
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۰۶
۱
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
۲
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزیز
نشدنصیب که آید به چنگ من این گنج
۳
مرا قرار ودل و دین وعقل وهوشی بود
به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
۴
منم ز گردش چشم تومست ومردم را
گمان که مستیم از باده است و بذر البنج
۵
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست
به دستم از ذقن وغبغب تو سیب وترنج
۶
شود شکفته تر از گل دل چوغنچه من
ز غنچه لبت اندر دلم فتد گر خنج
۷
وفا ز جور تودارد فزون بلنداقبال
ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج
نظرات