عطار

عطار

بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

۱

عاشقی می‌مرد چون دل زنده داشت

لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت

۲

سایلی گفتش که این خنده ز چیست‌؟

خاصه در وقتی که می‌باید گریست‌؟

۳

گفت با معشوق خود چون عاشقم

می‌زنم یک دم که صبحی صادقم

۴

صبح را خنده صواب آید صواب

کاو درون سینه دارد آفتاب

۵

گرچه من خورشید دارم در میان

بر طبق ننهاده‌ام چون آسمان

۶

آفتابی هر که را در جان بوَد

گر بخندد همچو صبح آسان بود

۷

من که روزم آمد و شب در گذشت

یارم آمد رب و یارب درگذشت

۸

گر کنم شادی و گر خندم‌، رواست

گر گشایم لب و گر بندم‌، رواست

۹

چون شود خورشید عزّت آشکار

هشت جنّت گردد آنجا ذره‌وار

۱۰

بی‌جهت چندانکه بینی پیش و پس

از همه سویی یکی بینی و بس

۱۱

جمله او بینی چو دایم جمله اوست

نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست

تصاویر و صوت

نظرات