عطار

عطار

بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

۱

خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست

گفت کار من کنید ای جمع راست

۲

هر یکی را کار دیگر راست کرد

حاجتی از هر کسی درخواست کرد

۳

چون ز عمر خود نمیدید او امان

زود زود آن حرف میگفت آن زمان

۴

بود بر بالین او شوریدهٔ

گفت تو کوری نداری دیدهٔ

۵

آن ثریدی را که تو در کل حال

در شکستی مدت هفتاد سال

۶

چون براری آنهمه در یک زمان

هین فرو کن پای و جان ده زود جان

۷

در چنین عمری دراز ای بی هنر

تو کجا بودی کنونت شد خبر

۸

جملهٔ عمرت چنین بودست کار

وین زمان هم درحسابی و شمار

۹

می بمیری خنده زن چون شمع میر

زین بشولش تا کی آخر جمع میر

تصاویر و صوت

نظرات