲۸۳

یار کار افتاده باید صد هزار

یار ناید جز چنین روزی به کار

۲۸۴

گر شما بودید یار شیخ خویش

یاری او از چه نگرفتید پیش؟

۲۸۵

شرمتان باد، آخر این یاری بود؟

حق گزاری و وفاداری بود؟

۲۸۶

چون نهاد آن شیخ بر زنار دست

جمله را زنار می‌بایست بست

۲۸۷

از برش عمدا نمی‌بایست شد

جمله را ترسا همی‌بایست شد

۲۸۸

این نه یاری و موافق بودنست

کآنچه کردید از منافق بودنست

۲۸۹

هرکه یار خویش را یاور شود

یار باید بود اگر کافر شود

۲۹۰

وقت ناکامی توان دانست یار

خود بود در کامرانی صد هزار

۲۹۱

شیخ چون افتاد در کام نهنگ

جمله زو بگریختید از نام و ننگ

۲۹۲

عشق را بنیاد بر بدنامی است

هرک ازین سر سرکشد، از خامی است

۲۹۳

جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین

بارها گفتیم با او پیش ازین

۲۹۴

عزم آن کردیم تا با او به هم

هم نفس باشیم در شادی و غم

۲۹۵

زهد بفروشیم و رسوایی خریم

دین براندازیم و ترسایی خریم

۲۹۶

لیک روی آن دید شیخ کارساز

کز بر او یک به یک گردیم باز

۲۹۷

چون ندید از یاری ما شیخ سود

بازگردانید ما را شیخ زود

۲۹۸

ما همه بر حکم او گشتیم باز

قصه برگفتیم و ننهفتیم راز

۲۹۹

بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید

گر شما را کار بودی بر مزید

۳۰۰

جز در حق نیستی جای شما

در حضورستی سرا پای شما

۳۰۱

در تظلم داشتن در پیش حق

هر یکی بردی از آن دیگر سبق

۳۰۲

تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار

بازدادی شیخ را بی‌انتظار

۳۰۳

گر ز شیخ خویش کردید احتراز

از در حق از چه می‌گردید باز؟

۳۰۴

چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش

برنیاوردند یک تن سر ز پیش

۳۰۵

مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟

کار چون افتاد برخیزیم زود

۳۰۶

لازم درگاه حق باشیم ما

در تظلم خاک می‌پاشیم ما

۳۰۷

پیرهن پوشیم از کاغذ همه

در رسیم آخر به شیخ خود همه

۳۰۸

جمله سوی روم رفتند از عرب

معتکف گشتند پنهان روز و شب

۳۰۹

بر در حق هر یکی را صد هزار

گه شفاعت گاه زاری بود کار

۳۱۰

همچنان تا چل شبانروز تمام

سر نپیچیدند هیچ از یک مقام

۳۱۱

جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب

هم چو شب چل روز نه نان و نه آب

۳۱۲

از تضرع کردن آن قوم پاک

در فلک افتاد جوشی صعبناک

۳۱۳

سبزپوشان در فراز و در فرود

جمله پوشیدند از آن ماتم کبود

۳۱۴

آخرالامر آن که بود از پیش صف

آمدش تیر دعا اندر هدف

۳۱۵

بعد چل شب آن مرید پاکباز

بود اندر خلوت از خود رفته باز

۳۱۶

صبحدم بادی درآمد مشکبار

شد جهان کشف بر دل آشکار

۳۱۷

مصطفی را دید می‌آمد چو ماه

در بر افکنده دو گیسوی سیاه

۳۱۸

سایهٔ حق آفتاب روی او

صد جهان جان وقف یک یک موی او

۳۱۹

می‌خرامید و تبسم می‌نمود

هرکه می‌دیدش در او گم می‌نمود

۳۲۰

آن مرید آن را چو دید از جای جست

کای نبی الله دستم گیر دست

۳۲۱

رهنمای خلقی، از بهر خدای

شیخ ما گمراه شد راهش نمای

۳۲۲

مصطفی گفت ای به همت بس بلند

رو که شیخت را برون کردم ز بند

۳۲۳

همت عالیت کار خویش کرد

دم نزد تا شیخ را در پیش کرد

۳۲۴

در میان شیخ و حق از دیرگاه

بود گردی و غباری بس سیاه

۳۲۵

آن غبار از راه او برداشتم

در میان ظلمتش نگذاشتم

۳۲۶

کردم از بحر شفاعت شبنمی

منتشر بر روزگار او همی

۳۲۷

آن غبار اکنون ز ره برخاستست

توبه بنشسته گنه برخاستست

۳۲۸

تو یقین می‌دان که صد عالم گناه

از تف یک توبه برخیزد ز راه

۳۲۹

بحر احسان چون درآید موج‌زن

محو گرداند گناه مرد و زن

۳۳۰

مرد از شادی آن مدهوش شد

نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد

۳۳۱

جملهٔ اصحاب را آگاه کرد

مژدگانی داد و عزم راه کرد

۳۳۲

رفت با اصحاب گریان و دوان

تا رسید آنجا که شیخ خوک‌وان

۳۳۳

شیخ را می‌دید چون آتش شده

در میان بی‌قراری خوش شده

۳۳۴

هم فکنده بود ناقوس مغان

هم گسسته بود زنار از میان

۳۳۵

هم کلاه گبرکی انداخته

هم ز ترسایی دلی پرداخته

۳۳۶

شیخ چون اصحاب را از دور دید

خویشتن را در میان بی‌نور دید

۳۳۷

هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد

هم به دست عجز بر سر خاک کرد

۳۳۸

گاه چون ابر اشک خونین می‌فشاند

گاه دست از جان شیرین می‌فشاند

۳۳۹

گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت

گه ز حسرت در تن او خون بسوخت

۳۴۰

حکمت اسرار قرآن و خبر

شسته بودند از ضمیرش سر به سر

۳۴۱

جمله با یاد آمدش یکبارگی

باز رست از جهل و از بیچارگی

۳۴۲

چون به حال خود فرو نِگریستی

در سجود افتادی و بگریستی

۳۴۳

همچو گل در خون چشم آغشته بود

وز خجالت در عرق گم گشته بود

۳۴۴

چون بدیدند آنچنان اصحابناش

مانده در اندوه و شادی مبتلاش

۳۴۵

پیش او رفتند سرگردان همه

وز پی شکرانه جان افشان همه

۳۴۶

شیخ را گفتند ای پی‌برده راز

میغ شد از پیش خورشید تو باز

۳۴۷

کفر برخاست از ره و ایمان نشست

بت پرست روم شد یزدان پرست

۳۴۸

موج زد ناگاه دریای قبول

شد شفاعت‌خواه کار تو، رسول

۳۴۹

این زمان شکرانه عالم عالمست

شکر کن حق را چه جای ماتمست

۳۵۰

منت ایزد را که در دریای قار

کرده راهی همچو خورشید آشکار

۳۵۱

آن که داند کرد روشن را سیاه

توبه داند داد با چندین گناه

۳۵۲

آتش توبه چو بر اَفروزد او

هرچه باید جمله بر هم سوزد او

۳۵۳

قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه

بودشان القصه حالی عزم راه

۳۵۴

شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز

رفت با اصحاب خود سوی حجاز

۳۵۵

دید از آن پس دختر ترسا به خواب

کاوفتادی در کنارش آفتاب

۳۵۶

آفتاب آنگاه بگشادی زبان

کز پی شیخت روان شو این زمان

۳۵۷

مذهب او گیر و خاک او بباش

ای پلیدش کرده، پاک او بباش

۳۵۸

او چو آمد در ره تو بی‌مجاز

در حقیقت تو ره او گیر باز

۳۵۹

از رهش بردی، به راه او درآی

چون به راه آمد، تو همراهی نمای

۳۶۰

رهزنش بودی بسی، همره بباش

چند ازین بی‌آگهی؟ آگه بباش

۳۶۱

چون درآمد دختر ترسا ز خواب

نور می‌داد از دلش چون آفتاب

۳۶۲

در دلش دردی پدید آمد عجب

بی‌قرارش کرد آن درد از طلب

۳۶۳

آتشی در جان سرمستش فتاد

دست در دل زد، دل از دستش فتاد

۳۶۴

می‌ندانست او که جان بی‌قرار

در درون او چه تخم آورد بار

۳۶۵

کار افتاد و نبودش همدمی

دید خود را در عجایب عالمی

۳۶۶

عالمی کآنجا نشان راه نیست

گنگ باید شد، زفان را راه نیست

۳۶۷

در زمان آن جملگی ناز و طرب

همچو باران زو فروریخت ای عجب

۳۶۸

نعره زد، جامه‌دران بیرون دوید

خاک بر سر در میان خون دوید

۳۶۹

با دل پردرد و شخص ناتوان

از پی شیخ و مریدان شد دوان

۳۷۰

هم چو ابر غرقه در خوی می‌دوید

پای داد از دست، بر پی می‌دوید

۳۷۱

می‌ندانست او که در صحرا و دشت

از کدامین سوی می‌باید گذشت

۳۷۲

عاجز و سرگشته می‌نالید خوش

روی خود در خاک می‌مالید خوش

۳۷۳

زار می‌گفت ای خدای کارساز

عورتی‌ام مانده از هر کار باز

۳۷۴

مرد راه چون تویی را ره زدم

تو مزن بر من که بی آگه زدم

۳۷۵

بحر قهاریت را بنشان ز جوش

می‌ندانستم، خطا کردم، بپوش

۳۷۶

هرچه کردم، بر من مسکین مگیر

دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر

۳۷۷

می‌بمیرم از کسم یاریم نیست

حصه از عزت به جز خواریم نیست

۳۷۸

شیخ را اعلام دادند از درون

کآمد آن دختر ز ترسایی برون

۳۷۹

آشنایی یافت با درگاه ما

کارش افتاد این زمان در راه ما

۳۸۰

باز گرد و پیش آن بت باز شو

با بت خود همدم و همساز شو

۳۸۱

شیخ حالی بازگشت از ره چو باد

باز شوری در مریدانش فتاد

۳۸۲

جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟

توبه و چندین تک و تازت چه بود؟

۳۸۳

بار دیگر عشق‌بازی می‌کنی؟

توبه‌ای بس نانمازی می‌کنی؟

۳۸۴

حال دختر شیخ با ایشان بگفت

هرکه آن بشنود ترک جان بگفت

۳۸۵

شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز

تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز

۳۸۶

زرد می‌دیدند چون زر روی او

گم شده در گَردِ ره، گیسوی او

۳۸۷

برهنه‌پای و دریده‌جامه، پاک

بر مثال مرده‌ای بر روی خاک

۳۸۸

چون بدید آن ماه شیخ خویش را

غشی آورد آن بت دل‌ریش را

۳۸۹

چون ببرد آن ماه را در غش خواب

شیخ بر رویش فشاند از دیده آب

۳۹۰

چون نظر افکند بر شیخ آن نگار

اشک می‌بارید چون ابر بهار

۳۹۱

دیده بر عهد وفای او فکند

خویشتن در دست و پای او فکند

۳۹۲

گفت از تشویر تو جانم بسوخت

بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت

۳۹۳

برفکن این پرده تا آگه شوم

عرضه کن اسلام تا با ره شوم

۳۹۴

شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد

غلغلی در جملهٔ یاران فتاد

۳۹۵

چون شد آن بت‌روی از اهل عیان

اشک باران، موج‌زن شد در میان

۳۹۶

آخر الامر آن صنم چون راه یافت

ذوق ایمان در دل آگاه یافت

۳۹۷

شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار

غم درآمد گِرد او بی غمگسار

۳۹۸

گفت شیخا طاقت من گشت طاق

من ندارم هیچ طاقت در فِراق

۳۹۹

می‌روم زین خاکدان پُر صُداع

الوداع ای شیخ عالم الوداع

۴۰۰

چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن

عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن

۴۰۱

این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند

نیم جانی داشت بر جانان فشاند

۴۰۲

گشت پنهان آفتابش زیر میغ

جان شیرین زو جدا شد ای دریغ

۴۰۳

قطره‌ای بود او درین بحر مجاز

سوی دریای حقیقت رفت باز

۴۰۴

جمله چون بادی ز عالم می‌رویم

رفت او و ما همه هم می‌رویم

۴۰۵

زین چنین افتد بسی در راه عشق

این، کسی داند که هست آگاه عشق

۴۰۶

هرچه می‌گویند در ره، ممکن است

رحمت و نومید و مکر و ایمن است

۴۰۷

نفس، این اسرار نتواند شنود

بی نصیبه گوی نتواند ربود

۴۰۸

این یقین از جان و دل باید شنید

نه به نفس آب و گِل باید شنید

۴۰۹

جنگ دل با نفس هر دم سخت شد

نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد

تصاویر و صوت

منطق الطیر مربوط به دورهٔ تیموری و مکتب هرات » تصویر 97
منطق الطیر مربوط به دورهٔ تیموری و مکتب هرات » تصویر 99
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
منطق الطیر عطار به کوشش دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی - عطار نیشابوری - تصویر ۳۶
منطق الطیر (مقامات الطیور) باهتمام دکتر سید صادق گوهرین - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
منطق الطیر عطار نیشابوری با مقدمه و تصحیح حمید حمید - فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱
منطق الطیر به کوشش محمدجواد مشکور - فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۱۱
ﺷﻴﺦ ﺻﻨﻌﺎن و دﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎ، دستنوشته منطق الطير عطار، نگارگر ناشناس مورخ 858 هجری قمری، 10.7 در8.8سانتیمتر.Farid al-Din 'Attar, Mantiq al-Tayr, Persia, dated 858 AH/1454 ADPersian manuscript on paper, 233 leaves plus 4 flyleaves, 10 to 11 lines to the page, written in black nasta'liq script, headings in gold thuluth script against scrolling vines of split-palmettes, illuminated opening headpiece in colours and gold, 8 miniatures in gouache heightened with gold, brown morocco binding with gilt-stamped boards with vegetal motifs, doublures decorated with delicate cut-paper filigree split-palmettes amid a geometric framework10.7 by 8.8cm.
علی اصغر تجویدی - شیخ صنعان و دختر ترسادختر ترسا چو برقع برگرفت - بند بند شیخ آتش درگرفت

نظرات

user_image
سید رضا
۱۳۸۷/۰۲/۰۹ - ۱۴:۲۸:۵۷
در بیت اول شعر کلمه سمعان اشتباه است و خواهش دارم که املاء درست آن یعنی «صنعان» را جایگزین نمایید. تا شاید کوششی باشد بس ناچیز در راه نگهداشت صحیح ابیات پارسی.خسته نباشید.بدرود.
user_image
محسن...
۱۳۸۹/۱۱/۲۷ - ۱۵:۴۹:۲۱
سلام...عشق هم صاحب فتواست اتر بگذارند!
user_image
طاهره
۱۳۹۱/۰۲/۲۱ - ۰۳:۵۹:۲۸
با سلام.از روی چه نسخه ای نوشته اید شیخ سمعان؟آخر در نسخ معتبر مثل تصحیح شفیعی کدکنی نوشته شده شیخ صنعان!فکر نمیکنید بهتر است مثل حافظ بنویسیم؟حافظ از نظر زمانی خیلی به عطار نزدیکتر بوده و اگر در تمام نسخ دیوان حافظ کلمه شیخ صنعان باشد،فکر میکنم باید آن را درست بگیریم!داستان شیخ صنعان یکی از زیباترین داستانهای عرفانی است و حافظ ارادت زیادی به شیخ صنعان داشته:وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشتفکر نمیکنم از شخصیتهای داستانی خواجه به کسی به اندازه شیخ صنعان علاقه داشته.برخلاف فرهاد که به دلیل دنیاگرایی و دل به شیرین دادن مورد سرزنش حافظ است(من همانروز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین دادز حسرت لب شیرین هنوز میبینم که لاله میدهم از خون دیده فرهاد)حافظ شیخ صنعان را ستایش میکند.چون به بدنامی رسیده
user_image
طاهره
۱۳۹۱/۰۲/۲۱ - ۰۴:۰۶:۰۲
لفظ شیخ سمعان باعث میشود که در جستجوی گوگل این صفحه ظاهر نشود.چون همه شیخ صنعان را جسنجو میکنند
user_image
رضا
۱۳۹۲/۰۹/۲۶ - ۱۳:۴۸:۱۲
دوست عزیزی که عنوان کرده "شیخ سمعان‏"در بعضی از نسخ اومده کاملا درسته.دوستانیکه اطلاعاتشون ناقص هست خواهشأ زحمت دست اندر کاران این سایت رو زیرسوال نبرن.معتبرترین تصحیح این کتاب توسط روانشاد سید صادق گوهرین در سال42 چاپ شد. توسط بنگاه ترجمه..این کتاب بعد انقلاب توسط همین موسسه ولی با نام شرکت انتشارات علمی و فرهنگی بچاپ رسیده.من نمیدونم که توی چاپ بعد انقلاب حاشیه های مصحح رو آوردن یا نه.ولی درهرصورت در قسمت توضیحات کتاب منطق الطیر که حکایت فوق هم قسمتی از اونه،دقیقترین تحقیق درباره ریشه تاریخی اسم این حکایت رو از دانشمند گرانقدر مجتبی مینوی آورده.چون توضیحش زیاده و من هم با موبایل توی سایت هستم و نمیتونم همشو وارد کنم فقط آدرس میدم،اگه کسی جدأ دنبالش هست بره تو اینترنت بگرده.چنانچه باز هم کسی ضرب العجلی نیاز داشت پیغام بذاره.میرم کافی نت تایپ میکنم و میذارم رو سایت.‏(مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران/سال هشتمشماره3/ذیل عنوان "از خزائن ترکیه‏"‏‏)-درآخر دعا و فاتحه به روان پاک حضرت عطار و سید صادق گوهرین رحمه اله علیهم
user_image
منصور پویان
۱۳۹۳/۰۶/۰۶ - ۱۲:۳۳:۴۹
مردی درویش ماب و مـُدعی پارسا منشی به نام شیخ صنعان، از آنجا که تحول درونی و ذاتی نکرده بود، خواب می بیند که در روم مقام دارد و سجده بر دامان صنم زیبا روئی میگذارد. او با دیدن این خواب قرار و آرام از دست میدهد و جهت تعبیر خواب خویش و با مریدان از پی اش؛ راهی روم می شود. القصـّه بعد از گشت و گذار در شهر روم؛ چشم شیخ به دختر زیباروی ترسا می افتد که آتش در جان شیخ میزند. شیخ بدون تفکر به دست و پای دختر میافتد و وصال او را خواستار میشود. مریدان جمله شگفتی زده به شیخ خود می نگرند و زبان به پند ونصیحت میگشایند. باری دختر ترسا که این همه بی قراری را می بیند شرط وصال خویش را بر چهار چیز میبنددشیخ از همه کس و پیشینه خود رو بر می تابد و درمانده و ناتوان شروط دختر ترسا را اجرا کرده و بعنوان کابین نیز می پذیرد که خوک های او را نگهبانی کند. مریدان دست از رستگاری شیخ خود می شویند و او را ترک کرده و برمی گردند. شیخ دوست پاکبازی داشت که بعد از رسیدن مریدان جویای احوال شیخ میشود. مریدان با ناله وزاری احوال شیخ را باز می گویند. او به مجرد شیندن این احوال آه از نهاد بر می کشد و بر مریدان می آشوبد و همه را به نارفیقی متهم می کند. بنا بر نظر این دوست، آنان چل شبانروز عبادت می کنند که شیخ از این عشق زمینی رهائی یابد. باری پس از این دوره اعتکاف، مریدان با خوش حالی به سوی شیخ برمی گردند. آنها شیخ را متحول شده می بینند؛ چرا که در این مدّت آتش این عشق زمینی فروکش کرده و شیخ صنعان از بند امیال آزاد گشته بود. منتها اینبار دختر گریبان پاره کرده و دست به دامان شیخ می زند که او را با خود همراه ببرد. بدون پرداختن به رمز و راز نهفته در این داستان، نمی توان پی به اندیشه های عطار و نظام سلوکی وی برد. سلوک عطار دلالت بر عشقی معنوی و لازمان/ مکانی دارد که پس از تجربیات و دلبستگی های مادّی و در پی آمد تجربیات عشق زمینی حاصل و پدیدار می گردد. داستان شیخ صنعان بازگو کننده عشقی است که صوفیان آن را وسیله رسیدن به نهایت و کشف اسرار عالم هستی می دانند. عشق زمینی شیخ صنعان پیش درآمدی بود برای پس زدن حجاب از چهره سرسپردگی به جهان روزمرهء مادّی. در حقیقت عشق ها و دلبستگی های زمینی و مادّی مقدمه ای هستند برای تحول درونی و پالایش ضروری آدمی. در داستان عطار، خوک نـُماد و سمبول نفس اماره و دلسپردگی هاست. بدیگر سخن، خوکبانی نـُمایاننده منیت و خویشتن بینی و خود محوری ست که حجابی ست در مسیر حقیقت و معنویت.
user_image
جمشید پیمان
۱۳۹۳/۱۲/۰۹ - ۰۱:۲۸:۱۹
دکتر صادق گوهرین با استناد به بعضی نسخ متاخر " شیخ سمعان" را پذیرفته است.عده ای گفته اند چون در روم دیرهایی به نام "دیر سمعان" وجود داشته است ،به این اعتبار که شیخ مقیم یکی از این دیرها شده بودنام داستان باید "شیخ سمعان" باشد. دکتر فروزانفربا ذکر توضیحات مکفی، " سیخ صنعان" را مرجح دانسته است. دکتر تقی پورنامداریان در اثر بدیع خودبا نام " تفسیر دیگری از شیخ صنعان" با توضیح دقیق تر و استناد به نسخه های کهن تر این داستان مانند نسخه مجلس شورای ملی( لابد حالا شده است شورای اسلامی) و نسخه معروف به نسخه پاریس، " شیخ صنعان" را درست دانسته است.
user_image
محمد تدینی
۱۳۹۴/۰۸/۱۸ - ۰۴:۲۲:۵۳
با درود به سرکار خانم طاهره؛ من خودم در گوگل "شیخ سمعان" سرچ کرده ام و "شیخ صنعان" یافته است.
user_image
م.ح.گ
۱۳۹۴/۱۰/۰۹ - ۰۵:۲۹:۲۷
لطفاً این موارد اصلاح شود:1. پیشوایانی که در «پیش» آمدند؛ نه در "عشق".2. تن درستی را به تن‌درستی (با نیم‌فاصله) یا تندرستی.شیخ سمعان در نسخه‌های کهن‌تر دیده شده و بسیاری معتقدند همان هم درست تر است. لطفاً به عنوان دست نزنید.
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۱۱/۲۴ - ۰۳:۰۰:۳۳
آیا شیخ سمعان یا صنعان شخصیتی واقعی بود یا افسانه ای؟
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۱۱/۲۴ - ۰۳:۰۳:۵۸
خدای را شکر که دختر ترسای دلفریب قالب تهی کرد وگرنه خدا میداند وصال مرد پیر فقیر با دختر زیبای دلربا چه پایان اسفناکی داشت!
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۱۱/۲۴ - ۰۳:۱۴:۵۶
در نهاد هر کسی صد خوک هستخوک باید سوخت یا زنار بستتو چنان ظن می‌بری ای هیچ کسکین خطر آن پیر را افتاد بسدر درون هر کسی هست این خطرسر برون آرد چو آید در سفرتو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ایسخت معذوری که مرد ره نه‌ایگر قدم در ره نهی چون مرد کارهم بت و هم خوک بینی صد هزارخوک کش، بت سوز، اندر راه عشقورنه همچون شیخ شو رسوای عشقاین ابیات خطاب به کسانی است که در یک نقطه ایستاده اند و بدون پای نهادن در کوی پر پیچ و خم عشق ( به خدا، به جهان، به آدمیان) رهروان را ملامت می کنند. البته که املای نانوشته غلط ندارد! نمره هم ندارد! مرد آن است که به راه افتد و خود را در معرض بلا قرار دهد. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطلو گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
user_image
سمانه، م
۱۳۹۴/۱۱/۲۴ - ۱۵:۱۳:۵۸
بسیار داستان جالبی ستگویا این داستان از شهرت بالایی برخوردار بوده که بسیاری از شعرا اشاره ای به آن دارند اگر چه گذراحافظ نیز در آن غزل زیبای : بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشتمیگوید :گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکنشیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشتاگر چه این عوالم را زائیده ی خیالات و در دنباله ی آرزوهای به دست نیامده ی بشر میدانم و گمان میکنم هیچ کس به آن درجه عرفان و خلوص که ادعا شده نرسیده مگر در عالم خیال ، ویا دیگران این نسبت ها را به ایشان داده اند، تنها آنانی را که به انسانیت معتقدند و با وجود اشتباه ، در زندگی روزمره ، از آزار دیگران و حیواناتخودداری میکنند عارف و انسان والا می دانم همیشه این سؤال برایم بوده : وقتی کسی با کشتن حیوانی شکم خود را سیر می کند ، چگونه در عین حال به لقا خداوند نیز میتواند امیدوار باشد؟.شاید بسیاری درین راه گام برداشته اند ولی ، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد
user_image
سمانه ، م
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۰۳:۱۵:۴۴
بسیار داستان جالبی ستگویا این داستان از شهرت بالایی برخوردار بوده که بسیاری از شعرا اشاره ای به آن دارند اگر چه گذراحافظ نیز در آن غزل زیبای : بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشتمیگوید :گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکنشیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشتاگر چه این عوالم را زائیده ی خیالات و در دنباله ی آرزوهای به دست نیامده ی بشر میدانم و گمان میکنم هیچ کس به ان درجه عرفان و خلوص که ادعا شده نرسیده مگر در عالم خیال ، ویا دیگران این نسبت ها را به ایشان داده اند، تنها آنانی را که به انسانیت معتقدند و با وجود اشتباه ، در زندگی روزمره ، از آزار دیگران و حیواناتخودداری میکنند عارف و انسان والا می دانم همیشه این سؤال برایم بوده : وقتی کسی با کشتن حیوانی شکم خود را سیر می کند ، چگونه در عین حال به لقا خداوند نیز میتواند امیدوار باشد؟.شاید بسیاری دری راه گام برداشته اند ولی ، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد
user_image
تضمینی
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۰۵:۱۴:۲۱
سمانه جاناگر این تفکر -ببخشید-کودکانۀ شما را همه داشتند که هستی نابود می شد.یعنی چه که خون حیوان را نباید ریخت؟خدا بر سر انسان منت گذاشته و تمام هستی را در خدمت او قرار داده تا بتواند در مسیر قرب الهی گام بردارد.این گام برداشتن هم نیازمند داشتن روح و جسمی کاراست. جسم و بلکه روح هم به غذاهای متنوع و مفید نیاز دارند.اگر این دید شما که ابوالعلای معری هم هزار سال پیش مانند این فکر می کرد، درست باشد شما باید درجا انتحار کنید. چون همین لباسی که به تن دارید و هر گونه غذایی که می خورید و ماشینی که سورا می شوید و خیلی چیزهای دیگر-مصتقیم یا غیر مستقیم- از جانداران تهیه شده.فکر نکنید فقط حیوان، جان دارد. درخت و نبات و گیاه و جمادات و... هم جان دارند و هر کدام که در مسیر خودش استفاده نشود دردش می گیرد.افتخاز یک گوشفند باشد که یک انسان وی را بخورد و در مسیر تقرب الهی سیر کند.
user_image
تضمینی
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۰۵:۲۷:۴۵
روفیا جانشما غصه ی آن وصال را نخورید.چون بوی عشق به دماغتان نخورده تا بدانید در وادی عشق این گونه دیدگاه های صوری و زمینی شما، که در آن نظرتان نظر به جسم و طبیعت و ظاهر داشته اید- خیلی خنده دار است.-با عرض معذرت از شما-: میان عاشق و معشوق رمزی استچه داند آن که اشتر می چراند.
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۰۷:۵۷:۱۳
همه این بزرگان دست به سینه ایستاده اند که نمره قبولی از سمانه خانم بگیرند.
user_image
سیدمحمد
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۰۸:۴۱:۲۵
با احترام به سرکار خانم سمانه ، م درود بر شما با این طرز تفکرو این برداشت والا از زندگی ،از ایرج است: قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمرگوشت نخورد و ذوات لحم نیازرددر مرض موت با اجازه دستورخادم او جوجه با به محضر او بردخواجه چو آن طیر کشته دید برابراشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشردگفت چرا شیر شرزه نگشتیتا نتواند کَسَت به خون کشد و خوردمرگ برای ضعیف امر طبیعی استهر قوی اول ضعیف گشت و سپس مردمن نیز که همه ی خانواده ی ما مانند شما تا به حال از اغذیه ی گوشتی تناول نکرده ایم ، پدرم که بیش از هفتاد سال دارد در نهایت سلامت ، فعال و سرزنده ، حتی تمام دندانهایش سالم است ، ، ما از شکلاتی که چربی حیوانی درش استفاده شده نیز پرهیز می کنیم چه رسد به گوشت حیوانمیدانم که شخصیت شما ، شما را از مباحثه و جدل با مدعیان دین دور نگه میدارد ، که بسیار پسندیده استبا نگاهی کوتاه به زندگی گیاه خواراناگر قرار به نقص و کمبود بود که نزدیک به یک میلیارد نفر گیاه خوار ، از هندو گرفته تا بقیه ، باید میمردند چون گوشت نمیخورندمسلّم است که گیاهان و جمادات چون سلسله ی عصبی ندارند ، از درد در امانندو استفاده از لباس پشمی و اغذیه ی حیوانی مثل لبنیات ، تخم مرغ و نظایر اینها هیچ حیوانی را آزار نمی دهد هیچ عاقلی درمسیر تقرب الهی به گوسفندان افتخار شهادت نمی دهداینان کشتن انسانها {کافر} راهم به دستور دین میداننداین لقب بی مسمای اشرف مخلوقات هم درد سریست برای حیوانات مبارکشان باشدبا درود مجدد به سرکار
user_image
سمانه ، م
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۰۹:۲۵:۰۲
یکی از اهداف عطار ، ذم شراب بوده که چون نوشیده شد باعث کارهای ناشایست دیگر گردیدایرج میرزا نیز در ذم شراب چامه ای زیبا دارد : ابلیس شبی رفت به بالین جوانیآراسته با شکل مهیبی سَر و بَر راگفتا که منم مرگ ، اگر خواهی زنهارباید بگزینی تو یکی زین سه خطر رایا آن پدر پیر خودت را بکشی زاریا بشکنی از مادر خود سینه و سر رایا خود ز می ناب بنوشی دو سه ساغرتا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر رالرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشتکز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر راگفتا نکنم با پدر و مادرم این کارلیکن به می از خویش کنم دفع خطر را جامی دو سه نوشید و چو شد خیره ز مستیهم مادر خود را زد و هم کشت پدر راای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوندزین مایة شر حفظ کند نوع بشر راآفرین بر ایرجاما من در تعجبم از دختر ترسا و شیخ که دختر در جذبه عشق الهی جان به جان آفرین تسلیم کرد ، ولی شیخ با آنهمه درجات به درجه ی فنا نرسید
user_image
محسن
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۰:۱۷:۰۷
بانوی گرامی سمانه خانم و سید محمد عزیزمرا مفتون روش زندگانی خود کردید از صمیم قلب به شما پرهیزگاران تبریک می گویم واقعاً از ظلمی که تا کنون به حیوانات رواداشته ام شرمنده شدم ، چه کنیم که محیط ما را چنین بار آوردهاز تنفر و پرخاش بعضی دلگیر نباشید که راه زندگی شما بهترین استموفق باشید
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۱:۲۵:۱۲
گر مسلمانی از این است که اینها دارندآه اگر از پی امروز بود فردایی
user_image
تضمینی
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۳:۴۷:۱۷
مثل اینکه کامنت بنده به بعضی ها برخورده است.آقای سد محمد و مسحن آقا و نیز ناشناس اخر، از نظرشما تشکر می کنم.ما که دعوا نداریم. در پی یادگیری خوبی ها و تصحیح اشتباهات هستیم.واقعا شما فکر می کنید گوشتخواری، یک کار نادرست است؟من فقط خواستم بگویم تفکر سمانه خانم اشتباه است و شاید آن لفظ کودکانه را نمی آوردم بهتر بود. تازه به خاطر ان معذرت خواهی هم کرده بودم.جدای از اینکه سید محمد که نمی دانم واقعا سید است یا نه؟ ما را سریعا به تهمتی نواختند، واقعیتش این است که من خدا و پیامبران الهی و امامان را از بقیه ی انسان ها داناتر و انسان شناس تر می دانم. این حضرات هم در عمل و هم در فرموده ها، گوشت خواری را تجویز کرده و حتی ترک گوشتخواری را مذمت کرده اند.حالا به نظر شما من با کشفیات مرحوم!!! صادق هدایت بیایم و گوش خواری را ترک کنم؟اتفاقا از لحاظ پزشکی هم ترک حیوانی(یعنی چیزی که از حیوان استخراج می شود»»»» گوشت و شیر و عسل و تخم مرغ و...) ضرر بسیار دارد و عرفای الهی نیز دستور داده اند ترک حیوانی در بیش از سه روز صورت نگیرد که انسانیت انسان را تهدید می کند.اگر هم تا به حال پزشکی بشر، غلط بودن ترک حیوانی را درک نکرده به زودی خواهد فهمید. مطمئن باشید.سعی کنیم طرفدار حقیقت باشید نه اینکه با پیش فرض هایی خاص سعی در به کرسی نشاندن حرف های خود باشیم.
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۵:۲۶:۳۰
تضمینی جان: کجای کاری عزیزم؟ اگر کمی از حکایات سمانه خانم می خواندی با خدا و پیامبران الهی و امامان برهان نمی آوردی. از ایرج و صادق هدایت و بهرام مشیری اگر چیزی داری بگو.
user_image
محمد
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۶:۰۹:۴۹
«کلو باکستر» متخصص کار با دستگاههای پلیگراف و دروغسنج٬ جامعه علمی را با ارائه مشاهداتش درباره حساسیت گیاهان تکان داد. او نخستین شخصی بود که ثابت کرد گیاهان دارای ادراک هستند.
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۶:۲۹:۲۴
جناب سید محمد: گیاهان سلسله ی عصبی دارند و از درد در امان نیستند.استفاده از لباس پشمی و اغذیه ی حیوانی مثل لبنیات ، تخم مرغ و نظایر اینها هم میتواند حیوانات را آزار دهد. اگر سری به مرغ داری ها بزنید متوجه منظورم میشوید. دامداری ها و تولید پشم که جای خود دارند.
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۷:۳۲:۱۷
درباره ی کلیو بکستر پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
حسین
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۷:۵۹:۴۴
آزمایشهای کلیو بکستر در مورد اثرات امواج بر روی گیاهان است و ربطی به احساس درد در آنها ندارنددر هیچ کتاب گیاه شناسی نمی توان ردی از سلسله ی اعصاب در گیاهان پیدا کرداگر چند روز شیر گاو را ندوشند ، از ناراحتی به صدا در میآیدشما هرچه می خواهید از یک شتر یا گوسفند پشم بگیرید ولی این با کشتن و خونخواری تفاوت دارد ولی نوش جانتان . ما نمیخوریم اگر چه اولیا خدا گفته باشندشما به دستورات آنان عمل کنید که بهشت ارزانی تان باشدشکم تان گورستان حیوانات باد ، بیش باد کم مباد
user_image
دوستدار
۱۳۹۴/۱۱/۲۵ - ۱۹:۵۲:۲۹
جناب انونیموس، ممکن است بفرمایید این " بهرام مشیری " که باشد؟؟ آن دو دیگر را می شناسم. سپاس دارم.
user_image
تضمینی
۱۳۹۴/۱۱/۲۶ - ۱۵:۰۱:۲۷
ناشناس عزیز قبل از محمد.مطمئن هستید؟ سخن از لقاء خدا و عشق الهی گفت. گفتم شاید با این موضوعات انیس است. در هر صورت، اگر انسانی الهی است نفعش به خودش و دیگران باز می گردد و اگر انسانی -خدای ناکرده- خدا ناباور است ضررش به من و تو که نمی رسد!اما من دوست دارم حتی برای خدا ناباوران هم سخنان زیبای خداوند و انبیای راستین و ائمه ی اطهار را بیان کنم تا حرف های آن افراد نه چندان مهمی که ذکر نمودید. آدم هایی که در عرصه ی معرفت، توانا نیستند....
user_image
سمیه
۱۳۹۵/۰۱/۱۰ - ۰۲:۲۸:۱۰
در
پاسخ به دوست عزیزکه فرموده بودند:"اما من در تعجبم از دختر ترسا و شیخ که دختر در جذبه عشق الهی جان به جان آفرین تسلیم کرد ، ولی شیخ با آنهمه درجات به درجه ی فنا نرسید"در درجات عرفان و رسیدن به لقاالله مراتب به این گونه اس الی الحق ،الی الخلق یعنی رفتن به سمت حق و بازگشت به سمت خلق اولی است . در این داستان شیخ از الی الحق به مرتبه الی الخلق میرسد اما ترسا بچه تاب نمی آورد و به سمت حق می شتابد.در
پاسخ به دوست عزیزم سرکارخانم سمانه، در این داستان گرد و غباری بین شیخ و خدا وجود دارد که پیامبر میفرماید این حجاب بین شیخ و پروردگار خویش است که عشق این گرد و غبار که همان کبر است را فرومینشاند و اکسیر عشق ایمان شیخ را به زرناب و خالص تبدیل میکند. این خودستایی شیخ را از راه برون کرده بود. و عجب است که چطور شیوه زندگی خویش را میستایید و آنچنان شیخی را نکوهش میفرمایید . کجای قصه شیخ چیزی تناول کرده و چرا حلال خدا را حرام میپندارید؟
user_image
میر ذبیح الله تاتار
۱۳۹۵/۰۲/۰۴ - ۰۳:۲۸:۳۷
سلامواقعا این داستان یا قصیده خیلی جالب وآموزنده بود پیرصنعان باحالات و کمالاتش به مردم درس های را بجا ماند :اخلاص پیر مرید ، محبت ، عشق واقعی ، وباالاخره دعوت
user_image
گیسو نادری
۱۳۹۵/۰۴/۲۳ - ۱۲:۰۲:۴۹
ممنون خانم سمیه. خیلی خوب اسفار اربعه ملاصدرا را به داستان شیخ صنعان پیوند زدید
user_image
جلال الدین
۱۳۹۵/۰۴/۲۳ - ۱۲:۱۹:۴۰
گمان نمیکردم گیاه خواری این همه طرفدار داشته باشد، درود بر گیاهخواران-انشالله خدا توفیق دهد ما نیز به شما بپیوندیم انشالله
user_image
زری
۱۳۹۵/۰۵/۱۳ - ۱۲:۱۱:۵۰
درود در بیت 318، آهنگ شعر به نظر می آید که یک بخش کم دارد. با نگاه به نسخه دکتر شفیعی کدکنی، واژه "جان" جاافتاده است. صد جهان وقف یک سر موی او > صد جهان جان وقف یک سر موی او
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
داود مهرائی
۱۳۹۵/۰۶/۲۵ - ۱۳:۰۶:۲۸
قافیه مصرع دوم بیت 18 به جای "دراز" اشتباها "دارز" تایپ شده
user_image
سروش
۱۳۹۵/۰۸/۲۵ - ۱۷:۵۷:۰۵
سلام بر همهاز دوستان گرداننده سایت خواهشمندم در کنار کلمه سمعان کلمه صنعان را هم اضافه نمایند .باشد که بسیاری از کاربران که برای جستجو ،کلمه شیخ صنعان را وارد میکنند مثل خود بنده به مشکل برنخورند.با تشکر از زحمات و لطف شما.خدا یار و یاورتان .راهتان نورباران باد.
user_image
عشر
۱۳۹۵/۱۱/۱۲ - ۱۳:۴۳:۴۷
سلامآخرین واژه این بیت را تصحیح بفرمایید:ور بماند در پس آن عقبه بازدر عقوبت ره شود بر وی دارزبا تشکر از زحمات ارزشمند شما
user_image
سعید
۱۳۹۶/۰۴/۲۶ - ۰۳:۳۲:۴۵
بیت شماره 394 مصرع دوم «غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد» کلمه «در» اشتباها «رد» درج شده است.
user_image
آرش
۱۳۹۶/۰۹/۰۳ - ۱۰:۴۲:۱۱
از دوستان درخواست راهنمایی دارم.من چندین سال پیش خلاصه‌ای از این داستان (یا داستانی بسیار شبیه به این، که شاید از این الهام گرفته شده باشد) را خواندم. متاسفانه نام داستان یا سراینده‌ی آن در خاطرم نمانده، اما قسمتی که کمابیش به یاد دارم مربوط به بیت یا ابیاتی است که در آن شیخ پس از انجام خواسته‌های معشوق باز هم از طرف وی رانده می‌شود و در این هنگام و در اوج خواری و حقارت یاد جلال و شکوه گذشته‌ی خود و مریدان بسیارش می‌کند و افسوس می‌خورد. واژه‌های که (با شک و تردید) از این بیت به یاد دارم "گوشه"، "محراب" (یا شاید "کعبه") و احتمالا "می" هست. با جست و جو در گوگل این داستان را یافتم اما آن بیت را نه، و از آنجایی که منابع مورد استفاده منابع معتبری هستند بعید می‌دانم که بیت یا ابیات مذکور مربوط به این شعر عطار باشند. در صورتی که بزرگواران ابیاتی با این مفهوم در داستانی دیگر (و یا نسخه‌های دیگر همین داستان) دیده‌اند ممنون می‌شوم که من را نیز در جریان بگذارند.
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۰۹/۰۴ - ۰۱:۳۹:۲۹
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکنشیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت؟؟
user_image
لیام
۱۳۹۶/۰۹/۰۴ - ۰۴:۵۷:۱۳
شیخ صنعان که پیرطایفه بود ناز ِ چشمی خرید و دین دَر دادنرگس مست و موی همچو کمند چه بسا خانمان دهد بر باد ....گر که دل بسته ی آن سروسهی بالایی رو مهیا کن ازین بحر دل دریاییمژه اش تیر و دو ابروی کمانش در کار سینه داری چو سپر، مشکل دل بگشایی ازسر زلف شکن در شکن و خال سیاه بهره ای گرنبری چون دل ما رسوایییوسفی گر کنی و دید ه نگونسار کنی پیرهن پاره کند دستِ چنان شیداییگر که فرهاد شوی کوه و کمر خانه کنی یا چو مجنون بسرت خاک کنی، صحراییدین و ایمان برود درگروَ ش ، یاد آری؟ شیخ صنعان و دل و دخترک ترسایی؟
user_image
حسین،۱
۱۳۹۶/۰۹/۰۵ - ۱۳:۵۵:۴۴
لیام عزیز خوش آمدید بازگشت شما را به گنجور استقبال می کنمزنده باشید
user_image
آبی ماوی
۱۳۹۶/۱۰/۰۸ - ۰۴:۵۹:۵۶
با سلام،از حاشیه پردازان این اثر خواهش می کنم بنده حقی را نیز روشن نمایند:1- در خلقتی که بر مدار زنده خوردن یکدیگر بنا شده است و موجودات از یکدیگر تغذیه میکنند، چه گیاه از عناصر، چه حیوانات از گیاه و چه حیوانات از حیوانات و چه انسان از گیاهان و حیوانات... خروج از دایره خوردن موجودات دیگر آیا باعث نزدیکی به پروردگاریست که خود زیر بنای خوردن یکدیگر را برای ادامه حیات خلق نموده است؟2- در مرتبه عطار نیشابوری بنده توان هیچگونه اظهار نظری ندارم اما یا این داستان واقعی است و یا یک مثل برای روشن نمودن پلکان طریقت است. اما در هر دوحال اگر پیامبر وساطت نمی کردند که شیخ کماکان در دام گیسوی دختر گرفتار بود... آیا نزدیک شدن به یار با وساطتت دیگران حال چه پیامبر و چه دیگر اولیاء شایسته است؟ 3- فرض بفرمائید که برای رسیدن به عشق آسمانی گذر از عشق زمینی لازم باشد پس ملامت اشخاصی که درگیر عشق زمینی و هوسرانی شده اند درست نیست چرا که با این اوصاف در حال گذر از پلکان طریقت می باشند. 4- در این داستان دختر ترسا که بخاطر یک پیرمرد رنجور سر به بیابان می زند رفتار عجیب تری دارد یا پیرمرد زاهدی که عاشق یک دختر دلربا می شود؟ آیا ممکن است تمام این داستان تمرکز عطار بر اشراق یک دختر ترسا باشد تا پیرمرد زاهد دختر ندیده ای که با وسطاتت پیامبر به راه درست باز می گردد؟ نمی دانم
user_image
سینا
۱۳۹۷/۰۴/۲۶ - ۱۷:۱۳:۵۶
ای پسر روح کدام عاشق که جز در وطن معشوق محل گیرد و کدام طالب که بی مطلوب راحت جوید عاشق صادق را حیات در وصالست و موت در فراق صدرشان از صبر خالی و قلوبشان از اصطبار مقدس از صد هزار جان درگذرند و به کوی جانان شتابندبه امید توفیق عزیزان در وادیهای سلوک
user_image
مصطفی
۱۳۹۷/۰۵/۱۰ - ۱۶:۴۷:۳۶
در مصراع"خوک رانی کن مرا سالی مدام" به نظرم "خوک وانی کن مرا سالی مدام" کلمه "خوک رانی" باید به "خوک وانی" تغییر کند.در مصراع "غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد" به نظرم "غلغلی در جملهٔ یاران فتاد" کلمه "رد" باید به "در" تغییر کند.با تشکر
user_image
نام
۱۳۹۷/۰۹/۰۸ - ۰۱:۴۰:۰۱
درود بر شماشیخ سمعان آن است که عطار می سرایدآیا شما خود آن هستید که مینمایید؟؟؟در راهی که قدم ننهاده اید سخن مگویید که سخن زیبا گفتن بسی راحت است.ما هنوز در قدم اول ماندگانیم ، وادی هفتم کجا و مای سخن پران کجا به راه بادیه رفتن پا میخواهد نه زبان
user_image
۷
۱۳۹۷/۰۹/۰۸ - ۱۵:۲۸:۲۳
شیخکی خمار زانو بزد خم را گرفتدختری ترسا ز او دین و دل یکجا گرفت
user_image
علی عسکری_حامی سرخ
۱۳۹۸/۰۲/۳۰ - ۰۷:۳۳:۱۵
ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبولشیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد- وحشی بافقی
user_image
سینوحه
۱۳۹۸/۰۷/۱۷ - ۲۳:۲۲:۳۲
عجیب است که بعضیها نظریات بوالعلا را بر دستورات خدا و رسولانش ترجیح میدهند!! اینکه خدا قربانی هابیل را پذیرفت (سوره المائده) و به پیامبر خاتم ص بعد از اهداء زهرای اطهر س به ایشان ، دستور کشتن شتر داد (سوره کوثر) بماند . . . جسارتا گیاهخواران گرامی لطفا تکلیف درندگانی همچون ببر و پلنگ که در هفته چندین قتل حیوان انجام میدهند! را روشن بفرمایید ، راستی بهشت و جهنم صاحب دارد و حسب اطاعت پذیری و نافرمانی افراد به آنان تعلق میگیرد ، تعیین و تکلیف نفرمایید
user_image
گویان
۱۳۹۸/۱۱/۲۲ - ۰۸:۱۱:۰۲
درودعزیزانی که حول گیاهخواری و گوشتخواریصحبت کرده اندمن فکر میکنم قبل از هر چیز باید بدن انسانرا خوب بشناسیم که قبل از تکامل با چه قابلیتهایی خلق شدهو هنوز این اتفاق نیفتاده استمثلا کسی که با بدن لخت هیمالیا را فتح کرد فقط با استفاده از تکنیک کنترل تنفس یا موارد دیگرممکن است انسانها در طول دوره تکامل تغییراتیپیدا کرده باشند که گوشتخوار شده اند یا همینطوزسایر حیواناتگربه ها که بجز گوشت چیزی نمیخوردند من دیدمکه گربه ای از گرسنگی نان میخوردآیا ممکن است گربه های آینده هیچکدام گوشتخوار نباشند؟؟؟
user_image
ابراهیم
۱۳۹۸/۱۲/۲۹ - ۱۸:۵۹:۵۱
ای کاش این بیت رو زودتر شنیده بودم«عشق را بنیاد بر بد نامیستهرک ازین سر سرکشد از خامیست»بینظیره این شعر⁦♥️⁩
user_image
معصومه
۱۳۹۹/۰۱/۲۲ - ۱۲:۱۴:۰۰
با سلام به دوستان . علاوه بر تفسیر عرفانی میتونیم تفسیر فلسفی را هم در نظر بگیریم که شیخ کنجکاو تحقیق و فهم فلسفه یونان ( رُم) شده بود و به دری می زند تا با پاک کردن ذهنیت قبلی خود ، فلسفه غرب را بفهمد و بعد که در قرون وسطی به محدودیت کلیسا بر فلسفه بر میخورد و با تعمیق فکری به شرق باز می گردد و این بار ترسا بود که به دلیل محدودیت علم در غرب ، رو به شرق می آورد .
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۲/۲۲ - ۰۵:۱۴:۵۷
بسیار بسیار متاسفانه ایراد بزرگ گنجور غلط بودن بسیاری از اشعار است. غلط های تایپی یا مفهومیبیت هفتم کلمه عشق غلط است باید پیش باشد.پیشوایانی که در پیش آمدند ......... پیش او از خویش بی خویش آمدند
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۲/۲۲ - ۰۵:۲۷:۰۷
غلط بعدی جان درسته که به غلط آن نوشته شده.همچو عیسی در سخن جان داشت او
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۲/۲۲ - ۰۵:۳۱:۲۶
غلط بعدیریخت غلط است و درستش شد است.کفر شد از زلف بر ایمان او
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۲/۲۲ - ۰۵:۵۱:۱۵
غلط بعدیساخت غلط است و کرد درست است.خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
user_image
پارسا
۱۳۹۹/۰۴/۰۳ - ۱۳:۱۱:۰۹
سلام خدمت همه ادب دوستانبنده خواهش میکنم از بحث ادبی خارج نشوید، مرام و مسلک شخصی هر کسی شخصی است و به خودش مربوط است و بدتر اینکه در این موارد اینقدر بحث میشود که اصلا فراموش میکنیم اینجا جای مباحثه و مکاشفه ادبیست نه اینکه کی گوشتخواره و کی گیاه خوار ، گیاه درد رو حس میکنه و و و خودتون متوجه اید چی میگمخواهشمندم رعایت فرمائید
user_image
نیلوفر
۱۳۹۹/۰۷/۰۴ - ۰۰:۱۲:۵۸
شیخ سمعان صحیح است ولی شیخِ غلط است زیرا شیخ به معنای پیشوای صوفیان است برگرفته شده از داستان "شیخ،صنعان" دکتر محجوب
user_image
ابراهیم
۱۴۰۰/۰۲/۱۴ - ۰۲:۱۴:۳۲
این داستان یک حکمت است و درس های زیادی دارد ازجمله اینکه اگریک پیر پیداشد که انسان سرد وگرم چشیده ای است تسلیم اوباش حداقل زود به او وکارهایش ایراد نگیر تو نمیدانی این داستان به کجا میرسد . پیزی که درزمان ما کم شده وهمه فقط میخوان ایراد بگیرن ازهم
user_image
محمدجوادچیزفهم دانشمندیان
۱۴۰۰/۰۶/۲۸ - ۱۹:۵۳:۳۲
در بیت ۳۹۴ کلمه ( در) اشتباهی ( رد) نوشته شده.لطفا تصحیح بفرمایید
user_image
محمدجوادچیزفهم دانشمندیان
۱۴۰۰/۰۶/۳۰ - ۱۸:۱۹:۳۱
بیت ۱۸ بجای دراز.دارز ضبط شده.لطفا تصحیح فرمایید    
user_image
معصومه شایان
۱۴۰۰/۰۹/۲۰ - ۱۳:۴۶:۲۱
با سلام ، دختر ترسا در واقع نمودی از تفکر و فلسفه یونان ( روم) بوده است ، او کنجکاو بوده اندیشه آنان را دریابد. والّا عشق به شخصی که تا به حال ملاقات نکرده ، سفر با ده ها شاگرد و مرید و شرط کنار گذاشتن اندیشه قبلی نشان میده موضوع تفکر است نه عشق فردی . در انتها در آن شرایط دختر ترسا (غرب)،  به طرف شرق جذب شد و اون موقع بود که جاذبه تفکر در شرق بیشتر شده بود.
user_image
امیررضا سمیعی
۱۴۰۲/۰۲/۱۵ - ۲۱:۲۱:۱۹
نقطه محرک داستان
user_image
شکیب shakib.falaki@gmail.com
۱۴۰۲/۰۸/۱۲ - ۱۸:۰۹:۰۴
با درود خاطرم نیست در کدام نسخه اما این بیت را به این شکل در ذهن دارم. در این نسخه: دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ  آتش در گرفت در خاطر من: دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند  بند  شیخ  را  آذر گرفت یا لطیف
user_image
محمدرضا
۱۴۰۲/۱۲/۰۶ - ۰۰:۱۹:۳۵
این بیت حسن تعلیل دارد. یعنی خورشید چون عاشق دختر مسیحی شده است صورتش زرد است ( در ادبیات فارسی معمولا عاشقان به دلیل مریض احوال بودن زرد روی هستند)
user_image
رضا از کرمان
۱۴۰۳/۰۳/۲۹ - ۰۸:۲۸:۳۲
سلام بر همراهان گنجور    این حاشیه بنده دقیقا شصت وششمین حاشیه ای  است که بر  این مثنوی عرفانی که به قول یکی از حاشیه نویسان به نوعی در آثار شعرا وادیبان وعرفای بعد از جناب عطار آمده  وتمامی این بزرگان  برای تفهیم مسایل عرفانی بدان متوسل گشته  واز آن یاد کرده اند ،مینویسم  ولی به شخصه از خواندن حاشیه های  مندرج در  ذیل این مثنوی  بسیار متاسف شدم چون تعداد انگشت شماری از آنها مربوط به موضوع است  وبرای دقایقی فکر کردم در یک سایت تغذیه در حال جستجو هستم  ، از دوستانی که حواشی را نخوانده اند خواهش میکنم وقت گذاشته ومطالعه بفرمایند گرچه همچون بنده بجز اتلاف وقت و کسالت وسردرد چیزی عایدشان نخواهد شد  ولیکن خالی از لطف نیست  .گیرم یک نفر مطلبی خارج از بحث ادبی یا نقد وتفسیر  متن اصلی  نوشت ، شما که خود را دوستدار  ادب پارسی میدانید چرا به حاشیه میروید  واین بحث بیهوده را ادامه داده وکش میدهید خدا وکیلی در این شعر رد پایی از خام خواری وگوشتخواری می بینید واین موضوع تنها بر این بخش  صادق نیست ودر حاشیه های ذیل خیلی از اشعار ومتون این سایت  مشهود است  حاشیه نویسی برای هیچ کس شان ومنزلت ایجاد نمیکند که بعضی از حضرات بدان متوسل میگردند وهرچه دلشان خواست مینویسند  ،بعضی عادت هر روزه کرده وبیتی ومصرعی  از شعر را در حاشیه می آورند که یعنی چی؟ واقعا نمیدانم  اگر توضیحی بر این بیت دارید بنویسید که دیگران بهره ای ببرند اگر سوالی دارید بفرمایید خوشبختانه دوستان وسرورانی هستند که
پاسخگو باشند، وگرنه چه خاصیتی دارد وچه دردی را دوا میکند  بیتی که شما دوست عزیز نوشته اید که در  خود متن شعر در  سایت موجود است بعضی از حضرات بعد از گذشت مثلا هفت قرن از وفات مثلا مولانا که با وجود تذکره ها وزندگینامه های بجا مانده از دوره حیات ایشان  ،هنوز بخش هایی از زندگی واحوالات ایشان بر محققان ومولوی پژوهان در پرده ابهام است ،چنان با قاطعیت تمام  اشعار ایشان را به قبل وبعد آشنایی با شمس دسته بندی میکنند یا دلیل سرودن این غزل وآن غزل   را مطرح مینمایند که آدمی ایشان را  با حسام الدین یا سلطان ولد اشتباه میگیرد  در صورتی که خود مولانا در فیه مافیه ودر رباعی وغزل آورده که من قبل از آشنایی باشمس شعر نمیسرودم  باز بر موضع وتقسیم بندی خود بدون هیچ برهانی اصرار دارند یا چنان مطمین از حافظ وشاه شجاع میگویند انگار رفیق گرمابه و گلستان ایشان بوده اند  من به نوبه خودم عضو این سایت شدم که چیزی بیاموزم  که الحق تا کنون بسیار آموخته ام . عزیزان خدا میداند که من اکنون خودم از نوشتن این حاشیه معذبم که نکند شاید موجب رنجش عزیزی گردد، ولی چه کنم که بنده متصف به صراحت لهجه ام واز سوی دیگر همواره  حرف حق تلخ بوده و هست  وبعضی اوقات شفا در تلخی است  حاصل کار این حضرات چیزی جز اتلاف وقت ،سرخوردگی خوانندگان اهل پژوهش ،  به اشتباه انداختن سایرین وجوانان اهل تحقیق وافزایش حجم بانک اطلاعاتی سایت چیزی دیگری نیست واگر مدیریت سایت اقدام به حذف وفیلترینگ اینگونه حواشی نمینماید زهی سعادت ، ولی بقول ضرب المثل  حال که در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته  یا بقول مولانای عزیز دوستان سوراخ دعا را گم کرده اند  لطفا رعایت بفرمایید باز هم میگویم هیچکس از حاشیه نوشتن در یک سایت شان وشخصیت نخواهد یافت لطفا برای وقت دیگران ارزش قایل شوید .     بوی گل بهر مشام است ای دلیر جای آن بو نیست این سوراخ زیر کی از اینجا بوی خلد آید ترا بو ز موضع جو اگر باید ترا   امید عفو دارم شاد باشید