
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۱۲
۱
دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
۲
صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت
عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
۳
شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد
بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت
۴
غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود
وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت
۵
گوی زرد حسنت ولی ننهاد پای اندر رکاب
زانکه اندر هفت کشور جای یک چوگان نداشت
۶
خون دل خوردی و بروی لب همی خایم که او
جان چرا پیشت به دندان مزد در دندان نداشت
۷
ماند جانی با مجیر از وی به عیدی کن قبول
کو به از جان از برای عید تو قربان نداشت
نظرات