
عطار
بخش ۱۰ - حكایت
۱
آن یکی دیوانهٔ عالی مقام
خضر او را گفت ای مرد تمام
۲
رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من
۳
زانکه خوردی آب حیوان چندگاه
تا بماند جان تو تا دیرگاه
۴
من برآنم تا بگویم ترک جان
زانکه بی جانان ندارم برگ جان
۵
چون تو اندر حفظ جانی ماندهای
من بنو هر روز جان افشاندهای
۶
بهتر آن باشد که چون مرغان زدام
دور میباشیم از هم والسلام
نظرات