بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۲۷۶

۱

به‌کمین دعوی هستی‌ام‌ که چو شمعش از نظر افکنم

هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم

۲

ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر

اثری نچیده‌ام آنقدرکه بروبم و به در افکنم

۳

به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل من‌کشد

فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم

۴

اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا

دو جهان به آتش دل‌گدازم و طرح یک جگر افکنم

۵

نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب ‌کمین

چو سرشک پاکشدم جبین‌که به آن مکان‌گذر افکنم

۶

المی‌ که بر جگرآورم به‌ کجا ز سینه برآورم

که به‌کوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم

۷

چقدر به عرصهٔ آب وگل‌کندم مصاف هوس خجل

مژه‌ای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم

۸

به رهی‌که محمل نیک وبد هوس سجودتومی‌کند

سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم

۹

چو سحاب می‌پرم از تری به هوای منصب محوری

مگر انفعال سبکسری عرقی‌ کند که پر افکنم

۱۰

به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن

که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم

تصاویر و صوت

نظرات