عطار

عطار

بخش ۱۴ - حكایت عیسی علیه السلام با جهودان

۱

چون جهودان از قضا عیسی پاک

خواستندش تا کنند او را هلاک

۲

عزم کردند آن سگان نا بکار

تادرآویزند عیسی را ز دار

۳

لفظ عیسی یک دو تن زان مردمان

فهم کردند از میان آن سگان

۴

قول عیسی را بجان کردند قبول

زانکه عیسی بود با رای و اصول

۵

گفته بد عیسی که من پیغمبرم

از شما کلی بیکسر بهترم

۶

من رسولم از خدای کردگار

کردگار و صانع پنج و چهار

۷

در میان جمله من روح اللّهم

از کمال سرّ جانان آگهم

۸

همچو من پیغمبری دیگر نبود

سرّ روح اللّه ما را در ربود

۹

صورت من جان شده جانان بدید

همچو من دیگر کسی هرگز ندید

۱۰

در نهان،‌سرّ هویدا یافتم

هرچه پنهان بود پیدا یافتم

۱۱

من نیم باطل، که پیدا برحقم

صورت و معنی و روح مطلقم

۱۲

جان من در قرب معنی راه یافت

اسم جان در جسم روح اللّه یافت

۱۳

نطفه بودم دررحم گویا شدم

در ره جانان بکل بینا شدم

۱۴

با شما ناطق شدم اندر شکم

گفتم اسرار نهانی در عدم

۱۵

همچنان شرکست درجان شما

تا چه آید بر تن و جان شما

۱۶

بُد در اسرائیل صاحب دانشی

پاکبازی بود با خوش خوانشی

۱۷

چار صندوقی ز علمش یاد بود

از معانی جان او را داد بود

۱۸

سالها تحصیل علمی کرده بود

نه چو ایشان راه حق گم کرده بود

۱۹

دایما آنجای خلوت داشتی

از بر آن قوم نفرت داشتی

۲۰

در سلوک خویشتن در راز بود

عاشق جانان خوش آواز بود

۲۱

نام او بد مصدر صاحب سلوک

دوستدار او بدی شاه و ملوک

۲۲

زو بپرسیدند سرّ این سخن

تا مگر پیدا شود راز کهن

۲۳

گفت ما را در بر عیسی برید

هرچه گوید باز دیگر بشنوید

۲۴

پیش عیسی آمد و کردش سلام

کرد روح اللّه او را احترام

۲۵

در زمان نزدیک عیسی خوش نشست

گشت خاموش و لبان خود به بست

۲۶

ناگهان عیسی درآمد در سخن

گفت اینجاگاه خاموشی مکن

۲۷

تو نمیدانی که تا من کیستم

اندرین جا از برای چیستم

۲۸

گفت میدانم که تو پیغمبری

از همه خلق جهان تو بهتری

۲۹

از کمال سرّجانان آگهی

من یقین دانم که تو روح اللّهی

۳۰

هرچه گوئی راست باشد بی خلاف

روح روحانی توئی تو بی گزاف

۳۱

دوست تر دارم ترا از جان خود

گر بود نزدیک من هر نیک و بد

۳۲

بد کسی باشد که نشناسد ترا

این زمان هستی تو فخر انبیا

۳۳

مرده را از خاک تو زنده کنی

ز آفتاب هر دو عالم روشنی

۳۴

ساکن درگاه روح اللّه شدی

از خدا دانی بکل آگه شدی

۳۵

گفت عیسی کای مرید راستی

این سخن خوب و لطیف آراستی

۳۶

نیک گفتی از میان تو مهتری

در کمال عقل از اینها بهتری

۳۷

درنگر تا این خسان از بهر من

چه همی جویند ازدل قهر من

۳۸

تا چرا بر دین من مینگروند

این سخنهای خدائی نشنوند

۳۹

قول حق از من ندارندی قبول

تو چه گوئی اندرین صاحب وصول

۴۰

هرچه حق با من بگفت اندر نهان

بازگفتم از احادیث و بیان

۴۱

قول حق از گفت من رد میکنند

هر چه کردند با تن خود میکنند

۴۲

هرچه در انجیل آمد از خدا

سرّ اسرارست و گفتار خدای

۴۳

هرکه او اسرار جانان گوش کرد

جامی از جام هویدا نوش کرد

۴۴

هرکه او اسرار یزدان خوار داشت

گفت عیسی را بجان انکار داشت

۴۵

جان ایشان از خدا نه آگه است

میندانند و بلاشان در ره است

۴۶

قصد کشتن میکنندم این خسان

بی خبر از کردگار آسمان

۴۷

هان بگو تاتوبهٔ از جان کنند

هرچه کردند اندر آن تاوان کنند

۴۸

تا بلا زیشان بگرداند بکل

ورنه افتند این مکان در عین ذل

۴۹

مرد رفت و این سخنها باز گفت

هرچه عیسی گفته بد او باز گفت

۵۰

آن سگان گفتند ما این نشنویم

ما بدین و رای عیسی نگرویم

۵۱

هرچه میگوید زخود میگوید او

اعتبار خویشتن میجوید او

۵۲

گر چنانست این که او پیغمبرست

در میان ما کنون او رهبرست

۵۳

معجزی از وی تمنّا میکنیم

این سؤالست و نه غوغا میکنیم

۵۴

گر مراد ما بر آرد این زمان

قول او باور کنیم از جان جان

۵۵

هست اندر شهر ما گوری کهن

نه سرش پیداست آن گور و نه بن

۵۶

هست آن گوری کنون چون بیضهٔ

در میان گور دیگر رخنهٔ

۵۷

کس نمیداند که این گور که است

لیک گوری سهمناک و بس مهست

۵۸

کس نمیداند که این گور که بود

پیشتر زین شهر ما، این گور بود

۵۹

گر بمعجز مر ورا زنده کنی

تو شوی شاه وهمه بنده کنی

۶۰

گر بمعجز تو ورا پرسی سخن

او بگوید با تو ز اسرار کهن

۶۱

اندر آییم آن زمان در دین تو

بس نباشیم آن زمان در کین تو

۶۲

هرچه فرمائی بجان فرمان کنیم

هرچه گوئی تو دگر ما آن کنیم

۶۳

راست گردد این زمان پیغمبری

از دگر پیغمبران تو سروری

۶۴

گفت بنمائید آنجا گه مرا

زین سخن چون کرده شد آگه مرا

۶۵

آن زمان رفتند تانزدیک گور

آن گروهی مردمان با شر و شور

۶۶

دید عیسی سهمگین گوری عظیم

نزد آن استاد عیسی سلیم

۶۷

منظر آن گور از سنگ رخام

روشن واسفید چون روی حسام

۶۸

نقشهای خط عبری اندران

دید عیسی بس عجایب آن زمان

۶۹

پیش آنجا رفت و آن خط را بخواند

وی عجب عیسی از آن گریان بماند

۷۰

بود بنوشته که ای عیسی پاک

چون رسی ما را دمی در روی خاک

۷۱

این نوشته بد که ای عیسی بخوان

راز ما را زین نوشته باز دان

۷۲

تاترا معلوم گردد حال من

بازدانی سر بسر احوال من

۷۳

تاترامعلوم گردد این زمان

باز دانی حال من ای راز دان

۷۴

من بدم شاهی ز دور آفرین

راه جو و راه دان و راه بین

۷۵

شصت پیغمبر بد اندر دور من

نام من افتون شاه انجمن

۷۶

روی عالم بود در فرمان من

هرچه بد اندر جهان، بد آن من

۷۷

ششصد و چل پادشه از هر دیار

بود در فرمان من، من شهریار

۷۸

من وطن در ملک یونان داشتم

لشکر و گنج فراوان داشتم

۷۹

همچو من شاهی نبد با فرو هوش

پادشاهانم شده حلقه بگوش

۸۰

در بسیط کشور شادی و کام

بودهام اندر دو گیتی نیکنام

۸۱

سی و شش قصر معظّم داشتم

سلطنت را برتر از جم داشتم

۸۲

نزد من بودند حکیمان جهان

جمله با گفتار وحکمت،‌خوش بیان

۸۳

صد غلامم دایما همره بدند

جملگی از وقت من آگه بدند

۸۴

هر زمانی من مکانی داشتم

عیش دنیا را خوشی بگذاشتم

۸۵

سالها در دور گردون دم زدم

داد خود از چرخ گردون بستدم

۸۶

مر مرا بد ماه رویان بیشمار

شاد میبودم در آن ملک و دیار

۸۷

با حکیمان راز و صحبت داشتم

هرکه آمد پیش عزّت داشتم

۸۸

هیچکس در دور من کشته نشد

خاک در خون هیچ آغشته نشد

۸۹

هیچکس در دور من خود غم ندید

همچو من شاهی دگر عالم ندید

۹۰

هیچکس در پیش چون من شه گله

مینکردی از کسی درولوله

۹۱

نعمت دنیا نماند با کسان

عمرو شاهی هم نماند جاودان

۹۲

بشنو این احوال تا آگه شوی

این رموز بس عجایب بشنوی

۹۳

یک برادر زادیی بُد مرمرا

دوستر بودی ز جان ودل مرا

۹۴

نو خطی با عارضی مانند ماه

نزد من بودی ورا بس عزّ و جاه

۹۵

هرچه آن من بد آن وی بدی

مشکل من زو همه آسان شدی

۹۶

لشکر و گنجم همه در دست او

بود زان من ولی پیوست او

۹۷

حکم ازان او بدی بر حکم من

هرچه کردی بودی اندر حکم من

۹۸

گاه رزم و کین چو دستان بوداو

هر دم از نوعی بدستان بود او

۹۹

هر دیاری را که بد دشمن مرا

پشت لشکر بود و جان و تن مرا

۱۰۰

پیش من بودی چه در روز و چه شب

مرد حکمت بود بارای و ادب

۱۰۱

در همه وقتی ورا کردم امین

مثل او دیگرنبود اندر زمین

۱۰۲

اول کار او چو از مادر بزاد

بابش از دنیا برفت آن پر ز داد

۱۰۳

باب او مردی بزرگ و کامکار

همچو من بود او شه و هم شهریار

۱۰۴

ترک شاهی کرده بد با عزّ و ناز

از برای کردگار بی نیاز

۱۰۵

خلوت از بهر خدا او کرده بود

روز و شب آنجایگه خو کرده بود

۱۰۶

شب همه شب بود بیدار جهان

از خدا غافل نبودی یک زمان

۱۰۷

اربعین آنجا بخلوت داشتی

هیچکس نزدیک خود نگذاشتی

۱۰۸

جمله شب در نماز ایستاده بود

نه چو من دربند باغ و باده بود

۱۰۹

هر حکیمی را که بودی در جهان

پیش او رفتی و پرسیدی نهان

۱۱۰

کین چه فقرست و چه ترکست این بگو

ترک شاهی کردهٔ ای نیک خو

۱۱۱

جملهٔ ملک و دیارت آن تست

کرده آن را ترک آنهم زان تست

۱۱۲

خیز و بیرون آی و دیگر این مکن

از حکیمان پندگیر این یک سخن

۱۱۳

حکمت مطلق، نه بیند رنج و غم

حکمت جانی برونست از عدم

۱۱۴

چند سوزی اندرین جای دژم

اوفتاده در غم و رنج و الم

۱۱۵

اندرین خلوت بگو احوال چیست

عاقبت اسرار گو این حال چیست

۱۱۶

کشف چه کردی بگو اندر دلت

چه گشاده گشت راز مشکلت

۱۱۷

این سخن با من بگو از بهر حق

کین شبت آخر چه باشد برسبق

۱۱۸

گفت ایشان را که عمری در غمم

اندرین خلوت ز بهر ماتمم

۱۱۹

آنچه من دانم حکیمان جهان

کی بدانند این زحکمت شد عیان

۱۲۰

راز من کی خودبداند هر حکیم

راز ما میداند اللّه رحیم

۱۲۱

آنچه من دانم درین خلوت سرای

حق مرا این جایگه شد رهنمای

۱۲۲

ای حکیمان گوش دارید این سخن

کین عجب رمزیست ز اسرار کهن

۱۲۳

ای حکیمان از دلم آگه شوید

جمله بر گفتار رازم بگروید

۱۲۴

این برادر کاندرین عالم مراست

نور هر دو دیده وجانم مراست

۱۲۵

این برادر صاحب عالم شدست

فارغ از اسرار ما هر دم شدست

۱۲۶

این برادر کشتهٔ عشق منست

نزد من اسرار اعیان روشنست

۱۲۷

خلوت اینجا بهر این میداشتم

خویشتن را در یقین میداشتم

۱۲۸

اندرین دولت بدیدم آفتاب

یک شبی بیدار بودم من بخواب

۱۲۹

ماهروئی آمد از دیوار و در

گفت با من رازهای بی شمر

۱۳۰

قصّه و احوال من یکسر بگفت

گوش من این سرّپر معنی شنفت

۱۳۱

گفت با من راز از فرزند من

از برادر قصّهٔ و پیوند من

۱۳۲

گفت با من آنچه احوال منست

سینه پر از دانش و قال منست

۱۳۳

حکم کرده مر خداوند جهان

کو بهر رازی که بودی غیب دان

۱۳۴

لیک هر چیزی که خواهد آن بدن

آن هم از حکم ازل خواهد شدن

۱۳۵

ای حکیمان ترک کردم جمله را

چون مرا گفتند اسرار خدا

۱۳۶

یک دو روزی کاندرین روی جهان

باشم از حکم خدای آسمان

۱۳۷

در سوی خیل و حشم خواهم شدن

پیش فرزندان وزن خواهم شدن

۱۳۸

گفت با من راز حق آن ماه روی

لیک آخر گفت پیش شه بگوی

۱۳۹

چون خبر داد او مرا برخاستم

شهر را از بهر او آراستم

۱۴۰

بود یک سال تمام اندر حرم

بود اندر شهر شادی دمبدم

۱۴۱

یک زنی بُد مر برادر را نکوی

بر صفت مانندهٔ مه خو بروی

۱۴۲

راز دانی صاحب رمز و اصول

در میان قوم مانده او قبول

۱۴۳

هرکه از وی حاجتی میخواستی

حق تعالی کار او آراستی

۱۴۴

چشم عالم همچو آن زن پارسا

هم ندید و هم نه بیند سالها

۱۴۵

گشت آبستن بحکم کردگار

بشنو این سرّ خدای کامکار

۱۴۶

چون گذشت او را شبی از سر گذشت

مهر و ماه او همه غم در نوشت

۱۴۷

زاد فرزندی چو ماه آسمان

کس چه میداند از اسرار نهان

۱۴۸

ماهروئی سرو قدی نازنین

کرد پیدا صانع از ماء معین

۱۴۹

بعد یک ماهش پدر اندر گذشت

مادر از دنبال او هم در گذشت

۱۵۰

این پسر نه ماهه شد از حکم حق

بر سر او بود ما را این سبق

۱۵۱

گشت شش ساله ز حکم کردگار

کو خداوندیست مان پروردگار

۱۵۲

بعد از آن کردم ورا اندر کتاب

بود سالش عین ایام شباب

۱۵۳

سعی من کردم مر اورا بی حساب

تا برون آید بدیوان از کتاب

۱۵۴

رای ملک و پادشاهی خواست کرد

هرچه بودش رای از من راست کرد

۱۵۵

هرچه بُد از وی نکردم من دریغ

تا که شد او صاحب کوپال و تیغ

۱۵۶

هر دمش کاری دگر در پیش بود

هر دم او را سلطنتها بیش بود

۱۵۷

هر دم از نوعی دگر آمد برون

بود پیش لشکر من ذوفنون

۱۵۸

لعبها و پیشهها دانسته کرد

هرچه او میکرد بس دانسته کرد

۱۵۹

جان من از شوق او بد شاد کام

زانکه دنیا داشتم بس شاد کام

۱۶۰

جان من از شوق او میسوختی

هر دم از شادی رخم افروختی

۱۶۱

پهلوانی گشت همچون پور زال

بود اندر پهلوانی بی مثال

۱۶۲

من ازو در امن و او در خون من

کس چه میداند که چونست این سخن

۱۶۳

کس نبود اندر همه روی زمین

همچو او صاحب قران و آفرین

۱۶۴

ملک من زو گشت یکسر پرخروش

دیک ملک من بدی از وی بجوش

۱۶۵

ملک من زو گشت بس آراسته

گرچه بودم نعمت و هم خواسته

۱۶۶

گرچه ما را این جهان پر کام بود

زو مرا پیوسته ننگ و نام بود

۱۶۷

من چه دانستم که اویم دشمنست

در پی قصد من و خون منست

۱۶۸

بد وزیری مر مرا مردی بزرگ

در همه کاری ابا هوش و سترگ

۱۶۹

در همه فن خرده دان و خرده گیر

بود حاکم گرچه او بودی وزیر

۱۷۰

حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس

در بزرگی بود او مردم شناس

۱۷۱

با حکیمان دائما بودی مقیم

زیرک و دانا و خوش قول و حکیم

۱۷۲

بس کتبها را که او برخوانده بود

رمزها از خویشتن بر رانده بود

۱۷۳

بس کتب از خویش کردی پایدار

در علوم او بدی عالم نظار

۱۷۴

ملک من زو بود با رای نظام

در همه کاری بدی با فرّ و کام

۱۷۵

این برادر زاد من اندر حرم

دایما بودی نشسته در برم

۱۷۶

مرمرا یک زن بدی چون آفتاب

قد او چون سرو، رو چون ماهتاب

۱۷۷

مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی

روح افزائی، لطیفی، دلکشی

۱۷۸

پارسائی مثل اودیگر نزاد

تا که بنیاد جهان ایزد نهاد

۱۷۹

همسر و هم زاد من بودی مدام

کار و بارمن ازو با احترام

۱۸۰

او نظر از روی او پنهان نکرد

عاقبت برجای او آن بد بکرد

۱۸۱

بشنو ای عیسی تو این اسرار من

تا عجب مانی تواندر کار من

۱۸۲

گشت عاشق بر زنم این سست پی

در فعالش بیخبر بودم ز وی

۱۸۳

در حرم یک روز بود او با وزیر

پیش ایشان آمد آن بدر منیر

۱۸۴

پیششان پنهان خوان آراسته

بود از هر نوع آن آراسته

۱۸۵

پیششان بنهاد خوان و باز گشت

با وزیر آن بد قدم همراز گشت

۱۸۶

گفت من رازی که دارم در دلم

با تو تقریری کنم زین مشکلم

۱۸۷

زانکه تو مردی حکیمی راز دان

قصه درد دلم را باز دان

۱۸۸

چارهٔ درد من بیچاره کن

راز من تو باز دان و چاره کن

۱۸۹

عاشقم من این زمان از جور شاه

او نمیآرد سوی من سر براه

۱۹۰

چند بفریبم ورا از هر صفت

با تو گفتم این زمان من معرفت

۱۹۱

گفت باوی این چه رمزست این مگوی

آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی

۱۹۲

حق شاه اینست با تو بی وفا

این مگو دیگر بترس از ماجرا

۱۹۳

ورنه زین سر شاه خود آگه شود

این سخن را از کسی گر بشنود

۱۹۴

کار افتد در خلل ناگه ترا

شه کند بیرون ازین جا گه ترا

۱۹۵

در زمان برخواست او از جای خود

پس وزیر آورد زیر پای خود

۱۹۶

کارد برحلق وزیر آنگه نهاد

چشمه خون پس ز حلقش برگشاد

۱۹۷

چون زنم آمد بدید آن سرّ حال

اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال

۱۹۸

دست زد تا زن در آرد پیش خود

زانکه عاشق گشته بود و بی خرد

۱۹۹

پس کنیزان گرد او اندر شدند

جملگی در قصد خون او بُدند

۲۰۰

پس زن اندر آن زمان فریاد گرد

زانکه آن سک از جفا بیداد کرد

۲۰۱

سر برید از تن ورا اندر حرم

بر کنیزان تاخت با جور و ستم

۲۰۲

او کنیزان را بسی سر زخم کرد

آنچنان کرد آن سگ و هم غم نخورد

۲۰۳

سوی من ناگاه آوردند خبر

جان من زان گشت حالی بر خطر

۲۰۴

کردم آهنگ جدل در پیش او

پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو

۲۰۵

با سپاهی بیعدد در پیش قصر

روی بنمودم که بودم شاه عصر

۲۰۶

تا فصاص خود کنم زان شوم باز

در نهان گفتم که ای دانای راز

۲۰۷

داد من بستان از این میشوم شوم

گرنه زو ویران شود این مرز و بوم

۲۰۸

چون رسیدم لشکری دیدم عجب

هم از آن خود پر از مکر و تعب

۲۰۹

مکر کرده بود زیر نردبان

تا مرا آنجا بگیرد ناگهان

۲۱۰

ناگهان دیدم که آن بد اصل جست

در پس پشت و دودست من به بست

۲۱۱

لشکر از هر سوی بر من تاختند

چون به بستندم به پشت انداختند

۲۱۲

بر نشست و بانگ زد آنجا که بود

ناگهان لشکر از آنجا راند زود

۲۱۳

بود صحرائی مرا در پیش شهر

آورید آنجا مرا از زهر و قهر

۲۱۴

گفت لشکر را شمارا شاه کیست

اخترانید و شما را ماه کیست؟

۲۱۵

جمله لشکر پیش بودندش سجود

چشم من حیران در آنجاگه ببود

۲۱۶

در نهان گفتم که ای دانای راز

این عجب سرّیست کار من بساز

۲۱۷

جمله گفتندش که شاه ما توئی

هرچه میخواهی چنان کن چون توئی

۲۱۸

گفت با من لشکری همره شوید

تا کنون برراز من آگه شوید

۲۱۹

بر نشست آنگاه ساز راه کرد

مرمرا با خویشتن همراه کرد

۲۲۰

بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه

تا تمامت روی را آرد براه

۲۲۱

پس منادی زد که هر کس نزد من

رفعت و منشور خواهد ز انجمن

۲۲۲

پیش من آیند لشکر یک سری

هرکه خواهد مهتری و بهتری

۲۲۳

بود او تنها و لشکر سوی او

شاد میرفتند در پهلوی او

۲۲۴

از تمامت لشکر و خیل و سپاه

هیچ کس با من نمیکردی نگاه

۲۲۵

چون قضای حق درآید ناگهان

کس نداند راز و اسرار نهان

۲۲۶

هرچه خواهد بود از دریای بود

آنچه پنهان بود پس پیدا ببود

۲۲۷

چون قضای حق درآمد هر کسی

رنج بیهوده نمییابد بسی

۲۲۸

از قضای حق کسی آگاه نیست

چون درآمد خواه هست و خواه نیست

۲۲۹

چون قضای حق بدانی بر مپیچ

با قضای رفته چندین سر مپیچ

۲۳۰

چون قضای حق درآید از کمین

کس نداند از گمان و از یقین

۲۳۱

چون قضای حق درآید مرد را

چون نداند چاره آنکس کرد را

۲۳۲

چون قضای حق شود پیدا بتو

گردد از هر سوی پر غوغا بتو

۲۳۳

از قضا من خسته وزار ای عجب

میدویدم تن نحیف و خشک لب

۲۳۴

بند اندر گردن من بسته بود

گرچه سر تا پای کلی خسته بود

۲۳۵

راه او با جمله لشکر میبرید

بند او در گردن من میکشید

۲۳۶

بودم اندر پس دوان مانند سگ

میدویدم بند در کردن بتگ

۲۳۷

تن نزار و خسته و جان پر ز درد

عاقبت بشنو که تا با من چه کرد

۲۳۸

آورید اینجا که این گور منست

خیمه و خرگاه در اینجا به بست

۲۳۹

یک درختی بود بر رسته عجب

حق تعالی آفریده زین سبب

۲۴۰

پس فرود آمد در اینجا شادمان

بشنو این حکم خدای غیب دان

۲۴۱

مر مرا سر تا قدم اندر درخت

بر طنابی سخت بر پیچید سخت

۲۴۲

ایستاد اندر برم پر خشم و کین

اوفکنده او گرهها بر جبین

۲۴۳

گفت با من چون همی بینی تو خود

گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد

۲۴۴

گفتم او را کین همه زاری من

چیست کاینجا میکنی خواری من

۲۴۵

گفت میدانم که گر بخشم ترا

جان من از تن جدا خواهی مرا

۲۴۶

من ترا اینجایگه خواهم بکشت

نیستم ایمن ازین کار درشت

۲۴۷

گفت با من تیر بارانت سزد

آنگهی بر کل لشکر بانگ زد

۲۴۸

پیش استاد و بگفت ای لشکری

بر شما هستم کنون من مهتری

۲۴۹

هرکه میخواهد ز من گنج و خدم

تیر بارانی کند از بیش و کم

۲۵۰

برعم من تیر بارانی کنید

گر شما خود دوستداران منید

۲۵۱

تیر بنهادند لشکر در کمان

بشنو این سرّ خدای غیب دان

۲۵۲

آن شجر بشکافت از تقدیر حق

کس نداند راه با تقدیر حق

۲۵۳

از درخت آمد یکی پیری برون

سبزپوشی، پاک رایی رهنمون

۲۵۴

جامهٔ سبز عجایب در برش

بود نورانی بکل پا و سرش

۲۵۵

بودش اندر دست تیغ آبدار

پیش آن سم شد به گفتا گوش دار

۲۵۶

بر میانش زد ز ناگه تیغ او

همچو برقی رفت زیر میغ او

۲۵۷

در زمان او از میان دوپاره شد

از جهان جان ستان آواره شد

۲۵۸

روی خود او کرد سوی لشکری

بشنو این سر تا عجایب بنگری

۲۵۹

از نهان برخواند چیزی ناگهای

در دمید آنگاه او باد دهان

۲۶۰

جمله لشکر سرنگون سار آمدند

پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند

۲۶۱

جملگی یکسر فغان برداشتند

آنچه کشتند آن زمان برداشتند

۲۶۲

روی کردند آنهمه در سوی پیر

کز برای حق تو ما را دستگیر

۲۶۳

هر چه ما کردیم از نیک و بدی

حق تعالی کرد ما را برزدی

۲۶۴

بد بکردستیم ما بر جان شاه

بعد از این بوسیم دست و پای شاه

۲۶۵

گفت پیر سبزه پوش ای لشکری

ای خدا تو حاضری و ناظری

۲۶۶

این بدی کردید شاه خویش را

همرهی کردی بد اندیش را

۲۶۷

این زمان مر شاه را لشکر شوید

بعد ازآن برگفته کژمگروید

۲۶۸

تا شما را حق شفای او کند

خالق خلقان دوای او کند

۲۶۹

رو نهادند آن زمان بر روی خاک

کرد بخشایش برایشان حی پاک

۲۷۰

جملگی در حال صحّت یافتند

بار دیگر عزّو قربت یافتند

۲۷۱

پیر آمد هم مرا بگشود زود

جان من زان جان خود آگه نبود

۲۷۲

در قدم افتادم او را بر نیاز

گفتم از بهر خدا کارم بساز

۲۷۳

چارهٔ کن کار این افتاده را

تا شوم حالی زغم آزاده را

۲۷۴

گفت ای شاه بزرگ نامور

کار عالم هست پر خوف و خطر

۲۷۵

عم خود را در خوشی بگذاشتی

لاجرم این ناخوشی برداشتی

۲۷۶

هر نشیبی را فرازی در پی است

فربهی را هم نزاری در پی است

۲۷۷

روز باشد عاقبت دنبال شب

روز پیدا، کس نداند حال شب

۲۷۸

هرچه بینی دشمنش اندر پی است

هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست

۲۷۹

هر دوعالم دشمن یکدیگرند

عقل و جان از کار عالم بر ترند

۲۸۰

دشمن شب روز باشد بی خلاف

عکس خورشیدست ابر پر گزاف

۲۸۱

دشمن روزست ظلمت در میان

دشمن ارض است بیشک آسمان

۲۸۲

دشمن چپ راست آمد راست دان

دشمن جنّت جهنم را بدان

۲۸۳

دشمن جانست این اجسام تو

کز برای اوست ننگ و نام تو

۲۸۴

دشمن خویش و تمام لشکری

ترک کل کن تا ز دولت برخوری

۲۸۵

هرکه او در ترک دنیا زد قدم

درگذشت از کفر و از اسلام هم

۲۸۶

هر چه داری ترک کن یکبارگی

تا برون آئی ازین بیچارگی

۲۸۷

گر برون آئی ز یکیک پاک تو

خوش بخواب اندر شوی در خاک تو

۲۸۸

پادشاهانی که پیش از تو بدند

صاحب گنج و سپاه وزر بدند

۲۸۹

پادشاهان جهان پنهان شدند

جمله با خاک زمین یکسان شدند

۲۹۰

پادشاهان جمله ناپیدا شدند

جمله با خاک زمین یکجا شدند

۲۹۱

پادشاهان جهان را خاک بین

خاک را از درد سینه چاک بین

۲۹۲

پادشاهان جهان در زیر خاک

جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک

۲۹۳

پادشاه اول و آخر حقست

پادشاه پادشاهان مطلق است

۲۹۴

پادشاه هر گدا و هر اسیر

پادشاه هر فقیر و هر امیر

۲۹۵

پادشاه جمله مسکینان هم اوست

مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست

۲۹۶

پادشاهان بر درش سر بر زمین

مینهند از بهر لطف راحمین

۲۹۷

اوست باقی چه ازل چه در ابد

او یکی بس قل هواللّه احد

۲۹۸

ترک شاهی گیر تا سلطان شوی

ورنه گرد چرخ سرگردان شوی

۲۹۹

ترک شاهی گیر کو شاهست و بس

اوزراز هرکس آگاهست و بس

۳۰۰

این دو روزه عمر ترک خویش گیر

در سلامت رو، صلاحی پیش گیر

۳۰۱

تا ازین شاهی دگر شاهی دهد

از کمال صنعت آگاهی دهد

۳۰۲

پادشاهی ذوق معنی آمدست

گرچه راهت سوی عقبی آمدست

۳۰۳

ترک لشکر کن درآنجا باش تو

دانهٔ در این زمین میپاش تو

۳۰۴

هرچه کاری اندر آنجا بدروی

گرتوقول پیر اینجا بشنوی

۳۰۵

نیست عمرت بیش یکسال دگر

چون برفتی بشنوی حال دگر

۳۰۶

بعد از این اینجای منزلگاه تست

قبرگاه گور و خاک و راه تست

۳۰۷

یک دو روز اینجا قراری پیش گیر

در سلامت رو صلاحی پیش گیر

۳۰۸

چون بمیری تو رهت آنجا بود

بعد از آنت مسکن و ماوا بود

۳۰۹

چون گذشت از قرب حالت یک هزار

بعد از آن آیی دگر برروی کار

۳۱۰

در زمان دور عیسی پاک تو

بار دیگر زنده گردد خاک تو

۳۱۱

از برای زیر خاکی راز خاک

زنده گرداند ترا دانای پاک

۳۱۲

تو گواهی ده که او پیغمبرست

از دگر پیغمبران او مهترست

۳۱۳

تو گواهی ده که عیسی بر حق است

هست روح اللّه وحی مطلقست

۳۱۴

تو گواهی ده میان مردمان

کورسولست از خدای آسمان

۳۱۵

تو گواهی ده که او روحست پاک

تو گواهی ده که نه آبست و خاک

۳۱۶

تو گواهی ده که او از مریم است

همچو او در عرصه عالم کم است

۳۱۷

هست او بر راستی ای مردمان

اوست از امر خدای جاودان

۳۱۸

ترک دنیا گیر آنگه شاد باش

از همه رنج وغمان آزاد باش

۳۱۹

این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم

درگذشت از نزد من دور از دو چشم

۳۲۰

لشکری کردم بسی از هر کنار

عزّ خود در ذل کردم اختیار

۳۲۱

چارکس با من موافق آمدند

همچو من زین حال صادق آمدند

۳۲۲

بعد از آن این گور اینجا ساختم

خویش را از خلق وا پرداختم

۳۲۳

در بن این گور می برم بسر

عاقبت چون عمر من آمد بسر

۳۲۴

زین جهان بیوفا بیرون شدم

خاک گشتم در میان خون شدم

۳۲۵

دفن کردندم دراینجا زیر خاک

تا چه آید بعد از این از حی پاک

۳۲۶

السّلام ای پیغمبر حق السّلام

السّلام ای روح حق شمع انام

۳۲۷

چون رسیدی اول این خط را بخوان

اولین احوال این بیچاره دان

۳۲۸

چونکه عیسی خواند این خط را رموز

گفت ای جبّار، ای گیتی فروز

۳۲۹

سر بسوی آسمان برداشت او

دیدهها بر سوی حق بگماشت او

۳۳۰

در سوی حضرت درآمد در دعا

تادعایش گشت درحالی روا

۳۳۱

پس عصا در گور زد گفتا که قم

روح گردای خاک پس از جابجم

۳۳۲

ناگه از امر خدای آسمان

پادشاه آشکارا و نهان

۳۳۳

نور او بر جزو و کل تابنده کرد

او بقدرت خاک مرده زنده کرد

۳۳۴

گور و خاک از یکدیگر چون باز شد

زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد

۳۳۵

کرد او بر روی رو ح اللّه سلام

گفت ای دانای جمله خاص و عام

۳۳۶

ای زدم دم در دمیده خاک را

زنده کرده خاک روح پاک را

۳۳۷

ای تمامت انبیا را دوست دار

کشتهٔ تو انبیا از کردگار

۳۳۸

ای بتو زنده شده جان در تنم

ای بتو بینا دو چشم روشنم

۳۳۹

جسم و جانم یافته باری دگر

دیده دل گشته، بی خوف و خطر

۳۴۰

من ازین بار دگر جان یافتم

بار دیگر راز پنهان یافتم

۳۴۱

زنده گردان مر مرا مقصود چیست

گفت بر گو تا ترا معبود کیست

۳۴۲

گفت روح اللّه بر گو زین سخن

از رموز سرّ و اسرار کهن

۳۴۳

تاترا آن پیر از اول چه گفت

گوش تو اول چه راز حق شنفت

۳۴۴

پیر را زان حال دل آگه نبود

چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود

۳۴۵

بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد

گفت غفلت دل شما را نوم کرد

۳۴۶

سرّ من بینید زود آگه شوید

گرچه گمراهید اندر ره شوید

۳۴۷

هست روح اللّه و ما را سرورست

بر یقین کل که او پیغمبرست

۳۴۸

هرکه کرد اقرار بروی این زمان

رسته گردد از بلای جاودان

۳۴۹

هرکه این معنی نداند از یقین

حقتعالی را نداند از یقین

۳۵۰

هر که ایمان آورد بر موی او

رسته گردد از بلا و گفت و گو

۳۵۱

هرکه بشناسد ورا این جایگاه

راه روشن گرددش تا پیشگاه

۳۵۲

قصّه خود جمله با ایشان بگفت

بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت

۳۵۳

آن سگان گفتند کاینها راست نیست

هرچه افزونست آنجا کاست نیست

۳۵۴

معجزی دیگر طلب خواهیم کرد

آنگهی رسم ادب خواهیم کرد

۳۵۵

این یقینست و گمانی میبریم

پارهٔ از اولین آگه تریم

۳۵۶

گفت عیسی چیست دیگر راز را

تا نمایم با شما آن باز را

۳۵۷

جمله گفتند این زمان در پیش کوه

چشمهای آری برون تو با شکوه

۳۵۸

تا میان کوه ساران آمدند

همچو ابری سیل باران آمدند

۳۵۹

بود کوهی سرخ هم مانند خون

جمله گفتند آوری زینجا برون

۳۶۰

پیش کوه آمد بامر کردگار

بشنو این سرّدگر را گوش دار

۳۶۱

گفت ایشان را زمانی این سخن

وحشتی پیداست از راز کهن

۳۶۲

گفت حق رازی دگر فرموده است

این سخن بر قولتان بیهوده است

۳۶۳

چون شما معجز نه بینید این دگر

پس بگوئید آن و آنگاه این دگر

۳۶۴

حق بلا خواهد فرستد بر شما

جبرئیل آمد بگفت این از خدا

۳۶۵

گفت مصدر آن زمان کان روح پاک

مینماید زین پس ایشان را هلاک

۳۶۶

قول تو حقست ایشان باطلند

هرچه میگوئی ز حق بس غافلند

۳۶۷

گفت عیسی کین دگر خود راست شد

از خدا افزون در ایشان کاست شد

۳۶۸

پس عصا در دست خود محکم بداشت

هر دوچشم خویشتن بر که گماشت

۳۶۹

گفت عیسی کای خدای بحر و بر

ای زهر رازی ضعیفی با خبر

۳۷۰

اول و آخر توئی تو ظاهری

بر همه اشیاء عالم قادری

۳۷۱

وارهان جانم ازین مشت خسان

زانکه کار من رسید اینجا بجان

۳۷۲

چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان

ای خداوند زمین و آسمان

۳۷۳

این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه

کوه درارزش درآمد با شکوه

۳۷۴

سنگ از صنع خدا برهم شکافت

بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت

۳۷۵

چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون

شد روان مانندهٔ عین شجون

۳۷۶

بود آبی همچنان کاب حیات

هرکه خوردی یافتی از نو حیات

۳۷۷

گوییا کز آب کوثر بود آن

از نبات و قند خوشتر بود آن

۳۷۸

شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد

چشم جان زان آب معنی تازه کرد

۳۷۹

شکر حق کرد و برو مالید دست

پیش آن قوم آنگهی شادان نشست

۳۸۰

جمله بنشستند اندر پیش کوه

کرد عیسی روی سوی آن گروه

۳۸۱

گفت ای خلقان ز دل باری دگر

کاین چنین چشمه ز صنع دادگر

۳۸۲

آمدست این آب از جوی بهشت

از برای معجزم اینجا بهشت

۳۸۳

حق تعالی صنع را آورده است

دیدن چشم شما این کرده است

۳۸۴

هست این آب از بهشت جاودان

بر مثال آب حیوان درجهان

۳۸۵

یادگاری از نمودار منست

بر مثال حالتان این روشنست

۳۸۶

صورت حال شما زان شد پدید

هر کسی این دید نتواند شنید

۳۸۷

چشم صورت کوه دانید این زمان

آب زاینده ز معنی شد روان

۳۸۸

هست عیسی بر مثل جان شما

یک دو روزی هست مهمان شما

۳۸۹

این دعای من کنید از جان قبول

تا مرادخود بیابید از اصول

۳۹۰

این زمان دانید من روح اللّهم

از خدا وز خویشتن من آگهم

۳۹۱

مرده را کردم بدم من زنده را

زنده گردانید جان بی ماجرا

۳۹۲

از درون ظلمت خود وارهید

سنّت ایزد میان جان نهید

۳۹۳

از عذاب جاودان ایمن شوید

در بهشت جاودان ساکن شوید

۳۹۴

هرکه او مر حق شود دل دوست را

مغز گردد از یقین دل پوست را

۳۹۵

هرکه او قول خدا را بشنود

از عذاب آن جهان ایمن شود

۳۹۶

چند گویم با شما از کردگار

چون بدانستید باید کرد، کار

۳۹۷

آورید اقرار بر من از نخست

تا ازین پس کارتان آید درست

۳۹۸

آورید اقرار اللّه هم یکیست

بر همه دانا و بینائی شکیست

۳۹۹

آورید اقرار کو اسرارتان

حق بداند ز اشکارا ونهان

۴۰۰

آورید اقرار کز یک نطفه خون

کرد پیدامر شما بی چه و چون

۴۰۱

آورید اقرار من پیغمبرم

وز دگر پیغمبران من بهترم

۴۰۲

آورید اقرار اندر گور و مرگ

ملک ومال و جسم و جان گویند ترک

۴۰۳

آورید اقرار اندر صنع او

روز و شب باشید اندر جستجو

۴۰۴

آورید اقرار بر روز پسین

بازگشت سوی او چه کفر و دین

۴۰۵

هرچه کردید و کنید اندر جهان

آورند آن روز پیش دیدتان

۴۰۶

هرچه کردید از نکویی و بدی

جمله بنمایند تان اندر خودی

۴۰۷

هرچه کردید آنگهی آگه شوید

گر شما این قول عیسی بشنوید

۴۰۸

آورید اقرار بر هستی او

نیست گردید و بود هستی بدو

۴۰۹

هرکه نیکی کرد نیکی دید باز

خرم آنکو راه نیکی دید باز

۴۱۰

جملگی گفتند اقرار آوریم

هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم

۴۱۱

لیک ما را هست از تو یک سئوال

آن جواب ما بکو از حسب حال

۴۱۲

گر جواب ما بگوئی یک بیک

آوریم اقرار ما بی هیچ شک

۴۱۳

گر جواب ما بگوئی آگهی

آن زمان تو عیسی روح اللّهی

۴۱۴

گفت عیسی آنگهی آن قوم را

چه سوالست اندرین قوم شما

۴۱۵

بود دانشمند مردی زان میان

بس بزرگ و خرده بین و خرده دان

۴۱۶

صاحب تفسیر و اسرار و قلم

در میان قوم گشته چون علم

۴۱۷

سالها تحصیل حکمت کرده بود

نه چو ایشان راه حق گم کرده بود

۴۱۸

بود نام او سبیحون باحیا

بود او مرقوم خود را پیشوا

۴۱۹

راز عیسی او یقین دانسته بود

گفت عیسی را بجان ودل شنود

۴۲۰

خلق گفتند آن زمان در گفت و گو

هرچه میگوید جواب آن بگو

۴۲۱

پیش عیسی آمد و کردش سلام

کرد روح اللّه ز جای خود مقام

۴۲۲

عزّت آن مرد آورد او بجای

نزد خود بنشاندش آنگه او زپای

۴۲۳

پرسشی با یکدیگر کردند خوش

دید عیسی جسم و جانی ماه وش

۴۲۴

بود مردی پر ز علم آراسته

از سر دنیا بکل برخاسته

۴۲۵

دید مردی خوش سؤال و خوش جواب

ره رو روشن دل و حاضر جواب

۴۲۶

گفت ای مرد خدای راز بین

جمله اسرار کلی باز بین

۴۲۷

گر سؤالی داری از من باز گوی

آنچه میدانی ز من پرس و مجوی

۴۲۸

کرد عیسی او سؤال اولین

گفت ای روح خدا و راه بین

۴۲۹

باز ده ما را جوابی از خرد

تا خداوندجهان فرد احد

۴۳۰

آسمان را از چه پیدا کرده است

از چه این صورت هویدا کرده است

۴۳۱

آسمان از چیست این اشجار چیست

بود ناپیدا و این پیدا ز چیست

۴۳۲

روشنم گردان و با من باز گوی

در معنی برفشان وراز گوی

۴۳۳

گفت عیسی کین معانی گوش کن

جان خود از شوق آن مدهوش کن

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
اشترنامه به کوشش دکتر مهدی محقق - شیخ فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
Mohammed Forouzeshfar
۱۴۰۱/۰۵/۰۶ - ۰۴:۵۴:۱۹
برزدی به معنای گوشمالی 
user_image
Mohammed Forouzeshfar
۱۴۰۱/۰۵/۰۶ - ۰۴:۵۶:۰۹
بُرعَم : میوه ، غنچه، شکوفه، ثمر
user_image
Mohammed Forouzeshfar
۱۴۰۱/۰۵/۰۶ - ۰۵:۰۲:۱۷
مَغاک: گود ، جای گود ، کنایه از قبر گور