
عطار
بخش ۷ - الحكایة و التمثیل
۱
سوی آن دیوانه شد مردی عزیز
گفت هستت آرزوی هیچ چیز
۲
گفت ده روزست تا من گرسنه
مانده ام لوتیم باید ده تنه
۳
گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت
از پی حلوا و بریانی و نانت
۴
گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای
نرم گو تا نشنود یعنی خدای
۵
گر نیم آهسته کن آواز را
زانکه گر حق بشنود این راز را
۶
هیچ نگذارد که نانم آوری
لیک گوید تا بجانم آوری
۷
دوست را زان گرسنه دارد مدام
تا ز جان خویش سیر آید تمام
۸
چون زجان سیرآید او در درد کار
گرسنه گردد بجانان بی قرار
نظرات
محمدعلی