
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
۱
چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
۲
از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش
گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
۳
فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست
این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار
۴
با همه کم فرصتی دیگ املها پختهایم
برق هوشیکوکه برداربم سرپوش شرار
۵
نیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
۶
کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی
میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
۷
داغ نیرنگمکه در اندیشهٔ رمز فنا
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
۸
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن
سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
۹
ساقی این محفل عبرت ز بسکمفرصتیست
میکشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
۱۰
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن
کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
۱۱
نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن
بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار
نظرات