
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۲۶
۱
باز بر رخ مشکین را پریشان کرده ای
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده ای
۲
روی تو باشد کف موسی وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده ای
۳
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر می شود
عقل را درکار زلف خویش حیران کرده ای
۴
نقطه موهوم را ثابت نمودی بر حکیم
وزدهان بی نشان خویش برهان کرده ای
۵
سرو قد وگل رخ و نسرین بدن گردیده ای
خویش را پا تا به سر رشک گلستان کرده ای
۶
تیر رستم کرد آن کاری که با جان شغاد
با دل خونین من بانوک مژگان کرده ای
۷
جامه نیلی به بر فیروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل یاقوت ومرجان کرده ای
۸
ای عزیز مصر دل ای یوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خویش زندان کرده ای
۹
آتش سوزان چو افتد در نیستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده ای
نظرات