
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
۱
زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم
خون گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم
۲
بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت
زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم
۳
دل دانهای نبودکهگردد به جهد نرم
سودم کف ندامت و دست آسیا شدم
۴
مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی
آماجگاه ناوک تیر قضا شدم
۵
پیغام بوی گل به دماغم نمی رسد
آیینهدار عالم رنگ ازکجا شدم
۶
حرفی به جز کریم ندارد زبان من
سلطان کشور طربم تا گدا شدم
۷
یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی
شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم
۸
زین حیرتی که چید نفس فرق و اتحاد
او ساغر غنا زد و من بینوا شدم
۹
نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد
بعد از وداع گل به بهار آشنا شدم
۱۰
بیدل ز ننگ بیخبری بایدمگداخت
زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم
نظرات