
عطار
بخش ۴ - الحكایة و التمثیل
۱
نازنین میرفت و بس شوریده بود
گفتی از سرباز خوابی دیده بود
۲
میگذشت او بر در مجلس گهی
این سخن گفت آن مذکر آنگهی
۳
این گل آدم خدا از سرنوشت
چل صباح از دست قدرت میسرشت
۴
بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
هست در انگشت حق کرده مقام
۵
نازنین چون این سخن بشنود ازو
زاتش جانش برآمد دود ازو
۶
گفت بیچاره چه سازد آدمی
یا دلست او یا گلست او از زمی
۷
چون دل و چون گل بدست اوست بس
پس بدست ما چه باشد جز هوس
۸
من دلی دارم ز عالم یا گلی
هر دو او راست اینت مشکل مشکلی
۹
از دل و گل در جهان من برچه ام
اوست جمله در میان من برچه ام
۱۰
هیچ هستم من ندانم یا نیم
چون همه اوست آخر اینجا من کیم
نظرات