
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
۱
جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
۲
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
۳
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا
بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
۴
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد
نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
۵
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
۶
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
۷
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
۸
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
۹
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد
نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
۱۰
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
نظرات