
عطار
بخش ۷ - الحكایة و التمثیل
۱
بر سر منبر امامی رفته بود
گرم گشته این سخن میگفته بود
۲
کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا
۳
از مذلت ذرهٔ ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
۴
بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش
۵
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایماً بر دامن آن کبریاست
۶
این همه خاکی نمیبینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام
۷
دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست
۸
آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی
۹
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشستهٔ دیدار اوست
نظرات