بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۱۰۴

۱

داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج

برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج

۲

راستی دانی که زلفت راست گردن از چه کج؟

از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج

۳

خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم

روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج

۴

بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف

ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج

۵

خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم

سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج

۶

از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس

از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج

۷

بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست

شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج

تصاویر و صوت

نظرات