
عطار
حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست
۱
گفت شیخ مهنه را آن پیرزن
دلخوشی را هین دعایی ده به من
۲
میکشیدم بیمرادی پیش ازین
مینیارم تاب اکنون بیش ازین
۳
گر دعای خوش دلی آموزیم
بیشک آن وردی بود هر روزیم
۴
شیخ گفتش مدتی شد روزگار
تا گرفتم من پس زانو حصار
۵
اینچ میخواهی، بسی بشتافتم
ذرهای نه دیدم و نه یافتم
۶
تا دوا ناید پدید این درد را
خوش دلی کی روی باشد مرد را
تصاویر و صوت


نظرات