
بلند اقبال
شمارهٔ ۱
۱
نمیدانم چه شور است این ز عشق دوست در دلها
که شیرینکام از او هستند مجنونها و عاقلها
۲
به خود گفتم زعشق آسان شود هر مشکلی دارم
ولی دیدم که هر آسانم از او گشت مشکلها
۳
کس اندر کشتی عشق ار نشیند هست طوفانی
نباید چشم امید افکند دیگر به ساحلها
۴
گمان کردم که راه عشق راهی بیخطر باشد
بدیدم پشتهها از کشتهها در راه و منزلها
۵
پی تاراج دین و دل به هر وادی به هر منزل
همی غارتگران دیدم ز خارجها و داخلها
۶
گروهی واله و حیران گروهی گشته سرگردان
چه عارفها چه عاملها چه عالمها چه جاهلها
۷
در آن وادی که بود از سیل اشکم ره پر آب و گل
همی دیدم خر و بار است کافتاده است در گلها
۸
در آخر دیدم آن دلبر که میجستیمش از هر در
چو جان دائم بر ما هست و ما هستیم غافلها
۹
اگر خواهی ببینی چون بلند اقبال جانان را
بباید دور کرد از خود علایقها و حائلها
نظرات