
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۵۶
۱
داد دلم به دست غم طره دلربای تو
برد به عرض بوسه جان عارض جانفزای تو
۲
گر دل و جان ز دست شد غم نخورم برای خود
زانکه چه جان چه خاک ره گر نبود برای تو؟
۳
دل که بود که دم زند تا ندهد مراد تو؟
جان که بود که جان کند تا نبود رضای تو؟
۴
گر تو بدان خوشی که من بی تو ز تو جفا برم
خوش بنشین که کرده ام حرز دل از جفای تو
۵
سوخته دل مکن مرا بو که به تو سزا شوم
زانکه نباشد ای صنم سوخته دل سزای تو
۶
هر چه توانی از بدی گر بکنی به جای من
آن نه منم که بد کنم تا بزیم به جای تو
۷
گر ز تو لاف زد مجیر از سر خشم در گذر
به که ز تو به نیک و بد لاف زند گدای تو
تصاویر و صوت


نظرات