بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۱۶۶

۱

ساقیا خیز و ده از باده به من جامی چند

کن مرا هست و ز خود بی‌خبر ایامی چند

۲

زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند

من دل‌سوخته در آتشم از خامی چند

۳

به من دلشده‌ای پادشه کشور حسن

بده از لعل شکربار خود انعامی چند

۴

دلم از دیدن چشم و لبت آرام گرفت

همچو اطفال که از شکّر و بادامی چنند

۵

مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای

سخنی گو همه گر هست به دشنامی چند

۶

مرغ دل رفت پی دانهٔ خال لب تو

ناگه افتاد ز گیسوی تو در دامی چند

۷

می‌توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است

در ره عشق هر آن کس که زند گامی چند

تصاویر و صوت

نظرات