
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۱۱۳
۱
مهی، که مایهٔ شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
۲
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر به قتلم کنند متهمش!
۳
منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان به خواری از ستمش
۴
فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
۵
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش
۶
فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش
۷
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
نظرات