
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۱۶
۱
یک ذره مهر در ایام مانده نیست
یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست
۲
تا جام روزگار پر زا خون خلق شد
کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست
۳
گلگونه موافقت و تاب عافیت
در روی دهر و طره ایام مانده نیست
۴
جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت
مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست
۵
دود و شرر مجوی که با سنگ حادثات
قندیل صبح و مجمره شام مانده نیست
۶
زان دیگ مکرمت که جهان پخت پیش ازین
اندر جهان بحز طمع خام مانده نیست
۷
از دهر تا نجات دو صد ساله راه هست
وز خاک تا امید یکی گام مانده نیست
۸
سیمرغ و مردمی بهم اند از برای آنک
زان جز حدیث وزین بحز از نام مانده نیست
۹
دلها ز غم بسوخت مگر خرمی بمرد؟
جم دل شکسته گشت مگر جام مانده نیست؟
۱۰
آخر مجیر از همه کامی دهن بشست
وین است چاره چون به جهان کام مانده نیست
نظرات